چاقو می‌رفت لای گوشت‌ها، گوشت‌های شتر. صبح سرش را بریده بودند. دسته‌ی عزا که نزدیک شده بود محمود چاقو را فرو کرده بود توی هشتی زیر گلویش، چند بار. پاهای شتر سست شده بودند و نشته بود روی زمین. آخر سر هم گردن بریده شده بود. حالا داشتند گوشت‌هایش را خرد می‌کردند. آرش چاقوی تیزی داشت. گوشت‌ها را تکه می‌کرد. و تکه می‌کرد و تکه می‌کرد تا این که چاقو رفت روی انگشت شصت. جرح و خون و دستمال و پانسمان و «تشریف ببرید! دیگه نیازی به جناب عالی نیست.» این شوخی محمود بود.‌ آرش کاپشنش را پوشید و خداحافظی کرد و آمد بیرون. می‌خواست قاتی دسته شود. صبح که دور و بر شتر بود و طناب ِ دور گردنش را محکم گرفته بود. چشمش افتاده بود به آخر دسته، جایی که خانم‌ها بودند  دقیق‌تر افتاده بود به... به.... "استغفر الله." این را نگفت. بلکه خیره شد. و خیره شد که طناب از دستش رها شد و محمود حواسش جمع بود که طناب را گرفت و سریع چاقو را فرو کرد توی هشتی. سَر ِ خرد کردن گوشت‌ها هم خیال ِ همان صورت ِ سابق آمده بود توی ذهن که چاقو رفت روی شصت. چاقوی ِ خیالِ بد رفت وسط گوشت ِ "خرد کردن گوشت". آرش نزدیک دسته رسیده بود. چشم‌هایش کار اصلی‌شان را نمی‌کردند. کار اصلی چشم یعنی اشک، یعنی گریه. یعنی مُهر ِ بی‌رنگ روی گونه. یعنی دیدن پرچم، سیاهه. یعنی تماشای خانه‌ی حسین علیه السلام، حسینیه. چشم‌ها یعنی حسینیه. یعنی زینبیه. کار چشم‌ها کاری نبود که آرش از چشم‌هایش می‌خواست. دوانده بودشان پی خانم‌ها.... (قلم حیا می‌کند. می‌گوید: حرف آخر را بگو و راحتمان کن!) حرف آخر؟ حرف آخر تلخ است، حرف آخر سخت است. حرف آخر چاقوی ِ نگاه ِ گناه است که می‌رود وسط گوشت سینه‌ی آرش، وسط دست داستش که دارد سینه می‌زند. وسط همه‌ی گوشت‌ خرد کردن‌هایش. (قلم می‌گوید: یکی نیست بزند پس کلّه‌ی ارش دل نازکش طاقت ندارد آرش را کارد کاردی ببیند. یک اتفاقی؟ یک کاری؟ و باز می‌گوید: مگر قرار است همیشه اتفاقی بیافتد که آدم عوض شود. مگر همیشه نصیحتی باید باشد. یا نیاز است کسی کاری کند. مگر همیشه پس گردنی لازم است؟مگر حسین علیه السلام نمی‌تواند دل ِ آدم را.... مگر زهیر بن قین.... مگر صاحب دل آدم‌ها حسین علیه السلام نیست؟! صاحب دلِ آرش! امام حسین علیه السلام! به زهیر بن قین قسم دل آرش را عوض کن!
روز عاشورا است. شمر همه را کشته. و شده دم دمه‌های غروب. امام حسین علیه السلام وسط میدان افتاده است. شمر راه می‌رود و رجز می‌خواند و خنجرش را درآورده است و نشان تماشاچی‌ها می‌دهد. آرش هم نشسته است گوشه‌ای. دیگر دارد نزدیک می‌شود. می‌نشیند روی سینه... (من هم که بخواهم بنویسم قلم نمی‌گزارد.) مگر یک قلم چه قدر طاقت دارد. یک قلب که بیشتر ندارد. خوب است نقطه هست. خوب است این سه نقطه هست. چه قدر حرف می‌زند این سه نقطه با آدم. چه قدر دل ادم را درد می‌آورد این سه نقطه. چه قدر سخت می‌گذرد به آدم با این سه نقطه. چه قدر درد می‌ریزد تو ی چشم‌ها. چه قدر.... سر را.... (قلم! قلم! ساکت باش! بگزار بنویسم مصیبت‌های عزیزم را. بگزار ضجّه بزند دلم. بگزار حرف بزنم. دارد می‌ترکد این قلب. دارد خراب می‌شود این دل.) سر امام حسین علیه السلام را می‌بُرد. با خنجر. از قفا. محاسن را می‌گیرد و از قفا... روی سینه نشسته است.
تعزیه تمام شده است. نخل را عزادارها برداشته‌اند و رفته‌اند. مانده است آرش که نشسته است. شانه‌هایش تکان می‌خورند و انگار قرار نیست بایستند و اشک‌ها تمامی‌ ندارند. مروارید، بی صدفش خوب است. مروارید اشک‌ها از صدف چشم‌ها می‌ریزند و می‌روند تا چانه و می‌نشینند روی خاک‌ها.

حدیث: امام صادق علیه السلام: اثر گناه این است که انسان را از بندگی محروم می‌کند. انسان گاهی در روز گناهی می‌کند و از نماز شب محروم می‌شود. اثر گناه در کار‌های خیر سریع‌تر از اثر کارد در گوشت است.
المحاسن برقی، ج1، ص205

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :9
کل بازدید : 153123
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ