سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جیم بود. داشت موهای کم پشتش را راست و ریست می کرد. کلید آیفون را زدم و گفتم بیا بالا. در را باز گذاشتم و رفتم سراغ آب و کتری و گاز و یک سر قاشق چای خشک و قوری ای که از بازار افغانی های مقیم ملبورن خریده بودم. صدای نفس نفسش را پلّه ها ریخته بود توی دم و بازدمش و همان وسط نفس نفس، «رفاقت» سلام و احوال پرسی ریخت توی دهان و حلقوم و گلویش. گفتم: «چرا دیر اومدی اینقدر؟» گفت: «اینجا امروز روز مادره. یه شنبه ی دوم ماه می رو می گن روز مادر. گل میخک بردم برای مادرم.»
_عجب! شما روز مادرم دارید!؟
_روز مادر داریم. ولنتاین داریم.
نگفتم این دوّمی را ما بهتر از شما بلدیم. کتری کوچکم چند دقیقه ای قل قل می انداخت وسط آب ها. آب جوش آمده را ریختم توی قوری افغانی و گذاشتم دم بکشد. جیم تلوزیون را زده بود. شبکه خبر خودشان را.روز مادر استرالیا را نشان می داد. دست هر کسی یک گل میخکی.گفتم: «جیم! قضیه ی این گل میخک چیه؟»
_رسمه گل میخک می دن
_لابد ولادت حضرت مریم هم هست دیگه
_نه
دیدم از کلّه کم پشت جیم چیزی بلند نمی شود. دست به دامان لپ تاپم شدم و «روز مادر» را نوشتم توی گوگل و انگشت رفت تا برود روی اینتر که ذهن رفت روی قوری ای که لابد تا حالا قل قلش به هوا رفته بود. رفتم به آشپزخانه و بعد هم چرخاندن پیچ گاز و دستگیره به دسته قوری و یک مشت قند که رفت وسط چایی های جوشیده. با خودم گفتم: «جیم که نمی داند فرق چای دم کشیده و جوشیده را!» دو استکان چای توی سینی روی دست هایم رفت روی میز، رو به روی جناب جیم.
_این چیه دیگه! چای آوردی برای من؟!
_اِ... مگه چای خوردی تا به حال؟!
جوابی نداد. لپ تاپ را برداشتم و اینتر را زدم. آنّا جارویس (Anna Jarvis ) اولین کسی بود که روز مادر را جشن گرفت. در سالگرد وفات مادرش. یک شنبه ی دوم ماه می. بعد هم گروه تشکیل داد و تبلیغ و هدیه به مادر هم شد گل میخکی که مادر آنّا خیلی دوست داشت.
سرم را که بالا آوردم چای سرد شده خودم را دیدم و استکان خالی جیم را و جیم را که گفت: «چای خوش مزّه ای بود.» در دلم خندیدم و چای خودم را هورت کشیدم بالا. همانطور که روز مادر استرالیایی ها را نگاه می کردم تعجب می کردم از اینکه چطور این ها روز ولادت مریم مقدس را ول کرده اند و سالگرد وفات مادر آنّا را کرده اند روز مادر! و با این فکرها نمی شد جلو دل را گرفت. و نشد که بگیرم. و رفت ایران. و رفت روز مادر، ولادت بهترین زن دو عالم. و دیگر دل نمی خندید. و حالا چشم هم داشت بازی در می آورد. و کاری ساخته نبود از ماهیچه های زیر پلک پایینی. برای همین زود استکان ها را جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه. و برای همین چشم ها یک دل سیر گریه کردند.

 

این مطلب برگردان داستانی یکی از خاطرات حجت الالسلام و المسلمین مهدی احمدی است. اصل مطلب در وبلاگ شخصی ایشان موجود است. به این آدرس: http://zakhire.parsiblog.com/


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :192
کل بازدید : 153038
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ