سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سویچ موتور را چرخاند. هندل. دنده ی1. دنده ی2. 3. وسط راه خاکی مزرعه. ینجه هایی که باد سحر سردشان کرده بود. تاریکی که عمر زیادی از او باقی نمانده بود همه جا را پر کرده بود. لای چرخ ها که تند و با شتاب می چرخیدند. لای انگشت های رشید که گاز را چسبیده بودند و می چرخاندند. لای موهای درهم برهمش. مخصوصاً چشم های سیاهش. تاریکی همه جا را گرفته بود. حتّی توی رگها، لای گلبول های سرخ و سفید. و رفته بود تا قلب. قلب رشید تاریک تاریک بود. او با موتورش می تاخت.
جلوتر از او صادق و عباس بودند که بی خبر از رشید و تاختنش مسیرشان را می رفتند. با چراغ قوّه ای که صادق دست گرفته بود و موتوری که چراغش سوخته بود. راه خاکی مزرعه آسفالت خیایان شهر را در آغوش گرفت و تاریکی شب دست به بازوی تیرهای چراغ برق انداخت. عباس چیز زمختی مثل تکّه ی سیمان سفت شده بین راه گلویش حسّ می کرد. هوای خیایان زیر نور تیرهای برق روشن بود امّا تاریکی، چشم های رشید را رها نکرده بودند. او به عبّاس و صادق نزدیک شده بود. گاز موتورش را بیشتر چرخاند و از آن ها جلو زد. صورت آن ها را نگاهی کرد و دوباره آهسته کرد و پشت سر آن ها حرکت کرد. بوی سوختنی به مشام صادق هجوم آورده بود. انگار قرمه سبزی که گوشت هایش، تکّه ها ی بدن انسان باشد سوخته باشد و ته دیگ به جلزّ و ولزّ افتاده باشد. همیشه وقتی نگران می شد و ترس به شانه ها و گردنش چنگ می انداخت همین بو را حسّ می کرد.
هر چه صادق و عبّاس جلو می رفتند بازهم صدای پرخاش موتور رشید توی گوش گوش هایشان سیلی می نواخت و حسّ ترس آور تعقیب بدنشان را سوزن سوزنی می کرد. آن ها رفته بودند مزرعه تا داس ها یشان را از دم مزرعه یشان بردارند امّا رشید که در کمین دزد خربزه هایش نشسته بود، پنداشته بود آن ها دزد خربزه اند. عبّاس و برادرش کنار زمین کشاورزی دیگرشان ایستادند و مشغول درو کردن ینجه برای گوسفندهایشان شدند. باید علف های دراز ینجه شکم گوسفندانشان را پر می کرد. رشید که نه خربزه ای از آن ها گرفته بود و نه مدرکی بر علیه شان داشت و نه دل و جرأت نزدیک شدن به آن ها را داشت، چند بار خیایان کنار مزرعه را آمد و رفت و صدای نیزه گون موتورش را در دل حسّ شنوایی صادق و عبّاس فرو کرد. هوا که انگار طنابی به خورشید پشت افق انداخته بود و چون مسابقه طناب کشی روشنایی از آن طرف افق می کشید داشت روشن می شد. رشید که فکر می کرد ترس زیادی به دل دزدها انداخته راهی خانه اش شد. در راه مسعود را دید. ایستاد و گفت: «رفقای جناب عالی صادق و عبّاس دیشب اومده بودن دزدی.» مسعود لبخندی زد و گفت: «شوخی می کنی !» رشید سویچ موتورش را چرخاند تا خاموش شود و از موتورش آمد پایین. صورتش را برد روبه روی صورت مسعود و اطمینان  چشمهایش را چسباند به نگاه او و محکم گفت: «با چشای خودم دیدم اومدن خربزه دزدی. منو که  دیدن در رفتن.» جوّ اطمینان ِ چشمهای رشید ذهن مسعود را گرفته بود. سرش را تکان داد و گفت: «واقعا؟! یعنی صادق و عبّاس هم... چه روزگاری شده!»

حدیث: امام علی علیه السلام: ای مردم! آن کس که  از برادرش، اطمینان و استقامت در دین و درستی راه و رسم را سراغ دارد، باید به گفته مردم درباره او گوش ندهد.
آگاه باشید! گاهی تیرانداز، تیر افکند و تیرها به خطا می رود. سخن نیز چنین است. درباره کسی چیزی می گویند که واقعیت ندارد و گفتار باطل تباه شدنی است و خدا شنوا و گواه است. بدانید که میان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نیست. باطل آن است که بگویی "شنیدم" و حق آن است که بگویی "دیدم".

نهج البلاغه، خطبه141



عینیّه:
چشمها! ای دایره های خالق صبر، صبرهای شور و شورهای صبر! شب است و وقت خلق. به اذن حقّ شرع کنید!


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :3
کل بازدید : 153072
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ