دستهایش را وسط موهای بلند و فرش کرد. موهایی که تا سر شانههایش میآمد و میرسید به موهای سیاه ریش. کمی از موهای ریشش را خدا از همان اوّل جوانیاش رنگ حنا زده بود. و این حنا باقی بود تا حالا که داشت خدا رنگ سفید میزد. یک قبضه از موهای سرش را گرفته بود و میکشید و نگاهش را میکشید به بلوکههای سیمانی جدول و جوی خالی از آب. رییس کارخانه بیرونش کرده بود و حالا نگاهش را دوخته بود به بلوکهها و فکرش را به آینده و نگاه زن و بچّه و دستهای خالی.
«بوق! بوق! آقا! آقا! خیابون عدالت رو میخوام. کدوم وری برم؟» عبّاس قبضهی موی سرش را ول کرد و رفت به سمت ماشین. «سلام! همین خیابونو مستقیم میری، چهارراه دوّم میپیچی راست...» مردی که پشت فرمان نشسته بود سرش را تکان داد و گفت: «یه ساعته دارم میچرخم. میتونی سوار شی راه رو نشون بدی؟ دستمزدت محفوظه.» عبّاس سوار شد. قبضه موی سرش را رها کرده بود، فکر آینده و زن و بچّهاش را امّا نه. خیابان عدالت را پیدا کردند. آقای مهندس فرمود: «باید بریم کوچهی 19» و رفتند داخل کوچهی نوزده. و مهندس نبود توی کوچهی نوزده. عبّاس هم خیلی شاهکار کرده باشد کوچه 10 را پر کرده بود و رئیس قبلیاش توی کوچهی سه و چهار لابد راه میرفت.
آقای مهندس دستمزد عبّاس را داد و گفت: «حوصله داری یا نه؟» و عبّاس که گفت: «چهطور؟» مهندس گفت: «چند تا آدرس دیگه هم بریم؟» عبّاس بقیه مسیرها را هم نشان داد و در این وسط فکر آینده و زن و بچّهاش را که ول نکرده بود آورد و گذاشت روی زبان و مهندس شنید و قول کار داد.
عبّاس سر کار جدیدش بود. توی شهر مهندس. و مهندس توی کوچهی شماره یک بود. و توی همان کوچه شمارهی یک بود که تصادف کرد و مُرد. و تازه توی مجلس ختم مهندس بود که عبّاس فهمید آقای مهندس زرتشتی بوده است. مهندس زرتشتی عبّاس وسط کوچهی یک بود که مرد و حالا توی جهنّم بود. وسط آتشی بود که او را نمیسوزاند. هی میترساندش امّا نمیسوزاندش. مهندس، خالد در جهنّم بود و خالد در عذاب نبود. تازه صبح و شب برایش روزی میآوردند. عبّاس توی کوچهی دهم بود و آدرس کوچه نوزدهم را خوب بلد بود. پس چرا نمیرفت کوچهی نوزدهم؟ کوچهی نوزدهم که خیلی کوچه خوبی بود. نام دیگر کوچهی نوزدهم «میم» بود. و نام کوچهی اوّلی «باء». و کوچهی دهم «راء».
(عبّاس دارد با ریش سیاه و حنایی و سفیدش بازی میکند و هی چشمقرّه میرود به سمت من. یعنی اینها چیست که مینویسی؟ من کی توی کوچهی دهم بودهام. و مهندس که توی کوچه یکم کشته نشد. رفته بود جنسهایمان را بفروشد به طرف خارجی که همانجا حالش بد شد و آخر سر گفتند سکته زده است. امّا من هنوز میگویم مهندس توی کوچه یکم مرد. عبّاس نشسته است توی مجلس ختم و نمیتواند بلند شود و یک کشیده بخواباند توی گوشم. ساکت نشسته است و هی ریش بلندش را تاب میدهد دور انگشت سبّابهاش...
...مجلس تمام شده است. وای! مجلس تمام شده است. این عبّاس است. یقیهام را گرفته است و نزدیک است که بکوبد وسط پیشانیام. «دروغ میگی؟ حسابت رو میرسم.» میگویم: «عبّاس آقا! کوتاه بیا! نکن اینکارا رو!» مثل اینکه جدّی است. زد. عجب دست سنگینی! و حالا دوّمی توی راه است که میگویم: «عبّاس آقا! به همنامیمان رحم کن! مگر نمیبینی اسم من هم عبّاس است؟!» عبّاس دوّمی را هم میکوبد توی گوشم. و من عصبانی میشوم و رگبار شروع میشود: «فکر کردی به همین راحتییه که برسی کوچه نوزدهم و یه قبضه پول از مهندس بگیری و بذاری توی جیبت و نگاه زن و بچّت رو برق باندازی و کیف کنی و بگی رفتم کوچهی نوزده و مهندس هم آمد کوچهی نوزده و نویسنده دروغ میگه که مهندس توی کوچهی یکم مرد و .... فکر کردی دنیا کشکه. خیال کردی آخرت دوغه؟! و بندهی نویسنده بوقم که همینطور بزنی توی گوشم؟! ها؟! که اگر نبود ایثار و فداکاریام شکایتت را میبردم دم ایمیل مدیر پارسیبلاگ و آنوقت آنچنان پدری از تو درمیآوردم که...» عبّاس ترسیده است. رفته است و نشسته است. حالا همان حرفهای بالایش را نرمتر میگوید و میخواهد جوابش را بدهم. قبضهی موی سرش دوباره رفته است توی دستش. فکر آینده و دوزخ و بهشت و کوچه نوزدهم را هم داده است دست فکرش. عبّاس هنوز باید نُه حرف دیگر را طی کند یعنی: «حمن الرحیم» را. و حرفهای «بسم الله الر» را آمده است. و اگر پایش برسد به کوچهی نوزدهم دیگر از «علیها تسعة عشر» (بر آن آتش نوزده تن موکّلند. المدثر: 30) نمیترسد. آنوقت در مقابل هر کدام سپری خواهد داشت. مهندس همان کوچهی اوّلی را هم اگر رفته بود به برکت دستهایش بود که زیر بازوی عبّاس را گرفتند. جهنّمِ جان مهندس میتواند خوبیهایی هم داشته باشد. وسطش روزی هم بیاید. روزی کاری که برای عبّاس کرده بود. و نگاه زن و بچّهاش را که شاد کرده بود. اینها شدهاند روزی صبح و شب مهندس وسط جهنّم سوزان جانش. جهنّمی که او را میترساند ولی نمیسوزاندش. عبّاس بغلم کرده است. دو تا عبّاس رفتهاند توی بغل هم.)
حدیث: امام باقر (ع ) فرمود: در آنچه که خداوند با بنده خویش موسى علیه السلام مناجات کرد این بود: فرمود مرا بندگانى است که بهشت خویش بر آنان مباح میگردانم و آنان را در آن حـاکـم میسازم؟ موسی علیه السلام گفت: آنها چه کسانی هستند که بهشت خویش را بر آنها مباح میگردانی و آنان را در آن حاکم میسازی؟ فـرمود: هر که مؤ منى را خوشحال سازد. آنگاه امام فرمود: مؤ منى در مـمـلکـت یـکى از جباران بود و آن جبار او را تکذیب مى نمود و حقیر مى شمرد، آن مؤ من از آن دیـار بـبـلاد شـرک گریخت و بر یکى از آنان وارد شدى وى از او پذیرائى نمود و او را جـاى داد و مـهربانى کرد و میزبانى نمود، پس چون مرگ آن مشرک فرا رسید خداوند بدو الهام کرد که بعزت و جلال خودم سوگند که اگر برایت در بهشت جایگاهی میبود تو را در آن ساکن میساختم لکن بهشت بر کسی که در حالت شرک بمیرد حرام است. لکن ای آتش او را بترسان امّا مسوزان و آزارش مـرسـان، و در بـامـدادان و شـامـگـاه روزى او مـى رسـد، سائل پرسید که از بهشت ؟ فرمود: از هر کجا که خدا خواهد.
اصول کافى ج: 3 ص: 271 روایت3