کلید را که می زد، صدای دانگ ِ زنگ می آمد. قشنگ و واضح. ولی صدای برداشتن گوشی آیفون بود که حسرتش مانده بود به دل خسته علی. عقربه دراز ساعتش یک دور کامل چرخ داده بود خودش را روی سن گرد ساعت و حالا دستش را گذاشته بود روی زنگ. یک سره. و بعد کف دست چپش را گذاشت روی دیوار و پاها عقب و دست دیگر را زد به کمر و سر را انداخت پایین. چشمها موزاییک های کف پیاده رو را شمردند. 5 تا، تا پای سیمانی تیر برق و ده دوازده تا هم به طول. همه هم قرمز و همه شیار دار که شستنشان سخت می شد. مگر اینکه باران می آمد. و آمد. قطره قطره شروع شد. و سراسیمه زیاد شد. و سراسیمه علی بود که نمی دانست با چه سرعتی خودش را برساند زیر آلاچیق وسط پارک. باران آمد. و آمد. و هی آمد. و رفیق نیامد. و این رفیق بود که هی نیامد. باران که بند آمد علی زد بیرون از آلاچیق و خسته شده بود و می خواست برود دیگر شهر خودشان و خاک بر سر این شهر رفیق و خاک بر سر خانه رفیق و می خواست بگوید: «خاک بر سر خود رفیق.» که رفاقت دم دهان ذهنش را گرفت. محکم. و چند تا پس کلّه ای زد به پس سر فکرش. و دو بار بین شصت و سبّابه اش را گاز گرفت. یکی به رو. یکی به پشت. و بعد هم خیس شدن پاچه ها بود و خیس شدن تا زانو از موتوری که رد شد و خیسی تا کمر از عبور ماشین و خیس شدن تا یقیه پیراهن وقتی پایش به هم بند شد و افتاد توی جوی آب. علی از وسط جوی آب که بلند می شد و وقتی دربست گرفت و وقتی وارد ترمینال شد تا زمانی که نشست روی صندلی اتوبوس به این فکر می کرد که چه مرضی از امراض جسمی یا روحی داشته بود که خانه خوش خودش را ول کرده بود و آمده بود به دیدار رفیق. لباس هایش هنوز تر بود. تری که می رفت نم بشود. خودش را کشاند سمت پنجره تا کت و شلوار بغل دستی روزنامه خوانش نمی نشود و چشم ها را فرستاد روی نوشته های روزنامه. حدیث روز گوشه صفحه را خواند. تا اواخرش. و کلمه آخری را که فرستاد به ذهن روزنامه ورق خورد. و ذهن علی ورق خورد به چند ساعت قبل. به شیارهای قرمز موزاییک که لابد الان تمیز بودند و به پای سیمانی تیر و به باران و خستگی و خیسی و خاک به سرهایی که گفته بود. و دوباره برگشت به حدیث و همین حدیث بود که بند پلک ها را آب داد و سیل آب رفت تا زیر چانه. علی رویش را کرد به پنجره تا بغل دستی اش بویی نبرد. حالا دو تا علی بودند یکی روی صندلی و یکی مات و مبهم توی شیشه. سیل دو برابر شده بود.
حدیث: اما صادق علیه السلام فرمودند: رسـولخـدا صلی الله علیه و آله فـرمـودند: هـر کـس بـرادرش را در مـنـزلش زیـارت کـنـد، خـداى عـزوجل باو فرماید: تو مهمان و زائر منى و پذیرائیت بر من است ، من بخاطر دوستى تو نسبت باو بهشت را برایت واجب ساختم .