کاشمر که میدانی کجاست. نزدیک دل ایرانیها. نزدیک دل سرخی که از تپش او ایرانمان اسلامی است. نزدیک گلدستههای زرد. نزدیک روضهی رضا علیه السلام. کاشمر سید مرتضی دارد. امازادهایست. آن قدر خوشی خاطرههای کودکیام نزدیک امامزاده سید مرتضی زیاد است که الآن از شوق ِ خاطرههای قدیمی نزدک است اشکها هرّی بریزند پایین. شرم از خانواده نمیگزارد. و پلک پایین که البته میدانم بند قابل اعتمادی نیست. خیلی وقتها بندش آب خورده. پلّه زیاد دارد. امامزاده را میگویم. آن زمان پلّههای سیمانی داشت. میرفتی بالا. مثل این که رفته باشی روی بام ابر. جوی آبی هم داشت. و قدِّ عقل ِ بچّگیهایم نمیرسید به زیارت ضریح. ولی خیال، این قدر مثل الآن دست و پا گیر نشده بود. هر چه بود زیارتی خالصانه بود. بی حاجت و خواسته. معرکهگیرها دور و بر امامزاده بساطشان پهن بود. زنجیر پاره میکردند. ماشین از روی بدنشان رد میدادند. شمشیر میخوردند. یک روز یادم است شمشیرش را داد دست همهی تماشاچیها. دور تا دور، شمشرش چرخید. همه ورانداز کردند. شمشیری که از نیم متر گذرا بود. توی حلقش کرد. برادر بزرگترم میگفت: «کلیدی دارد. می زند. شمشیر جمع میشود.» امّا همه دیده بودند. و چه پولی میدادند مردم! نمیدانم معرکهگیرها دروغ میگفتند یا نه. امّا تعزیهخوانیهایشان راست بود. راست بود که اشک مادر را درمیآورد. عجب جایی بود کاشمر! بچّهی عشق آباد باشی یعنی همین. آن زمان این طور بود. تا تعطیلی به کمر روزهای کار میخورد پدر بساط و ماشین را راه میانداخت. کجا؟ سید مرتضی. پدر ما را شهید مدرس هم میبرد. عکسش را زده بودند. و چه ابهتی! چشمهایش بیشتر از همه تو را میگرفت. آن زمان روضهی مدرس را بلد نبودم. کاش میدانستم و یک دل سیر همان جا گریه میکردم. تبعیدش کرده بودند کاشمر. به گمانم بعد از چند سال سم توی غذایش ریختند. اثر نکرده بود. عمامهاش را.... قلم دل روضه شنیدن ندارد. یکی از وزرا گفته بود: "دکمهی پیراهنتان باز است" و مدرس...حتم دارم با همان چشمهای نافذش خیره شده بود وسط نگاهش...گفته بود: "شما به فکر دروازههای کشورتان باشید". به همین مضامین. وقت ورود روس یا انگلیس به کشور بود. مدرس مرد سیاست بود. با تاکید روی مرد. مردی که دروغ نمیگفت.
حدیث: رسول خدا صلی الله علیه و آله: بنده چون دروغ گوید ملک از او دور شود به جهت بوی عفونت که از او بیرون می آید. نهج الفصاحه