سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آزیتا این روزها خیی درگیر است. سفر پشت سفر. خبرنگار پشت خبرنگار. تبلیغات پشت تبلیغات. و شوهر قدکوتاهش بیشتر از خودش. از فلش دروبین خسته شده و از دستگاه‌های ضبطی که می‌آیند توی دهانش مانده. خسته شدنی که یک جوری از فیس و افاده است. و مانده شدنی که طوری از باد دماغ و غبغب غرور است. قرار یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی دارد. با زنش خداحافظی می‌کند. آزیتا تا دم در می‌آید. با یک پیاله آب که روی آسفالت داغ خیابان هوار می‌زند: «اسراف شدم. قربانی رسمم. مذبوح فرهنگ.»
مصاحبه‌ی مطبوعاتی خیلی خوب می‌گذرد. مسعود مجبور می‌شود چند بار زیر آبی برود و پای چند نفر را بکشد توی آب و کله‌شان را بکند لای مرجان‌ها و لای گل کف اقیانوس. و دوباره برود  سر جایش پشت میز و پشت میکروفن تا لبخند بچسباند روی لب‌هایش و کلی بخنند و بخنداند.
انتخابات شروع می‌شود. رأی‌ها می‌روند توی صندوق‌ها. شب. آخر ساعت رأی دهی. تمدید ساعت. آخر شب. باز شدن پلمپ صندوق‌ها. شمارش. وزارت کشور. تلوزیون. اعلام رأی‌ها. مسعود اول شده است. آزیتا از قد بلند خودش و قد کوتاه شوهرش یادش رفته است. فقط از فردا و پس فردا و از چند ماه بعد که مسعود شوهر قد کوتاهش بنشیند پشت میز ریاست.
چند ماه بعد شده است. مسعود را می‌برند خیابان پاستور. کاخ ریاست. باید دستمال بدهند دست مسعود تا عرق‌های چند سال خستگی تبلیغات را خشک کند و دستمال را بیاندازد توی سطل آشغال و لم بدهد روی صندلی‌اش و چند نفس عمیق بکشد. مسعود یک نفس عمیق می‌کشد. و دومی را عمیق عمیق می‌کشد. و سومی را آنقدر عمیق می‌کشد که... که... که بالا آمدنش سخت شده است. اورژانس. طبیب مخصوص. پزشک فوق تخصص. شوک. دوباره شوک. سه باره شوک.... فایده‌ای ندارد. مسعود مرده است.

حدیث: امام علی وصی امیر المومنین علیه السلام: چه بسیارند کسانی که لباسی می‌بافند تا آن را بپوشند در حالی که آن لباس کفن آن‌هاست. و خانه‌ای می‌سازند تا در آن زندگی کند در حالی که آن خانه محل قبر آن‌هاست.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :38
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152881
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ