سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا رحمت کند "زهرا خانم" را. وقتی می‌خندید انگار محبّت تمام سال‌های عمرش را به تو هدیه می‌داد. در این ایّام کسی را ندیدم که نگوید: "عجب زن خوبی بود." چه‌خوب است که آدم خوب باشد و خوب از دنیا برود. باقلا آورده بودند روی بالکنشان. بالکن خانه‌یشان که آن زمان بلند بود. باقلاهای ما فرق می‌کند با بقیّه‌ی جاها. ریزتر است. شبیه لوبیا. با پوست توی قالبمه می‌ریزیم و آخر سر آویشن می‌ریزم رویش. عجب بویی می‌داد. و چه خوش مزّه بود. روی بالکن خانه‌ی مهدی‌ آقا بودیم. چه قدر این خاطره‌ها حسّ دلتنگی دارد. انگار وسط ابر باشی. وسط مه آسمان، چیزی شبیه رویا. حیاط بزرگی داشتند. مصطفی کبوتر داشت. توی قفس بزرگی. مرغ هم داشتند. مثل ما که داشتیم. خدا رحمت کند زهرا خانم را. علی‌شان مبتکر بود. وسیله اختراع می‌کرد. وسیله‌های خراب ما را هم درست می‌کرد. می‌گفتیم: "علی ِ مهدیا." بقیّه‌ی فرزندانشان را هم همین طوری صدا می‌زدیم. آن‌ها هم همین گونه، مثلاً: "عبّاس ِ ممّدا." و این یعنی علی پسر مهدی آقا و عبّاس پسر محمّد آقا. خانه‌یشان را هم می‌گفتیم خانه‌ی مهدیا. توی خانه‌یشان هم می‌رفتیم. حالی داشتند. پذیرایی داشتند و چند تا اتاق. و آشپزخانه. مرتضی کاسه‌ی یخ یخچال را برداشته بود و چسبانده بود به زبانش و کنده نمی‌شد. آب گرفته بودند که باز شده بود. این را فکر کنم علی بود که تعریف می‌کرد برایمان و همه می‌خندیدیم. محمّدشان را فرستاده بود توی یخچال تا ببیند لامپ یخچال وقتی بسته می‌شود خاموش می‌شود یا نه. چه خانواده‌ی با صفایی بودند خانواده‌ی مهدیا. ما را تا کودکی بلکه تا اوایل نوجوانی مادرهایمان می‌بردند حمّام. آن هم به زور. کیسه‌هایی که سوزش داشت. و شامپویی که من نمی‌زدم. و بعد حوله پیچ. نان را خودمان می‌پختیم. تنورمان را یادم هست. و تنور خانه‌ی مهدی آقا را. برای پختن نان زهرا خانم کمکمان می‌کردند. مراحل پخت نان، خمیر کردن بود، و ورز دادن، ماندن، تنوری که باید شاخ می‌شد یعنی روشن می‌شد و بعد زواله، نیم‌نان، چوبه کشیدن، برجا کردن که معادل کتابی‌اش را نمی‌دانم و نانی که می‌چسبید به آجرهای داغ تنور. زندگی‌هایمان داغ بود، شور داشت. محبّت جاری بود. محبّت وسط خنده‌های دلنشین زهرا خانم جاری بود. محبّت بود. صفا بود. حتی فقر هم خوش بود آن زمان. چه قدر فقر مزه می‌داد آن زمان. چه قدر فقیری می‌چسبید به آدم. چه قدر نداشتن اسباب بازی کیف می‌داد. بازی با چوب و لاستیک، هفت سنگ، و امّا وسط بازی که کشته مرده‌ی وسط بازی بودیم و علی‌مان حرفه‌ای گرفتن گُل. گُل. توی خانه‌ی زهرا خانم گل بود. به گمانم گل‌های شب بو. که چه بویی می‌داد. خدا رحمتتان کند زهرا خانم! دلم برایتان تنگ شده. دلم برای خنده‌های خوشتان تنگ شده. همسایه‌ی خوب! زهرا خانم! برای ما هم دعا کن!

حدیث: رسول الله صلّی الله علیه و آله:
اگر مى خواهید که خدا و پیغمبر شما را دوست بدارند وقتى امانتى به شما سپردند رد کنید و چون سخن گویید راست گویید و با همسایگان خود به نیکى رفتار نمایید.
نهج الفصاحه، ح 554

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152872
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ