سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2

امتحانات تمام شد. رفقایش کتاب آخری‌شان را پاره پاره کردند. می‌شد 2 و 4 و ضرب و تقسیم و این‌طور چیزها را تو تکّه‌های کاغذ دید. باد می‌زد زیر پاره‌های کاغذ و می‌بردشان وسط مزرعه‌ی سبز ینجه و لای ساقه‌های زرد و خشک گندم. رسید خانه. هنوز پیراهن و شلوار کمری‌اش را درنیاورده بود که پدرش گفت: «نقی! زود باش! باید بریم. خرمن‌کوب اومده مزرعه. منتظره.» برای نقی کاری سخت‌تر از خرمن‌کوبی نبود. باید چهار‌شاخ را فرو می‌کرد تو پهلوی قبضه‌ی گندم و می‌انداخت وسط دهان باز خرمن‌کوب. تَلَق تَلَق ِ خرمن‌کوب مثل ملچ ملوچ آدم‌ها می‌مانست. با این تفاوت که خرمن‌کوب، گندم هم که نمی‌ریختی تو دهانش ملچ ملوچ می‌کرد. «زود باش دیگه تنبل!» این را پرویز برادر نقی گفت. پدر چشم غرّه‌ای به پرویز رفت و گفت: «نقی جان! آفرین پسرم! باریک الله!» برای پرویز و پدر کار خیلی سختی نبود ولی برای نقی که قدّش به اندازه‌ی نصف دسته‌ی چهارشاخ هم نبود کار سخت می‌شد. باید تقریباً تهِ دسته‌ی چهارشاخ را می‌گرفت تا وقتی بلندش می‌کند سر ِ چهارشاخ برسد به دم ِ دهان باز خرمن‌کوب. کار خرمن‌کوبی تمام شد. کیسه‌های گندم را بار وانت کردند. نقی و پرویز عقب وانت سوار شدند. موهای نقی کمی بلند شده بود. نه به اندازه موهای پرویز که تا نزدیکی‌های دوشش رسیده بود. و موهای هر دو پر از گرد و خاک و تکّه‌های ریز کاه. پرویز خودش را توی شیشه‌ی عقب وانت ورانداز کرد و گفت: «نکاه کن تو رو به خدا! سر و وضعمون چی شده! حالا هی بابا می‌گه چرا روستا رو ول کردی و رفتی شهر سر کار. باور کن عملگی تو شهر صد بار شرف داره به این کار. کشاورزی هم شد کار؟» نقی دستش را برد تو یکی از کیسه‌های گندم. خنکی ِ لای گندم‌ها تا دهلیز چپ و راست قلبش هم رفت. دانه‌های زرد گندم عجیب به قلب کوچک نقی حال می‌دادند. سختی کار کشاورزی برای نقی شیرین بود.امروز وقتی چهارشاخ را وسط پهلوی قبضه‌های گندم فرو می‌کرد و تکّه‌های کاغذ و اعداد و ارقام را لای ساقه‌ها می‌دید احساس کرده بود این نزدیکی کاغذ و ساقه چیزی می‌خواهند بگویند. شب که به خانه رسید داشت کتاب ریاضی‌اش را دوره می‌کرد و به حرف بهروز که می‌گفت: «حالت خوبه؟! اینو که امتحان دادی!» توجّه نکرد. شب که خوابید دید لای صفحات کتاب ریاضی و فارسی‌اش ساقه‌های گندم روییده‌اند و باد موج می‌اندازد وسط مزرعه بلند کتابش.

حدیث: امام صادق علیه السلام: درمیان کارها هیچ کارى نزد خدا محبوبتر از کشاورزى نیست و خداوند هیچ پیامبرى برنینگیخت مگر آن که کشاورز بود ، به جز ادریس علیه‏السلام که خیّاط بود .



  

تکیه داده بود به دیوار قرمز خانه‌یشان. تو حیاط. سرش تا لامپ بالای سرش خیلی فاصله داشت. دستش را هم که بالا می‌کرد به لامپ نمی رسید. مطمئنم که نمی‌رسید. من می دانم که می‌گویم نمی‌رسید. وقتی می‌گویم نمی‌رسید یعنی نمی‌رسید. دعوا داری؟ می‌خواهی امتحان کنیم؟ جواد! جواد! با توام. حواسش نبود. نگاهش به دیوار روبه‌رو بود. تک به تک آجرهای قرمز دیوار روبه‌رو را شمرده بود. دویست و پنجاه و یکی. با همین سنگ که اینجاست می زنم به کلّه تراشیده‌اش. شاید حواسش به سر جایش بیاید. آخ! دستش را کشید روی سرش. کی بود؟ بهروز تویی؟ کی اومدی از مدرسه؟ کجا قایم شدی؟ جواد آقا! منم! این بالا. اینجا را نگاه کن. آسمان را. این بالا هستم. سرش را بالا آورد. جواد جان! می‌گم لطفاً دست‌هایت را بالا ببر تا همه ببینند دستت به لامپ نمی‌رسد. باشه. دستش را داشت می‌برد بالا. من مطمئنّم که نمی‌رسد. دست‌هایش را کاملاً بالا برد. به لامپ رسید. ردّ هم کرد. ردّ... . ردّ شد. خیلی هم ردّ شد. نخند! خیلی هم غرور بردندارد. من همین چند دقیقه پیش دیدم که قدّش خیلی کوتاه بود. نمی‌فهمم! چه طور شد که یکهو اینقدر قدّ کشید. چند دقیقه قبل... . چند دقیق قبل داشت چه کار می‌کرد. با گوشی‌اش ور می‌رفت. دقیقاً قبل از شروع کردن به شمردن آجرها داشت با گوشی همراهش کار می‌کرد. جواد! آقا جواد! دوباره حواسش پرت شد. دوباره باید سنگ... . آخ! سرش را بالا آورد. چیه باز؟ چی شده؟ دوباره می‌خوای قدّم رو متر کنی؟! نکنه نویسندگی رو ول کردی و خیّاط شدی؟ ها؟ آقا جواد! می توانم بپرسم چند دقیقه قبل‌تر با گوشی‌ات چه کار می‌کردی؟ داشتم به رفیقم پیام می‌دادم. چند وقت بود باهاش قهر بودم. هر چه پیامک می‌فرستاد جواب نمی‌دادم. دیدم خوب نیست. اینجوری خیلی ضایع می‌شه. قهر هم خوب نیست بالاخره. جواب پیامش رو دادم. دنگ دانگ درینگ دینگ. صدای پیامک گوشی جواد بود. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و نگاه کرد. همان رفیقش بود. تشکّر کرده بود و کلّی شکلک فرستاده بود از خندان بگیر تا بوسه باران. فهمیدم! بله! کجایی؟ ها؟ هی تو که دعوا داشتی؟ کجا رفتی؟ حتماً فهمیدی قضیه چی بود که فرار کردی؟ فرار کردی که ضایع نشوی. من گفتم که مطمئنّم قدّش کوتاه بود. قدّش کوتاه بود. بعد از اینکه جواب پیامک را داده بود اینطور قد کشیده بود. و حالا. وای! جواد آقا! شمایید؟! سلام علیکم! چطور قدّتان اینقدر بلند شد که رسیده‌اید به من؟ الآن سر تراشیده‌ی شما دقیقاً روبه‌روی من است. رسیده‌اید وسط آسمان. جواد گفت: به همه‌ی اونایی که برام پیام فرستاده بودن و جوابشون رو نداده بودم پیامک فرستادم. هی هر کدوم که دلنگ صدا می‌کرد و می‌رسید به دستشون قدّ منم دلنگ صدا می‌داد و می‌اومد بالا. الآن هم که در محضر شمام. امری دارید؟

امام صادق علیه‏السلام :
جواب دادن به نامه، همچون جواب دادن به سلام ، واجب است.


  

چی می‌شد من هم یک خواهر داشتم؟ یا لا اقل مادرم جوان بود. بالاخره یه جوری می‌بود که نمی‌خواست هر هفته روز خوب جمعه‌ام بشود رُفت و روب.  «راهرو رو یادت نره پسرم!» صدای مادرم است. پاهایش درد می‌کند و بیشتر از پاهایش دست هایش و از همه‌ی دست هایش، بیشتر انگشت هایش. جارو کردن پیشنهاد خودم بود. دو ماه قبل به مادرم گفتم: از این هفته هر روز جمعه من تمام اتاق‌ها را جارو می‌زنم.  «بلد نیستی. کناره‌ی فرشا رو خوب نمی‌کشی.» من قول دادم. روی کاغذ هم نوشتم و زیرش را هم دو مرتبه امضا کردم و برای اطمینان سه بار هم پشتش را. متن عهد نامه: 

بسمه تعالی
عهد نامه
عهد می‌کنم از این هفته به تاریخ ... هر هفته جمعه تمام اتاق‌های خانه را جارو بزنم. قول می‌دهم کناره‌ی فرش‌ها را برق بیاندازم. 
قلمم داشت می‌رفت تا زیرش را امضا کند که مادرم گفت:  «اضافه کن بهارخواب رو هم جارو می‌زنی.» این جمله را هم اضافه کردم و زیرش را دو مرتبه امضا کردم و برای اطمینان سه بار هم پشتش را. مادرم به عنوان شاهد امضا زد. پدرم هم که آمد کاغذ را دادم که امضا بزند. پدرم بی‌حال و دمق بود. باز هم کاری گیرش نیامده بود. به هر حال امضا زد. جارو کردن این راهرو خیلی سخت است. اینقدر تنگ است که آدم نمی‌داند کجا باستد و چطور جارو را توی دستش بگیرد و چگونه کناره‌ی فرش را بر طبق عهد نامه برق بیاندازد. فکر کنم فرش اینجا را بردارم و زیرش را جارو بزنم بهتر باشد. کاش این راهرو را توی عهد نامه استثنا می‌کردم. فرش را برداشته‌ام و انداخته‌ام توی بهارخواب. هنوز هم دیر نشده است. می‌شود عهد نامه را یک تبصره زد. این چیه که اینجا افتاده است. کار صادق است که کاغذهایش را می‌ریزد و جمع نمی‌کند. به نظر قسمتی از یک کتاب است. عجب چیزی اینجا نوشته است! حدیث است فکر کنم. بله! اینجا این گوشه نوشته مال امام محمّد باقر علیه السلام است. جداً حرف عجیبی است. یعنی این جارو کردن من است که ... . ‌ای وای فهمیدم. آره! واقعاً! از وقتی این جاروی هفته‌ای شروع شده است بابا رفته است سر کار. می‌برم نشان مادر می‌دهم و برایش می‌خوانم. بغلم می‌گیرد و صورتم را با لبهایش که به همین زودی اشک ترشان کرده می‌بوسد. 
امام باقر علیه‏ السلام: 
جارو کردن اتاق‏ها فقر را از بین می‏برد.

  

غضنفر می دید دست تنگ پدر و مادرش را. اشک ها را از گوشه ی چشمش با پشت انگشت سبّابه اش پاک کرد و از اتاق آمد بیرون. «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر تمام پس اندازش را برداشته بود و مادر هم طلاهایش را فروخته بود. پول سفر عمره ی دو نفرشان جور شده بود. دوست داشتند غضنفر را هم با خودشان ببرند. داشتند با هم صحبت می کردند که از چه کسی پول قرض کنند برای بردن غضنفر. حرف هایشان را که شنید آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیان چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» خیلی هم دوست داشت برود. به خاطر همین اشک از گوشه ی چشمش افتاد. امّا چون دوست نداشت پدر و مادرش غصّه ی جور کردن پول را بخورند پشت انگشت سبّابه را برد به سمت گوشه ی چشم و اشک را پاک کرد و از اتاق آمد بیرون و گفت: «من دوست ندارم بیام. من تنهایی بیام چه کار اونجا آخه؟ همین جا پیش داداش می مونم.» پدر و مادر رفتند عمره. وقتی داشتند می رفتند غضنفر صورت مادر را بوسید و صورت و دست پدرش را بوسید. همانطور که داشتند می رفتند داخل سالن پرواز، همان دم آخر مادر برگشت و به غضنفر نگاه کرد. پدرش هم برگشته بود و داشت غضنفر را نگاه می کرد و برایش دست تکان می داد. غضنفر خیره شده بود به صورت پدر و مادرش. تا حالا اینقدر از روی مهربانی آن ها را نگاه نکرده بود. پدر و مادر داشتند می رفتند تا اعمال عمره را در مکّه انجام دهند و غضنفر سوار هواپیما نشده و به مکّه نرفته حجّ واجب کرده بود. آن هم حجّ واجبی که مورد قبول خدا هم واقع شده بود.

حدیث: پیامبر خدا که درود خدا بر او و آلش باد فرمود: هر فرزند نیکوکاری که بامهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه ثواب یک حج کامل مقبول به او داده می شود. سوال کردند حتی اگر روزی صدمرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود:آری خداوند بزرگ تر و پاک تراست.
 بحارالانوار،ج 74،ص73

  

تقی موبایلش را آورده است تعمیر. صبح که زنگ زد سمانه، کلّی شکایت ریخت توی گوش هایش. « چرا گوشی رو برنمی داری؟ نه خونه رو نه موبایلتو». از پریشب که به چهار زنگ تلفن خانه اعتنا نکرد و گوشی را برنداشت دیگر نه تلفن خانه زنگ خورد نه موبایل. دیروز هم که نقی رفته بود مقبرة الشهدا و نگرانی یکهو ریخته بود توی دل سمانه، زنگ هایش نمی رسید به موبایل نقی. حتّی ردّ تماس هم نمی انداخت. مغازه دار روی موبایل برچسب زد. اسم نقی را پرسید و یک شماره ی تلفن که شماره خانه را داد. «فردا آماده ست.»
نقی آمده است خانه.گوشی را بر می دارد که به سمانه زنگ بزند. هنوز شماره ای نگرفته است و هنوز انگشتش نرفته است که دکمه ای را ببوسد. هنوز هیچ اقدامی برای شماره گرفتن به هیچ کسی نکرده است که محسن حرف می زند. سلام و احوال پرسی. نقی هاج و واج ِ شماره نگرفتن و حرف زدن محسن است و تازه ذهنش می خواهد قهر کردن تلفن و گوشی موبایل و زنگ نزدنشان را یادش بیاورد که محسن ... . که محسن ... . که محسن می گوید: «دایی رضا چپ کرده. دایی و زن دایی به رحمت خدا رفتن. سمانه خانم باهاشون نبودن. خوبن.»
شاید تا حالا کسی اینقدر بی حال کسی دیگر را نبوسیده باشد، اینقدر که انگشت سبّابه ی نقی بی حال و ضعف و تردید شماره ی سمانه را می بوسید. «سلام». «خوبید؟» «چه خبر؟» سمانه نمی دانست نقی خبردار شده است. کلمه کلمه حرف می زد و بعد از هر کلمه چشم ها اشک ها را قورت می دادند و گلو بغض را. عجب توقّعی! درست است که ماهیچه های پلک پایین خوب کار می کنند. بله! امّا برای دو سه قطره اشک. که سدّ کنند و نگذارند بریزد. نه برای یک اقیانوس. اقیانوسی که منتظر صدای مهربان نقی هستند تا هرّی بریزند روی گونه ها. «نقی جان!» با همین جان است که اقیانوس... . عجب آب زلالی. و عجب شور.
آمده است شهرستان. پیراهن سیاه پوشیده است با کت کتانش که از خشک شویی گرفته است(مراجعه شود به نقی نامه2). اوّل به دایی حسین می رسد. می روند توی بغل هم و گریه می کنند. هنوز توی مجلس ننشسته تشییع جنازه شروع می شود. پسر دایی اش مهدی عجیب پریشان است. مهدی می شود برادر سمانه. یعنی برادر خانمش. وقت ِ دفن دو دست مهدی را دست دارند. صورتش زخمی شده است و یقیه ی پیراهنش چاک داده. نقی یاد مقبرة الشهدا می افتد و قضیه ی پیراهن و خون آلود شدنش و یاد دیروز و خواب امام هادی علیه السلام و یاد یکی از صحبت های امام علیه السلام. سمانه آرام تر است و چشم هایش سرخ ِ سرخ.

حدیث: امام علی النقی الهادی علیه السلام: «هر کس از مکر و مؤاخذه دردناک خداوند، خود را در امان احساس کند، تکبر می‌ورزد تا اینکه با قضا و تقدیر خداوند مواجه گردد؛ اما انسانی که بر دلیل روشنی از پروردگارش دست یافته است، مصیبتهای دنیا بر او سخت نخواهد بود؛ گرچه قطعه قطعه شده و [اجزاء بدنش] پراکنده شود.»

تحف العقول، ص 483.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :39
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152709
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ