سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با درخت حرف می‌زد. چرا نباید حرف می‌زد وقتی خودش هم عین درخت می‌مانست؟ صبح که بیدار می‌شد از کلبه بیرون می‌زد و می‌دوید تا می‌رسید روبه‌روی درخت بلوط پیر. دو متری درخت می‌ایستاد و دست‌هایش را پشت کمرش می‌انداخت به هم و می‌گفت: «سلام!» و تمام راه را دوباره برمی‌گشت. هیچ وقت از دو متر جلوتر نرفته بود. برگشته بود خانه. چوب‌هایی را که شوهرش ارش با تبرش تکّه تکّه کرده بود را برد توی کلبه و ریخت روی آتشی که هنوز عمر دیشبش تمام نشده بود. کتری را نصفه آب کرد و گذاشت روی آتش و چای سیاه خشک را توی قوری ریخت تا وقتی آب جوش بیاید، بساط چایی آماده باشد. دو استکان و دو نعلبکی و یک قندان که همه توی یک سینی استیل بودند و سفره‌ی نان که به هم بسته بود و آماده‌ی دست‌های آرش که از بیرون بیاید و گرهش را باز کند و چای صبحانه را شروع کند. امّا آرش نیامد. و نیامد. و آن‌قدر نیامد که هیوا از کلبه بیرون زد با گیسوانی که حتی از زیر چادر گل گلی‌اش هم می‌شد پریشانی آن را دید. و برای دیدن پریشانی خود هیوا همان چادر گل گلی هم مانع نبود. صورتش زرد شده بود.
صورتش زرد شده بود. تازه شش سالش تمام شده بود. و قرار شده بود جشن تولّدش را بگیرند. و حتّی مادربزرگ پیرشان را هم آورده بودند. جشن تولّد را هم گرفتند. تازه هیوا می‌خواست شمع‌ها را فوت کند که مادربزرگ همان‌طور که نشسته بود و هیوا را می‌دید و می‌خندید، گردنش کج شد. گردنش کج شد و سرش افتاد. مادربزرگ مُرد. و همین مرگ مادربزرگ رنگ صورت سفید هیوا را زرد کرده بود. وقتی اورژانس رسیده بود و جسد مادربزرگ را می‌بردند شعله‌های سر شمع‌ها توی باد رفت و آمد آدم‌ها و نفس‌ها و جیغ و دادها تکان می‌خورد. سال مادربزرگ که تمام شده بود بزرگ‌ترها ارثیه‌اش را تقسیم کرده بودند. مانده بود وسایل خرده ریزه. بچّه‌ها را برده بودند خانه‌ی کاه‌گلی و قدیمی مادربزرگ و گفته بودند: «هر چی می‌خواین بردارین!» مهرداد پسرعموی هیوا چراغ نفتی را برداشته بود. سارا چارقد معروف نه‌نه‌جون را و هر کسی چیزی. شیدا دختر عمّه‌ی هیوا تازه رسیده بود و چیز به درد بخوری نمی‌توانست پیدا کند. هیوا گل سر نه‌نه‌جون را پیدا کرده بود و می‌خواست جلوی آینه به موهایش بزند که شیدای چهارده ساله گل سر را از دست هیوا قاپیده بود و گذاشته بود توی کیفش. گریه‌های و اعتراض‌های هیوا هم بی‌فایده. اینجا هم یکی از جاهایی بود که زنگ صورت هیوا زرد شده بود. مگر این‌که پسرخاله‌اش آرش پیدایش شود و چادر نه‌نه‌جون را از سر چوب‌لباسی بردارد و پهن کند روی هیوای کز کرده در گوشه‌ی اتاق و بگوید: «بیا! تو این چادر رو بردار! نه‌نه‌جون همه‌ی نمازاشو تو این چادر می‌خوند.» اشک‌های درشت چشم‌های هیوا را گل‌های چادر نه‌نه‌جون پاک کردند و حالا هم همین گل‌های چادر نه‌نه‌جون بودند که افتاده بودند روی سر هیوا و همان چشم‌های درشت هیوا بودند که از نگانی می‌لرزیدند. از کلبه بیرون زده بود و سراسیمه دنبال آرش می‌گشت. آرش دیر کرده بود.
هیوا به درخت بلوط پیر رسید. دو قدمی‌اش ایستاد و از تنه تا نوکش را نگاه کرد. برای دیدن نوکش سرش خیلی بالا رفت. این‌طور دیگر اشک‌ها راه چانه را طی نمی‌کردند. از گوشه‌ی چشم‌ها می‌رفتند به سمت لاله‌ی گوش. لاله‌ی گوش که خیس می‌شد گردن را می‌رفتند پایین. اشک‌ها می‌دانستند که نباید بروند توی گوش‌های هیوا و صدای جیغ زنانه‌ای که از همان نزدیکی‌ها بود می‌دانست که باید برود توی گوش‌های هیوا. و رفت. هیوا ترسیده بود. گلوی ترسش را با مشتش گرفت. این کار را وقتی کرد که دو طرف چادرش را  به گلویش بست و افتاد دنبال صدا.
هیوا ایستاده بود و صدای زن تنهای تکیه زده به درختی را می‌دید. این درد زایمان بود که جیغ و داد از حنجر تنهای یک زن تنها درمی‌آورد. هیوا آرش‌وار برای ارش دلشوره داشت و وسط همین دلشوره آب پیدا کرد و وسط جنگل مامایی را هم فهمید یعنی چه. قبل از این یک بار کمک‌ماما شده بود. پنج سالگی‌اش. پدر و مادرش که می‌خواستند بروند شهر هیوا گفته بود: «من پیش نه‌نه‌جون می‌مونم.» و مانده بود. و خواهر آرش را یعنی سیمین را با کمک مادربزرگش دنیا آورد. نصفه شب سرد زمستان که برف و تگرگ آسمان و زمین را ول نمی‌کرد کجا قابله پیدا می‌شد؟ باز شدن بند رحم هم سردی و گرمی و شهر و روستا را نمی‌فهمید. آرش هفت هشت ساله توی حال نشسته بود. نه‌نه‌جون گفته بود چهار قل بخوان. توی قُل «قل هو الله احد» بود که هیوا از  اتاق آمد بیرون و خبر خوش دنیا آمدن خواهرش را به او داد و محبّت هیوا از همین قل و از همان قالت ِ هیوا توی دل آرش نشت و محبّت آرش هم یک سال بعد از این وقتی چادر نه‌نه‌جون را روی سر هیوا پهن کرد افتاد توی دل هیوا. و هر دو این هر دو محبّت را نگه داشتند تا وقتی که آرش با خواهرش سیمین آمده بودند خواستگاری هیوا. سیمین تکیه زده بود به درخت و جیغ می‌کشید. و هیوای دست‌پاچه‌ی مضطرب می‌خواست ادای نه‌نه‌جون خدا بیامرزش را دربیاورد.
شب خواستگاری، سیمین جای مادر و پدر آرش هم آمده بود. همان طور که حرف می‌زد بغض بی‌پدر و مادری را قورت می‌داد تا یک وقت نترکد و نریزد روی خوشی مجلس خواستگاری. و به جای این‌که هیوا را بسپارد به دست آرش، آرش را گذاشت کف دست نگهداری هیوا، و هیوا که حیا گونه‌هایش را سرخ کرده بود چیزی نگفت و توی دلش چهار صفحه مقاله‌ی آتشین در حمایت آرش یتیم نوشت. آرش ِ یتیم بیست را تمام کرده بود و ...سالی می شد که مادرش رفته بود آن دنیا.
هیوا داشت بچّه‌ی سیمین که خودش با مادربزرگش دنیا آورده بودش را دنیا می‌آورد. چهره‌ی زرد و آه و ناله‌ی سیمین، هیوا را بیشتر نگران آرش می‌کرد. مخصوصاً چشم‌های گشاد و سیاهش که انگار چشم‌های آرش بود که آمده بود و نشسته بود روی صورت زنانه‌ی سیمین.
بچّه دنیا آمد. سیمین سالم بود. هیوا سالم نبود. خواهر زاده‌ی ‌آرش مثل آرش و مادرش چشم‌های سیاه گشاد داشت. حلال زاده به دایی‌اش می‌رود دیگر! حلال‌زاده؟ این دو جمله را هیوا گفت. اوّلی را بلند به سیمین گفت و دوّمی را آهسته از ذهن خودش پرسید و دوباره پرسید و سوال‌های زیادی پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند زبان سرخ هیوا رنگی‌یشان کند. سیمین را با بچّه‌اش برد کلبه. آرش نیامده بود. گره سفره هنوز بسته بود. بساط چای آماده. بخار کتری هم به هوا. سیمین هی میم می‌کشید به لب‌هایش. هی می‌‌خواست بگوید: «ما» و یک «ما»ی دیگر هم بگوید و «نون» بچسباند به آن. دوست داشت بگوید: «مامان». و گفت. و گفت و هق هق گریه‌اش به گلو خورد و تکان به شانه‌ها و خیسی به گونه‌ها. هیوا داشت بغچه‌ی سیسمونی بچّه‌ی نداشته‌اش را در می‌آورد. و وقتی از سیمین «مامان!» را شنید یاد مادر خودش افتاد وقتی لباس‌های بچّه را می‌گذاشت روی بغچه و یکی یکی توضیح می‌داد و وسط خنده‌هایش چهار طرف بغچه را گره می‌زد. هیوا فکر می‌کرد سیمین یاد مادرش افتاده است. امّا سیمین یاد هیوا را کرده بود. تا پنج سالگی‌اش به هیوا می‌گفت مامان. هیوا بغلش می‌گرفت. هیوا برایش لالایی می‌خواند. هیوا کنارش می‌خوابید. هیوا شیر گاو را می‌ریخت توی شیشه و می‌گذاشت توی دهانش. هیوا از پنج سالگی تا ده سالگی مامان بود. در جشن تولّد شش سالگی‌اش هم مامان بود. سیمین ِ یک ساله را داشت. آرش توی قل قل هو الله احد بود که هیوا خبر خوش دنیا آمدن سیمین را به او داد. و آرش دویده بود توی اتاق. سیمین سالم بود. مادرش هم سالم بود. می‌خندید. به آرش گفته بود: «باید دیگه مراقب خواهر کوچولوت باشی. هم برادر باشی هم پدر.» مادرش خوب بود. آخرش هم معلوم نشد چی شد که بعد از چند روز مرد. از آن وقت به بعد هیوای پنج ساله شد مامان. لباس‌‌ها را آورد و تن بچّه کرد. سیمین هنوز گریه می‌کرد و آرام می‌گفت مامان. سیمین یاد مادرش نیافتاده بود. اصلاً مادرش را ندیده بود. یاد مامان بودن هیوا افتاده بود. سیمین مامان‌هیوا را می‌خواست. هیوا از ده سالگی‌اش به بعد سیمین را نمی‌گذاشت به او بگوید مامان. رفقایش به او می‌خندیدند. توی مدرسه معروف شده بود به «مامانی». کلّی از پهلوی سیمین نیشکون گرفته بود تا بالاخره «مامان» از سر زبانش افتاده بود. لباس‌های سفید با گل‌های آبی را تن نوزاد کرد. انگشت سبّابه‌اش را می‌گذاشت روی لب‌های نوزاد و می‌گفت: «شیرین عسلم! ماه و قمرم! خورشید شبم! بیا بغلم. بیا بغلم» نوزاد را بغلش گرفت و به سیمین گفت: «اسم دختر خانومتو چی گذاشتی؟» سیمین اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نمی‌دونم.» هیوا توی ذهنش دنبال اسم می‌گشت. و وسط اسم‌های دختر رفت سراغ اسم‌های پسرها تا رسید به آرش. نگرانی‌ای که ته دلش نشسته بود تکان خورد. تکانی که قلب را و بعد قفسه‌ی سینه را و آخر سر تمام بدن هیوا را به لرزه انداخت.
ناهار را درست کرد. خوردند. شام را هم. خوابیدند. صبح هیوا بلند شد تا برود سمت درخت. رفت. رفت که سلام بگوید و برگردد. آرش را دید. بسته به درخت. سر و دهانش خونی. هیوا از دو قدم بیشتر نمی‌نتوانست به درخت نزدیک شود. دو متری ایستاد و سلام گفت. نه به درخت. به آرش. و آرش ِ خونی مالی جواب گفت. با جوابش خون از دهانش ریخت. از لای انبوه ریشش رد شد و آمد روی پیراهن و شلوار و زمین. تا دو متری. و خون بود که از دهان آرش می‌ریخت روی زمین و شده بود ستونی از خون دور تا دور درخت پیر. تا نزدیکی‌های گردن آرش. خون که بالاتر آمد و نزدیک بود آرش را خفه کند هیوا از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. سیمین را دید که خواب است و نوزاد را که چشم‌هایش باز بود. آفتاب بیرون آمده بود و زده بود توی کلبه. این یعنی نماز هیوا قضا شده بود. هیوا نماز را نه سالگی‌اش توی مدرسه یاد گرفته بود. آن موقع هنوز مامان‌هیوا بود. ده ساله نشده بود و مغرو نشده بود تا غرورش بشود نیشکون و برود سر انگشتان و پهلوی سیمین کوچک را سرخ کند. نه‌نه‌جون توی جشن تولّد هیوا قرار بود جلوی این غرور را از همان شش سالگی بگیرد که نشد. مرگ نه‌نه‌جون را برد. و الاّ کادوی نه‌نه‌جون به هیوا یاد دادن نماز بود. نمازی که نه‌نه‌جون می‌خواست به هیوا یاد بدهد فرق داشت. نه در بسم الله الرحمن الرحیم و حمد و سوره و سجده و رکوع. و نه در ذکر و تعداد رکعات و سلام و تشهد. فرقش در این بود که «نه‌نه‌جون» می‌خواست نماز را یاد بدهد. نه‌نه‌جونی که هنوز گل‌های چادر نمازش بوی نماز و خدا می‌داد. برای همین هر وقت اضطراب هیوا را می‌گرفت چادر مادربزرگ را  سر می‌کرد. مثل الآن که چادر نه‌نه‌جون را سر کرده بود و ایستاده بود روبه‌روی درخت پیر. سلام کرد و برگشت. هیوا قضای نماز صبحش را خواند و همان‌طور که به زانو نشسته بود به این فکر می‌کرد که کدام خطای دیروزش قاتل نماز صبحش شده است. فراهم کردن بساط چای دیروز، نگرانی آرش، بیرون زدن از کلبه، سلام کردن به درخت، دو متری درخت ایستادن، دو متری...، نه، نه، دیدن سیمین، کمک کردن به سیمین، زایمان، سوال، سوال‌ها، سوال‌هایی که از ذهنش پرسید، سوال‌هایی که از ذهنش پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند از زبانش سرخ شوند. خودشان بودند. خود نامردشان بودند که شده بودند قاتل نماز صبح هیوا. گمان بدی که به سیمین توی خیالش وول خورده بود روح هیوا را به هم ریخته بود. هیوا از همان نه سالگی نمازهایش را مرتّب می‌خواند ولی چیزی توی نمازهایش کم بود. نمازهایش انگار خالی باشد انگار چیز سنگینی کم داشته باشد یا انگار زیادی سبک باشد یا .... نمازهایش راست و ریس نبود. و این را هیوا خودش می‌دانست و نمی‌دانست چه کار باید بکند. آرش نیامده بود. نگرانی برای آرش و اندوه نماز قضا شده و یاد گذشته‌ای که سیمین با خودش آورده بود دل هیوا را شکسته بود. هیوا دو زانو رو به قبله نشسته بود و قلب شکسته‌اش را توی سینه رو به خدا نشانده بود و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد. هیوا یک زن تنهای وسط جنگل چه کار می‌توانست بکند با زن تازه زایمان کرده‌ای و نوزاد تازه دنیا آمده‌ای و شوهری که برایش نگران بود. هیوا خیلی تنها شده بود و ناتوانی‌اش را فهمیده بود. و این اشک‌های صاف و زلال همان فهم ِ حقارتش بودند که از گوشه‌های چشمم پایین می‌ریختند. هیوا به گلیمی می‌مانست که چهار نفره آن را تکانده باشند و تازه روی بند پهن کرده باشند و با چوب به آن بزنند تا خاک‌های مانده‌اش هم بریزد. هیوا دیگر چیزی نداشت و کاری نمی‌توانست بکند. نه برای سیمین و بچّه‌اش که آن‌ها را به جایی برساند، نه برای آرش که او را پیدا کند، نه برای نمازهای خالی‌اش که پرشان کند، نه برای ترس از درخت پیر که آن را دور بیاندازد. هیوا درمانده شده بود. و وسط همین درماندگی و اشک و خیسی به سیمین خوابیده نگاه می‌کرد و می‌رفت به گذشته و به پنج سالگی و بعد از آن به ده سالگی و به نیشکون‌هایی که از پهلوی سیمین می‌گرفت. و همین نزدیک بود هق هق گلویش را هم دربیاورد. هیوا صدای گریه‌اش را می‌خورد تا سیمین بیدار نشود. درک کوچکی و ناتوانی هیوا بلند کرد و دست‌هایش را بالا برد و الله اکبر را به زبان راند و بسم الله را به لب و دهان زد و .... همین بود نمازی که قرار بود نه‌نه‌جون توی جشن تولّد شش سالگی به او هدیه بدهد. نمازی که تو پر باشد، نه این که پر باشد از خالی ِ هیوا. و نه این که پر باشد از خالی ِ من. و نه پر از خالی ِ غرور. نمازی که پر از سجده و رکوع باشد و بزرگی خدا. گریه‌ی هیوا بلند شده بود. وسط همین گریه سلام نماز را داد. سیمین بیدار شده بود. آمد و هیوا را بغل گرفت. هیوای خالی از هیوا را. سیمین هم گریه‌اش گرفته بود. هیوا دست روی سر سیمین می‌کشید و می‌گفت: «گریه نکن مامان‌جون!» و از این «مامان» شوق می‌چرخید وسط چشم‌های سیمین و اشک می‌ریخت روی گونه‌ها. سیمین مامان‌هیوا را پیدا کرده بود. به همان مهربانی قبل. صدای در شد. آرش بود. با مرد دیگری که دستش را انداخته بود دور گردن آرش، با پای آتل بسته و باندپیچی شده. هیوا دوید سمت آرش و سیمین داد زد: «علی!» دیگر معلوم شده بود که علی شوهر سیمین بود. در چند سال بی خبری از همدیگر سیمین ازدواج کرده بود  و آمده بودند شمال برای تفریح که ماشین سقوط کرده بود. آرش علی را پیدا کرده بود و درد زایمان سیمین را به هیوا رسانده بود.
ناهار آماده شده بود. بساط چای و ناهار را گذاشت توی سبد. با زیر انداز و متکّا. قرار شد بیرون کلبه ناهار را بخورند. علی و سیمین و بچّه و هیوا و آرش رفتند زیر درخت بلوط پیر. هیوا دیگر از درخت نمی‌ترسید. رفت زیرش. به درخت تکیه هم زد. چرا دیگر از درختی که در تاریکی یک شب فکر کرده بود راه می‌رود و دست‌هایش را تکان می‌دهد باید می‌ترسید. هیوایی که نمازش او را زلال کرده بود دیگر از چیزی نمی‌ترسید.


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :51
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152721
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ