سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رازهایش تمامی نداشتند، رازهای چشم‌ها، رازهای رسوای چشم‌ها، چشم‌های رسواتر از رازها. و این خودش می‌شد یک شعر، شعری که از وسط چشم‌ها شروع می‌شد و بند ِ آب برده‌ی پلک‌ها را ردّ می‌کرد و وسط جنگل ریش گم می‌شد: شعر شفّاف اشک‌ها. مشک‌ها را کرده بودند سر چوب‌هایی و دور حوض می‌چرخاندند. صادق با تمام رازهای رسوای چشم‌هایش نشسته بود روی سکّوی یکی از حجره‌های دور صحن، مشک‌ها را می‌دید، و نقش‌های دور حوض را، و دخترکان دست‌ بسته و زین العابدین علیه السلام ِ پابسته و زینب علیها السلامی که چادر خاکی به سر داشت. چند سال می‌شد که این طور گریه نکرده بود. محرّم هر سال را می‌رفت شهرشان، هیئت همیشگی، همه می‌شناختندش. محرّم پارسال که تمام شده بود خدمت حضرت معصومه سلام الله علیها گلایه کرده بود از خودش به حضرت معصومه سلام الله علیها و شکایت کرده بود از چشم‌های روحش به حضرت معصومه سلام الله علیها و واسطه‌ی شکایت چشم‌های سرش شد که از او شکایت می‌کردند. بین گلایه و شکایت‌ها از حضرت علیها السلام خواسته بود «صادق را، محرّم سال بعد محرم کن!» و حالا شده بود محرّم سال بعد. اشک‌ها تازیانه‌های بی‌رنگی شده بودند که می‌خوردند روی کمر گونه‌ها. اشک، این بود. اشک خطّ ِ داغ از چشم تا چانه بود. نه خنکی آب‌های که هر سال از چشم‌ها بیرون می‌ریختند و طراوت گونه‌ها را تا سال بعد تضمین می‌کردند! که البتّه آن هم خوب بود. کیف و لذت داشت. بهشت و جنّت بود. امّا محرّم امسال جور دیگری بود. تیغ افتاده بود به جگر صادق. غروب شده بود و دیگر دسته‌ای یا گروه تعزیه ‌خوانی نبود تا دور حوض بچرخد امّا گریه دست بردار نبود و اشک‌ها طواف کعبه‌ی مردمک را رها نمی‌کردند. این یک سال را حضرت معصومه سلام الله علیها دست صادق را گرفته بود و کشانده بود بالا. صادق یک سال مراقب بود. صبح و ظهر و شب کشیک نفسش را می‌داد، و بوی سیب به دم و بازدم نَفَسش می‌داد. شب‌ها محاسبه داشت، روزها مراقبه داشت. چشم‌های روح صادق یک سال یقین خورده بودند که حالا چشمان سرش اخلاص داغ می ریخت روی گونه‌ها. صادق وضویش را گرفت. نمازش....

حدیث: امام علی علیه السلام: اخلاص، میوه‌ی یقین است.
غرر الحکم

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :82
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152752
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ