سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چاقویش هنوز قرمز بود. بوی خون می‌آمد. بدجور فرو کرده بود توی شکمش. دسته چوبی. از این چاقوهای گوسفندکشی. فرو کرده بود توی گرده‌ی تقی. درآورده بود و دوباره. و دوباره. و یک بار دیگر. تقی که افتاده بود رفته بود خانه. چاقویش را هم وسط راه جایی چال کرده بود. و دست‌هایش را چال کرد توی وجدانی که قرار نبود درد بگیرد انگار. مسعود،‌ تقی را کشته بود. و به هیچ کس نگفته بود که نافسه هم همراهش بوده. نافسه رفیق جون جونی‌اش. بله! می‌گویند نافسه را از نفاس گرفته‌اند. مسعود نشسته است توی اتاق. عجیب چشم غرّه‌ایبه من می‌رود از این ریشه‌یابی ناراحت شده. رفیق جون جونی یعنی همین دیگر. مخصوصا این که همدست یک قتل هم شده باشد. تقی را کشته بودند. تقی از کارشان بو برده بود. اول التماسش را کردند. بعد تهدید و آخرسر چاقو. و سرخی خون. و همه توی یک شب. مسعود مخالف آخری بود. می‌گفت تقی را نباید کشت. می‌گفت ببیمرش، دست و پایش را ببندیم و جایی حبسش کنیم. آدم را یاد برادر خوبه‌ی حضرت یوسف علیه السلام می‌انداخت. امّا نشد که بشود. حرف رفیق را نباید زمین انداخت! و نیانداخت،‌ برای همین تقی را انداخت. آنقدر چاقو را فرو کرد که تقی افتاد. صدای نفس نفس نافسه است. انگار توی اتاق مسعود باشد. انگار نفس‌هایش وسط حلزون‌های گوشش باشد. حلزون‌های تنبل مسعود. همین گوش‌های چاق و کلبمه‌اش را می‌گویم. توی یکی از دزدی‌هایش نافسه را دید. دست و پایش را بسته بودند. چسبی که از پنج سانت هم گذرا بود به دهانش چسبیده بود. نجاتش داد. و از همان جا آرام آرام شدند رفیق‌های جان جانی. نمی‌خواست آزاددش کند نمی‌دانست کیست؟ چه کاره است؟ چه خواهد شد؟ اصلا چه کار داشت؟ آمده بود دزدی و چه بهتر که صاحب خانه دست بسته باشد! امّا نشد. نَفس ول کن ماجرا نبود . اول چسب دهان را باز کرد. زبان نافسه که به کار بیافتد معلوم است که دست و پایش هم باز می‌شود. دروغ می‌گفت. نافسه نبود. خود نفّاسه بود. همان که سوره‌ی مبارکه‌ی فلق فرموده از او به خداوند پناه ببر. نفّاسه... نفس... نافسه... نفّاسه... نافسه، نفس. وسط همین هیروبیری سر حلزون‌های گوش مسعود گول مالیده شد. گول مالیده شد که کارش از دزدی کشیده شد به قاچاق و دستش از کجی دزدی به سرخی خون تقی. روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها است. نذر مادر مسعود است. نذر دارد اربعین هر سال روضه‌ی حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها بر پا کند. زن‌ها توی حال خانه نشسته‌اند. مداح شعرهای حاجی را تقلید می‌کند: ای نگار نازنین فاطمه/ یادگار آخرین فاطمه/ نام زهرا بهر قرآن شد نگین/ نام تو نقش نگین فاطمه/ خلقت من بهر عشق روی تو/ رخ عیان کن مه جبین فاطمه/ ساکنم بنما به کوی معرفت/ آشنایم کن به دین فاطمه/ همسفر شو در مدینه با دلم/ تا در بیت الامین فاطمه. بیت الامین مسعود امّا شده بود اتاقش. شده بود نفاسه،‌شده بود خون، شده بود نفس،‌ شده بود نفَس نفَس‌هایی که... مسعود! امیدی به تو ندارم. نمی‌خواهم نصیحتت کنم. اصلا به من چه که تو را نصیحت کنم. کاری هم به کارت ندارم. این فضولی‌ها به ما نیامده. سوالی دارم. حواست با من است؟! هی! مسعود! نخیر حالی‌اش نیست. مسعود!‌ قاتل! یکهو رویش را برمی‌گرداند طرف من. سبابه‌اش را راست ایستانده روبه‌روی دماغش: "هیس! سرت به تنت زیادی کرده؟! چی می‌گی؟ بنال!" می‌پرسم:‌ اربعین را چه دخلی به روضه‌ی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها؟ قهرند. اشک‌ها با چشم‌هایش قهرند و بیشتر با گونه‌ها و بیشتر ِ ترسشان از این است که بریزند روی گونه و دست‌های قاتل مسعود پاکشان کنند. دوست ندارند زمختی انگشان مسعود لمسشان کنند. مسعود دو دستی سرش را دست گرفته است. می‌گوید: "جوابتو دارم. حس و حال گفتنش نیس. باشه بعدا." دارم اصرار می‌کنم که صدای زنگ می‌شود. مامور. اسلحه. فرار. تعقیب. شلیک. ایست. دستگیر می‌شوند. دستبند. بازداشت. دادگاه. زندان. رضایت نمی‌دهند. نزدیک چوبه‌ی دار. چند قدمی چوبه‌ی دار است. کار مسعود دیگر تمام است. نافسه هم هست. کنارش دارد می‌آید. دست و پایش باز است. دست بند ندارد. حرف‌هایش دارد روی حلزون‌های چاق مسعود سنگینی می‌کند. هنوز ول کن ماجرا نیست. مسعود دلش می‌خواهد بزند توی دهان نافسه. دستش بسته است. نمی‌تواند. باز هم اگر بود نمی‌توانست. نمی‌توانست که اگر می‌توانست چاقو توی شکم تقی نمی‌زد. کاش دست و پای نافسه را باز نمی‌کرد. کاش می‌گذاتشتش. کاش.... نافسه همان نفس مسعود بود. همان خود بد ِ مسعود که با دست و پای بازش. داشت مسعود را تا چوبه‌ی دار هم می‌برد. مسعود ایستاد بالای جایگاه. حکم را قرائت کنند. مامور می‌خواهد صندلی را بیاندازد و خِخ. داد می‌زنم:‌ وایستا! چه نَفَس نَفَسی می‌زنم. وایستا! می‌گویند:‌ "چه شده؟ حکم رضایت آورده‌ای؟" می‌گویم:‌ نه. دست‌هایم را. تکیه داده‌ام به زانوهایم. ده کیلومتر بیشتر دودیده‌ام. "نه. وایستا! کار دارم. با مسعود کار دارم. پاهای مسعود می‌لرزد. چشم‌هایش از خشکی به آجر می‌مانند. نمی‌گزاد، نافسه همین نفس بدکاره نمی‌گزارد که چشم‌ها دَم اشک‌ها را ببینند. نفس این دَم آخری هم نمی‌خواهد آشتی این دو رفیق شفیق را ببیند. دو آجر ِ چشم‌های مسعود رو به من است. می‌گویم: "می‌گن لوتی‌ها قاتل هم که باشند زیر قولشون نمی‌زنن." می‌گوید:‌ "چه قولی؟" می‌گویم:‌ "قول جواب سوال،‌دخل روضه‌ی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها به اربعین حسین علیه السلام؟" مادرش هم هست. ایستاده است. با آثار جرح و زخم اشک‌ها،‌ چشم‌هایش به دو کاسه خون می‌ماند. و اشک‌ها هنوز جاری. کجای چشم‌های آجری مسعود به چشم‌های خوش مادر رفته است؟! مسعود می‌خواهد بگوید. می‌خواهد به قولش عمل کند. هی زبان دور زبان می‌چرخاند. می‌خواهد بگوید اگر نفس بگذارد. هی نفس! نفس خبیث! با توام! جلوی زبان را بگیری با چشم‌های مسعود چه کار خواهی کرد؟ با یا حسینی که از دل مادر روضه‌دار زهرایی کنده شود چه خواهی کرد؟ "یا حسین علیه السلام!" آه. بند دلم پاره شد. بند دل کی پاره نخواهد شد با این یا حسین علیه السلام ِ دل ِ داغدیده‌ی یک مادر؟! مادر داد می‌زند:‌ "یا حسین علیه السلام،‌ یا حسین، یا حسین، یا حسین، یا حسین!" مادر همین طور یا حسین می‌گوید و سینه می‌زند و از چشم چرکیده اشک می‌ریزد. مسعود به قولش دارد وفا می‌کند. دارد دخل روضه‌ی زهرا سلام الله علیها را به اربعین حسین علیه السلام می‌گوید. دارد یا حسین ِ مادر را به اشک‌های خودش ناز می‌کند. دارد وصل می‌کند اشک‌هایش را به عشق مادرانه. دارد مرا می‌فهماند. دارند چشم‌های مسعود حرف می‌زنند. دارند می‌گویند. دارند حرف شفّاف می‌زنند. نفس ساکت شده. دست و پایش بسته شده. برای همین است که هق هق گلوی مسعود بلند می‌شود. برای همین است که داد می‌زند:‌ "مادر! مادر مظلومه!" و برای همین داد می‌زند: "مادر مظلومه من ظالمو ببخش. خدا! منو به زهرای مظلومه ببخش!" و چه اوضاعی! کسی نیست که گریه نکند. اشاره‌ می‌کنم به مامور. سرم را تکان  می‌دهم. یعنی کار من با مسعود تمام شده است. حکم اجرا می‌شود. حکم اجرا شده است. ارباب! حکم ما را هم اجرا کن. حکم ما را هم وسط اشک زهرایی اجرا کن امّا نه با چوبه دار که با تیر که با گلوله که با شمشیر ... سینه ما را شرحه شرحه کن به تیغ یزیدیان سر ما را هم ببَر بلکه ببِر با خنجر حرامیان. ارباب ما را ببند که دل تنگ کرببلاییم. دل تنگ سرخی خونیم. شب اربعین است. شب چهلم قتل حسین علیه السلام  است و شب مرگ مسعود قاتل. مادرش چه چشمهای بخشنده ای دارد. بخشنده ای که عطایش کم نمی کند جز این که زیاد می شود. مادر مسعود برای پسر قاتلش عجب گریه ای می کند. پس چه حالی خواهد بود مادری که برای پسر مقتولش گریه کند. و چه حالی خواهد بود وقتی برای دختر مظلومه اش گریه کند و چه حالی خواهد بود وقتی برای نوه اکبرش گریه بکند و چه حالی وقتی برای گلوی نازک نوه اصغرش و برای علی اوسطش و برای بچه ها و برای فاطمه صغری و برای .... . و چه حالی وقتی شب چهلم این همه مصیبت بیاید؟ مادر مسعود را دارند می برند، حسین حسینش فاطمه فاطمه شده.
نمی دانم چرا امشب این طور شدم. نمی دانم چرا دلم نمی خواهد مسعود قاتل دزد خلافکار را همین طور ولش کنم. نمی دانم. شب اربعین است دیگر. تقی است. خود تقی است. خود تقی ماست. تقی خوش تیپ کاکل پسر نگاهش کن چه خشکل کرده! کجا؟ کجا تشریف می برید اینطور خوش تیب کنان؟! لبخندش را به لب دارد می گوید: از نجف تا کربلا را می خواهم پیاده بروم. نمی پرسم: یک شبه؟ چشم ها نمی گذارند کرب بلا که می آید اشک ها بند پلک ها را آب می دهند. می گوید: اه اه طفلی رو نگاه! آبغوره چرا می  گیری؟! خوب تو هم بیا بریم! تقی دستم را گرفته است. الان نجف هستیم. مولایمان علی را زیارت می کنیم. و حالا .... و  حالا .... کرب و ..... کرب و بلا .... اینکه دل از سینه بیفتد بیرون که می دانی یعنی چه. حال من الآن این گونه است. رو به روی ضریح اربابم. رو به روی ضریح اربابم و دلم پی حال مسعود. تقی یعنی روح تقی می آید دم گوشم و می گوید: شب اربعین است. باورت می شد امشب را کربلا باشی و این را که می گوید سیل اشک بیشتر می شوند و نمی گزارد که بگویم مسعود .... دستش را می گذارد روی سینه اش و احترام می کند می گویم چه .... چه ... می گوید: خاانم حضرت فاطمه زهرا سلام اللله علیها آمده اند. چرا طوفان نمی آید؟! چرا رعد بی کار است؟! آسمان چه کار می کند پس؟! خورشید چه طور هنوز تابیدن بلد است. چه طور هنوز گاهی باران می آید؟ چه گووه قلب زمین کار می کند هنوز چرا این  قلب من سرخ است هنوز؟ چه طور وسط این همه غصه سیاه نمی شود؟ چرا عین تیک تاک ساعت می زند! مرتب! خاک بریزند روی سر این طور قلبی و خاک بریزید روی چشم هایی که آب خنک فقط روی گونه ها می ریزد. و خاک بر سر من و  خاک و خاک و خاک ... که اربابم حسین علیه السلام را با لب تشنه گردتاگردش را به تیزی خنجر از قفا ببرند و من زنده باشم. اربعینش بیاید و در کربلایش باشم و تقی بگوید مادر گرامش هم آمده است و من فقط اشک های سردم را روانه ونه ها کنم. ای دل داغ داغدیده زهرا! این دل سرد خموش را ببخش. این چشم های کم کار سرم را ببخش. این رگ های بی  خون غیرتم را ببخش! این قلب قسی را، این من ظالم را، این مس ... مسعود ... مسعود را ببخش توی دعای آخری دو به شک بودم اما گفتم آرام تر که می شوم تقی دم گوشم می گوید: «مسعود سزای حق الناسی که کرده ای را می بینی اما آن گریه آخری آن هق هق پایانی کارت را آسان تر کرده است.» چی؟ نمی فهم؟ چه م یگوید؟ مسعود؟ من. به من می گوید: مسعود من مسعودم؟ تقی! من ... من مسعودم .... یعنی من؟ من تو را ... تقی ... یعنی من ترا کشته ام؟ سرش را  تکان می دهند یعنی بله! می گوید : «تو مسعودی و تو من را کشته ای و من هم خود خوب توام. و تو همان مسعودی و نافسه هم خودت بودی و خودت بودی که خودت را کشتی.. خودت بودی که خراب کردی. خودت بودی که گناه کردی. خودت بودی که دست نفاسه را باز کردی. خودت هستی که قاتل خودت هستی. طوفان می شود رعد  می آید. آسمان خراب می شود. هوا طوری است هوای کربلا سرح است. دست هایم را به  سرم می کوبم و می چرخم. دست هایم را به صورتم می زنم و می گردم. هوای دلم، به هم ریخته است. هوای نگاهم فقط قرمزی توی ضریح را می بیند. من ظالم بر خودم بوده ام و نمی دانستم. من قاتل خودم بوده ام و نمی دانستم.

حدیث: امام علی علیه السلام:
نفس آدمی بر بی ادبی سرشته شده است و بنده فرمان دارد که پایبند ادب نیکو باشد. نفس آدمس در میدان مخالفت می تازد و بنده می کوشد آن را از  خواسته ی ناروایش برگرداند. پس هر گاه  عنان نفس را ها سازد شریک تبهکاری اوست و اگر نفس خود را در خواهش هایش یاری رساند در قتل خود همدست نفش شده است.


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152862
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ