سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمازش را تمام کرد. وسط قنوت که رسیده بود احساس کرده بود دارد میرود بالا. و رفته بود. پاشنه ی پاها هوا بود و سینه‌ی پا روی زمین. ذکر قنوت را تکرار کرده بود تا پاها از زمین کنده شده بود و رفته بود بالا. ذوق، زده بود پس گردنش. خیلی ذوق زده شده بود. نمی‌دانست اشک‌ها را از چانه و لب و لوچه‌اش جمع و جور کند یا شادی‌اش را به لب و لوچه‌اش نکشاند. انتخابش شد انجام اوّلی، و نفی دوّمی. لب‌هایش رو به بالا منحنی شد. کیف می‌کرد از این نمازی که خوانده بود. چند بار هم به این کیف کردنش نهیب زد. امّا نشد که برود. آمد و باد انداخت به غبغب دماغ‌هایش. دوباره نهیب را فرستاد امّا به سوراخ‌های دماغ نرسید. نمی‌توانست کاری بکند. یا نمی‌خواست کاری بکند. می خواست یک کاری بکند ولی نمی‌خواست که آن کار را بتواند که بکند. صدای در شد. همسرش داشت می‌زد به در اتاق. بلند شد و در را باز کرد. نوع نگاهش عوض شده بود. یک جوری به همسرش نگاه می‌کرد. انگار کسی از بالای یک برج داشته باشد به بوته‌ی توی باغچه‌ای نگاه کند. به همان ریزی.
سوزن....سوزن! جناب سوزن! با شما هستم. شما که توی دست همسر مهرداد هستید. می شود لطف کنید یک کاری برای من بکنید؟ می¬گوید: اُهُم. پس گوشت را بیاور جلو! دارم توی گوشش پچ پچ می‌کنم. او هم پچ پچ می‌کند.
همسرش آمد داخل. مهرداد روی سجاده‌اش نشست و شروع کرد به گرداندن تسبیح. همسرش هم نشست. لابد داشت حرف های خیلی مهمی می‌زد که حواسش به سوزن نبود؛ سوزن افتاد روی سجاده. حرف های مهم همسر تمام شد و از اتاق بیرون رفت. مهرداد آماده شد برای نماز دوّم. مقدمات و شروع نماز و رکوع. و امّا سجده. سجده که کرد دادَش به سین سبحان الله چسبید. سوزن افتاده بود پایین‌تر از مهر؛ دقیقاً با دو سه انگشت فاصله. یعنی جایی که بتواند باد غبغب دماغ مهرداد را نشانه برود. مهرداد دوید روبه‌روی آینه. صحنه‌ی دلخراش ِ مضحکی شده بود.
بیمارستان و دکتر و عمل جرّاحی و تمام. مهرداد دیگر بادی نداشت. سوزن را چسبانده بود روی یک تابلوی کوچک و گذاشته بود روی میزش؛ برای یادآوری دایمی. الله اکبر را گفت. رکعت دوّم شده بود. به قنوت که رسید احساس کرد دارد می رود بالا. و رفته بود. پاشنه‌ی پا هوا بود و سینه¬ی پا روی زمین و همین طور ذکر قنوت را گفت تا از زمین کنده شد. این بار نمی خواست اشتباه کند. با خودش گفت تازه شده است مثل یک پشه. و خیلی هنر کند مگس خوبی خواهد شد. یاد سوزن که افتاد همین را هم فکر نکرد. مگس کُلّی اجر و قرب داشت نزد خدا. معصیت خدا را به دست و پایش نکشانده بود. به این فکر کرد که مگس هم نیست. پشه هم نیست و چیز قابل ذکری نیست. اصلاً چیزی نیست که نیست بشود و چیزی نیست که نیست باشد. مهرداد داشت با این حرکات مگس‌گونه و پشه‌ای و با همه‌ی نیستی‌اش خدای هادی و رحمان و رحیمی که همه چیز بود را عبادت می کرد.

حدیث: امام موسی بن جعفر علیه السلام به یکی از فرزندانشان فرمود:
پسرجانم! همواره کوشش کن، مبادا خودت را در عبادت و طاعت خدای عزّ و جل بی تقصیر دانی، زیرا خدا چنانکه شایسته است، پرستش نشود.
اصول کافی، ج3، ص116، ح1

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :126
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152969
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ