سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته بود روبه‌روی دیوار. زانوها بالا و آرنج دست راست روی زانوی راست. حرف‌های دلش را زیر دندان‌ها چرخ می‌داد و بی‌آن‌که از زبان ِ گفتنش سرخشان کند قورتشان می‌داد؛ چیزی شبیه نشخوار. انگار بار اوّل که حرف‌ها را گوش‌هایش خورده بودند مرحله‌ی اوّل هضم خوب صورت نگرفته بود. آجرهای زرد روبه‌رو را دوست داشت با چشم‌هایش بخورد. بخورد تا دفعه بعد برای نشخوار،‌ چیز سفت و زمختی باشد بین این همه لزاجت حرف‌های دل. دست راست هانیه آمد که از زانو بیاید پایین. و پایین آمد. حالا نوبت دست چپ بود که برود روی‌زانو و نوبت دست راست بود که بشود جک برای بدن سست هانیه. چشم‌های هانیه مشغول خوردن آجرها بودند و چه با اشتها می‌خوردند و دهان مشغول نشخوار و حرف‌ها درگیر هضم دوباره‌ی اوّل.
چشم‌ها از بس آجر خورده بودند زمخت شده بودند؛ خشک خشک،‌ثابت ثابت. هانیه ترسیده بود. هانیه خیلی می‌ترسید. «کارهای بد کرده» و «افعال خوب نکرده» حلقوم فکرش را گرفته بودند و آن‌قدر ترسناک چشم‌هایشان را از حدقه بیرون دوانده بودند که برای دهان هانیه آبی نمانده بود جز لزاجت حرف‌های دل که حالا قاطی شده بود با تکّه‌های سخت آجر. هانیه از خدا می‌ترسید. ترسی که جانش را تا نزدیکی‌های سینه هم آورده بود.
(خدایا! هانیه را به تو می‌سپارم! در این شب مبارک ازدواج عقل کلّ و نفس کلّ هانیه را نگه‌دار باش! هانیه بد آدمی نیست. مثل همه، کارهای کرده و نکرده دارد. اصلاً بد است، گیرم بد است مگر هانیه تنها بنده‌ی بد توست؟! ای صاحب هانیه! ای جان جانان هانیه! ای که از هانیه به خودش نزدیک‌تری! ای که از خودش به او مهربان‌تری! ای که از او جدا نیستی! عقل کلّ امام علی علیه السلام را و نفس کلّ حضرت فاطمه سلام الله علیها را واسطه قرار می‌دهم. زوج نمونه! دست‌های هانیه را بگیرید!)
همان‌طور که آجرها را می‌بلعید چیزی دید. نوشته‌ای روی‌ آجرها بود. خطّ شکسته نبود؛ نستعلیق هم نه؛ حتی تحریری هم نبود. خطّ بد بچه‌گاهنه‌ای که غلط املایی هم وسطش بود. هانیه دو دست را از کار برکنار کرد؛ هم دست چپ را از استراحت بازداشت و هم راست را از جک بودن نجات داد. بلند شد و رفت سمت دست‌نوشته‌ی روی آجر. خطّ زاویه‌دار یک بچّه‌ی کلاس اوّلی بود. نوشته بود: «کار بدی کردم. از بابا مزرت خواستم. بابا قبول کرد. بابا برام دوچرخه خرید. بابا مهربان است.» هانیه کارهای بدی کرد. از خدا مزرت خواست. خدا.... خدا برایش دوچرخه.... خدا مهربان .... خدا مهربان بود. خدا خوب بود. خدا بخیل نبود. خدا حسادت نداشت. خدا خیر محض بود. خدا رحمان بود. خدا رحیم بود. خدا چیزی نبود که نبود. خوف که چشم‌ها را کویر ترک خورده کند و آسمان ابرهای رجا را که درخود بگیرد معلوم است چه می‌شود. معلوم است که دیگر سیاه و سفید ِ چشم‌ها زمخت نمی‌مانند و خشک و ثابت سر جایشان نمی‌نشینند. معلوم است که قاطی اشک‌ها می‌شوند و گونه را می‌روند پایین. می‌روند و لب‌ها را می‌گذرند و چانه را سِیْر می‌کنند. می‌روند و می‌شویند قلب را؛ می‌روند و صاف می‌کنند زبری روی دل را. می‌روند و ....
هانیه سبک شده است. قشنگ می‌تواند پرواز کند. هانیه.... هانیه! هانیه! حالت خوبه الان؟ خوبی دایی جان؟!

حدیث: حارث بن مغیره یا پدرش از امام صادق علیه السلام پرسید: در وصیت حضرت لقمان چه بود؟ فرمود علیه السلام: د
ر آن اعاجیب است و از همه‌ی آن‌ها عجیب‌تر این است که به فرزندش گفت: از خدای عزّوجلّ چنان بترس که اگر نیکی جن و انس را بیاوری تو را عذاب کند، و به خدا چنان امیدوار باش که اگر گناه جن و انس را بیاوری به تو ترحّم کند. سپس امام صادق علیه السلام فرمود: هیچ بنده‌ی مومنی نیست،‌جز آن‌که در دلش دو نور است: نور خوف و نور رجا که اگر این وزن شود از آن بیش نباشد و اگر آن وزن شود، از این بیش نباشد.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :3
کل بازدید : 153069
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ