دراز کشیده بود. بالشت قرمز همیشگیاش را گذاشته بود زیر سرش. ارثیهی مادربزرگش. بزرگترها که اموال و چیزهای بدردبخور را تقسیم کرده بودند به بچّهها گفته بودند: «برید تو خونهی نهنهجون هر چی میخواین بردارید!» تقی که آنوقت 9 سالش میشد بالشت قرمز مادربزرگ را برداشته بود. و هر کسی چیزی. مهرداد پسرخالهاش چراغ نفتی را برداشت و محمّد سینی میوهخوری و سارا جعبهی نخ و سوزن. نازنین دخترعموی تقی گل سر نهنهجون را پیدا کرده بود و داشت جلوی آینه میزد به سرش که شیدا از دستش قاپید و گذاشت توی کیفش. گل سر مادربزرگ بین فامیل معروف بود به زیبایی. میگفتند نهنهجون از مادربزرگش گرفته است. نازنین 5 ساله نشست گوشهای و زانوهایش را گرفت توی بغلش. زورش نمیرسید به شیدای 14 ساله. تقی بالشت قرمزش را کمی جابهجا کرد و پهلوی چپ را با راست عوض کرد. کمکم داشت خوابش میبرد. دیگر خوابش برده بود. نازنین چادر رنگی گلگلیاش را انداخت روی تقی. نازنین نازنین بود. همان نازنین 5 ساله که نشسته بود گوشهای و زانوهایش را گرفته بود توی بغلش. تقی چادر مادربزرگ را از سر چوبلباسی خانهی کاهگلی نهنهجون برداشته بود و انداخته بود روی نازنین و گفته بود: «تو این چادرو بردار! نهنهجون همهی نمازاشو تو این چادر میخوند.» نازنین سرش را بالا آورده بود و دانههای ریز چشمهای درشتش را با چادر پاک کرد و چادر را تاه زد و گذاشت توی کیفش که روی دوشش بود همراه با عشق به تقی که تاه زد و گذاشت توی قلبش که تو سینهاش بود. و این عشق را نگه داشته بود تا 20 سالگی و وقتی تقی با پدر و مادرش آمده بودند خواستگاریاش آنقدر قلب، سرخی عشق را پمپاژ کرده بود و دوانده بود روی گونهها و حیا را ریخته بود روی صورتش که همان جلسهی اوّل همه فهمیده بودند نازنین به این ازدواج راضی است. نازنین راضی بود. نازنین از تقی راضی بود و داشت تقی را نگاه میکرد که خوابیده بود و بالشت قرمز مادربزرگ زیر سرش بود و چادر گلگلیاش روی تنش. خوب یادش بود خوابی را که نهنهجون برایشان تعریف کرد. همه را از اتاق بیرون کرده بود جز نازنین و تقی را. بعد از آن نه هیچ کس توانست تقی را به حرف بکشاند و بفهمد خواب مادربزرگ چه بود و نه چهار پنج سالگی نازنین باعث شد خواب نهنهجون از زیر زبانش دربرود. به آندو گفته بود: «خواب دیدم توی همین خونهاین. ولی نه اینجور. فرق داشت. نازنین داشت میخندید و میرفت تو حال که یه چاله زیر پاش سبز شد. افتاد تو چاله. تقی دستش رو گرفت و آوردش بیرون. بعد ندیدم چی شد. از خواب پریدم.» بعد انگشت چروکیدهی سبّابهاش را به طرف تقی تکان داد و گفت: «هوای نازنینو داشته باشی ها!» نهنهجون از کجا دیده بود که چند ماه بعد نازنین میافتد تو چالهی غم از دست دادن گل سر مادربزرگ و تقی با چادر گلگلی از تو چاله درش میآورد؟ نهنهجون این چیزها را از کجا دیده بود؟ مادربزرگ جز جسمی که تو کفنش پیچیدند و گذاشتندش توی قبر و خاک ریختند رویش چیز دیگری هم داشت؟ غیر از آن چشم های پیر لرزان که نازنین هر دویشان را وقتی دیگر بسته شده بودند و باز نمیشدند بوسید، چشم دیگری هم داشت؟ چشم دیگری که با آنها آیندهی تقی و نازنین را دیده بود. تقی هنوز خواب بود. و مادربزرگ هم خواب بود که خواب دید. چشم سرش بسته بود. عین همان وقت که داشتند آخرین بلوکهی لحدش را میگذاشتند و پلک پایین چشمهای تقی نمیتوانست موج اشکها را بند کند و حلقش نمیتوانست هق هق گلو را بخورد. همانوقت که پاهای کوچک نازنین دیگر نمیتوانست سنگینی غم روحش را تحمّل کند و سست شدند و زانوها افتادند روی خاکهای روی هم ِ دور قبر. امّا مادربزرگ آن جسمی نبود که داشت میرفت زیر لحد. و نازنین هم فقط همان نازنینی نبود که دانههای اشکش سرازیر میشدند روی گونههایش و تقی هم فقط همان تقی نبود که خواب بود و بالشت قرمز نهنهجون زیر سرش بود و چادر گلگلیاش روی تنش. نازنین نازنینی بود برای خودش و تقی تقوایی داشت در بیداریاش و اینها را نمیشد توی جسم دید. اینها را میشد در مثال تقی دید، در مثال نازنین دید. و تقی و نازنین و نهنهجون و مهرداد و چراغ نفتی و بالشت قرمز و چادر گلگلی مادربزرگ و ... را باید در مثال نویسنده است که در جسمش فقط دو تا چشم است و لب و دهان و پا و دست و خبری نیست از مادربزرگ و این همه بچّه و نوه. چیزهایی هست که در جسم نیست و باید آنها را در مثال دید، همانطور که چیزهایی هست که در مثال نیست و باید آنها را در عقل دید. تقی بیدار شد. نازنین چای دم کرد و ریخت و آورد و قضیهی خواب مادربزرگ را به یاد تقی انداخت و تقی سری تکان داد و لبهایش شروع کردند به تکان خوردن: «بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین. الرحمان الرحیم. مالک یوم الدین. ایّاک نعبد و ایّاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لاالضالین.» فاتحهی تقی کجا میرفت؟
حدیث: امام صادق (ع) فرمودند: «ان الله خلق المُلک علی مثال ملکوته و اسَّس ملکوته علی مثال جبروته لیستدل بمُلکه علی ملکوته و بملکوته علی جبروته؛ خداوند متعال عالم طبیعت را بر مثال ملکوتش خلق کرد و ملکوتش را بر مثال جبروتش؛ تا استدلال کند - یا استدلال شود - با مُلکش بر ملکوتش و با ملکوتش بر جبروتش».
انسان و قرآن، علامه حسن زاده آملی، ص 226