آینهی یک و نیم متری را گرفته بود زیر بغلش و داشت میبرد. گوشهی جیبش را تکانده بود تا توانسته بود آینهی یک و نیم متری بخرد. نه اینکه جیبش پر باشد و فقط گوشهاش را تکانده باشد. جیبش خالی بود. تمام راه را تا خانه باید پیاده میرفت. نه پول تاکسی را داشت و نه میتوانست با آینهی درازش سوار ماشین شود. (قرار نبود این طور شود. قرارمان بر نامردی نبود. قرار نبود بی رحمی پیش بیاید. ولی آمد:) آینهای را که از سر مطهری تا وسطهای خاکفرج آورده بود شکست. دست تقی که عرق کرده باشد و فکرش که در ته جیب خالیاش باشد، معلوم است که آینه را میچرخاند و میزند به تنهی درخت ِ توی پیادهرو. از تنهی درخت و شکستههای آینه تا خانهاش پیاده رفت. نه پول تاکسی را داشت و نه میتوانست با فکر به همریخته و غم درهم ریختهاش سوار ماشین شود. آینه را که داشت میخرید توی آینه صندوق صدقات ِ توی پیادهرو را دید. یادش آمد چند وقت است صدقهی روزانهاش را نداده است. نیّت کرد سکّهی پنجاه تومانی مانده در جیبش را بیاندازد توی صندوق. از مغازه که با آینهی درازش درآمد خواست سکّه را توی صندوق بیاندازد. امّا نیانداخت. آینه وقتی توی مغازه بود صندوق صدقات را برعکس نشان داده بود. چپ و راست را عوض کرده بود. ذهن تقی هم صندوق را برعکس داشت نشان میداد. برای همین سکّه را توی صندوق نیانداخت. این فکر تقی بود. و معلوم بود که با این فکر درهم ِ دراز و عجیب و غریبش، توی تاکسی جا نمیشد. این وسط سکّهی پنجاه تومانیاش به دردش نخورد. ذهن تقی زیادی آینه شده بود. چپ و راست را عوضی نشان میداد. صندوق صدقات را که میدید راست ِ روزی را چپ ِ فقر میکرد.
رسید خانه. قاب خالی آینه به دیوار بود. انگار گچ سفید دیوار را به جای آینه قاب گرفته بود. داشت گچ سفید واقعی را به تقی نشان میداد. چپ و راست را هم عوض نمیکرد. تقی روبهروی قاب و دیوار ایستاد و لبخند زد. و خیالش راحت بود که دیگر چیزی نیست تا لبخندش را عکس کند و ته خندهاش به هزار و یک برعکسی میاندیشید که باید راست و ریستشان میکرد.
حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: براستی صدقه برای صدقهدهنده مایهی فزونیست، پس صدقه دهید خدایتان رحمت کند و براستی که فروتنی و تواضع مایهی بلندی مقام است، پس فروتنی کنید خدا مقام شما را بلند گرداند و براستی گذشت برای صاحب گذشت سبب عزّت است، از خطای دیگران درگذرید تا خدا عزیزتان گرداند.
اصول کافی: 121:2