سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«انکحت و زوّجت نفس موکّلتی فرزانه بنفس موکّلی عماد علی الصداق المعلوم و ...» کسی جیک نمی‌زند. حتی ته استکان‌ها. انگار پنبه باشند. آرام می‌نشینند ته ِ سینی. چه عرقی کرده است عماد. این را مجید می‌گوید. دم ِ گوش افشین. و چهار گوشه‌ی دو لب‌هایشان می‌رود بالا. لابد برای اظهار خنده. مجید تمام استکان‌ها را ردیف به ردیف توی سینی چیده است. عماد گریه‌اش گرفته. وسط عرق‌های پیشانی و برادرهای عرق‌ها که لای موهای شقیقه هستند و خواهرهایشان، روی دو طرف گردن و خلاصه بین خانواده‌ی پر طول و عرض عرق‌های صورت و گردنش گریه‌اش گرفته است. آخوند "قبلت..." را هم از طرف عماد خوانده است و چند جور دیگر "انکحت.." و "قبلت..." را. و رسیده است به "قبلتُ"ی ِ آخری که دیگر بند ِ پلک‌های عماد تاب نمی‌آورند. از حصار ِ بلند و سیاه پلک‌ها هم کاری بر نمی‌آید. گوشی موبایلش را دستش گرفته است. دو زانو نشسته است. وقتی خطبه را می‌خوانند دو زانو باید نشست. به عماد که این طور گفتند. لابد رسم شهر و محلشان. صفحه‌ی گوشی‌اش هنور روشن است. و پیامی که هنوز باز است. و چند جمله‌ای که هجوم اشک‌ها از همان‌جا نشئت گرفته است: "خسرو غرق شد. رفته بودیم شمال. خسرو..." گوش نابدهکار خسرو را یادش آمد. گوش‌های بزرگی که زمان دبستان بچه‌ها به اعتبار همان گوش‌ها به او می‌گفتند ماهواره. دو ماهواره‌ی خسرو که بدهکار هیچ حرفی نبودند. حتی حرف‌های آرش وقتی گفتند: "شوخی کردم. داداش! خسرو! بی خیال شو! نرو!» بحث سر رفتن توی آب بود. آرش گفته بود تو همیشه ترسو بودی. دانشگاه را یادت هست؟ سر کلاس  که استاد شستت و گذاشتت کنار و تو جیکت در نیامد؟! این که کلام آرش باشد و جواب خسرو "حالا می‌بینی کی ترسویه!" باشد نتیجه می‌شود جسد خسرو. آن را هم به این زودی نمی‌شود یافت. حالا عماد باید بلند شود و با تک تک مهمان‌ها روبوسی کند. بلند می‌شود. بلند می‌شود با درّه‌ی پر آب چشم‌هایی و سدّ پلک‌هایی که دریچه‌هایشان کفاف این همه آب را نمی‌دهند. می‌شکند. سد‌ها می‌شکند. سیل اشک‌ها. و هق هق. و همه مات و مبهوت. و همه ساکت تا مرد ِ کلامی پیدا شود و رَحِم ِ جوابی تا نتیجه‌ای بدهد. پدر عماد می‌گوید: "اشک شوقه." و همه منتظر یک رحِم که آن را پدر عروس می‌سازد. و چه بد: "گریه‌ی شوق که هق هق نداره!" دارد نتیجه شر می‌شود اگر مجید ردیف استکان‌هایش را ول نکند و نیاید به سمت داماد و گوشی را نگیرد و پیام را بلند بلند برای همه نخواند. خواند. و شد آب سردی روی آتش نتیجه‌ای که داشت کت دامادی عماد را می‌سوزاند. مجید عماد را برد توی حیاط. بغلش گرفت تا شانه‌ها خجالت تکانشان را بریزند توی آغوش مجید. عماد با فرزانه ازدواج کرده بود. و لابد نتیجه‌ای.... کلام آرش و خسرو ازدواج کرده بودند و بچه‌یشان شده بود خفگی خسرو و چشم‌های گریان عماد و آغوش باز مجید و استکان‌هایی که با رفتن مجید بی‌پدر شده بودند و پدر و مادر خسرو که بی پسر شده بودندو و چه قدر نتیجه و بچه زاییده می‌شد و چه قدر بچه زاییده می‌شود از هر کلامی و از هر جوابی.

حدیث: امیرالمومنان علیه السلام به فرزندان خود فرمودند: فرزندان عزیزم! از دشمنی و مجادله با مردم بر حذر باشید زیرا مردم از این دو دسته خالی نیستند یا عاقل اند که درباره شما به مکر عمل می کنند و یا جاهل هستند که با شتاب و عجله با شما به جنگ می پردازند و کلام چون نر و جواب چون ماده است پس وقتی این زوج اجتماع کردند  به ناچار نتیجه ای حاصل خواهد شد .

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :26
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152869
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ