سماع است، و رقص است در این دهکده دل، همه خوشحال، عجب دستفشان میزند این دل به دف و دست به تار و رخ سرخ، کشیده به آیینه تنبور، چه شده؟ چه خبر گشته مگر؟ نکند موقع دیدار رسیده، که اینگونه دلی در سبد سینه تپیده، و قلبم نگاهش به در سینه دویده، خبری هست مگر؟ که قلبم مِی ِ مخمور چشیده است، و شراب و می ِ ناب است که هی تعارف دهلیز چپش میکند و دست به دهلیز دگر داده و رقص است و رقص است در این دایره دل و چه رقصی!
چه خبر گشته مگر؟ نکند عکس رخ ماه فتاده است به چاهی، نکند مِهر رسیده است به کوهی، و نشسته است به غاری. نکند کاه...، نکند کوه...، نکند...، آه، نکند نوح...، نکند باز حضرت عیسی پی خلق پرنده است، نکند که مار موسی پی سحر خزنده است، چه خبر هست که رقص دل و قلبم، و چرخ رگ و خونم، ندارند تمامی، و صدایی است، صدایی است که نزدیک به گوش است، و من ِ مست به هوش است، نوایی است که در گوش دلم زمزمه دارد، و زان است که پای دل من هروله دارد، که در مجلس رندانه من ولوله دارد؟ عجب زلزله دارد، عجب زلزله دارد، عجب زلزله دارد، و قلب است که هر بار که پا بر وسط سینه بکوبد به لب ذکر بگوید، و همان ذکر نوایی است که به نزدیک دلم آمده، انگار که «میم» است، و از جانب الله و رحیم است، و «حاء» است و حنا بسته سر ناخن دل را و دگر «میم» دوباره، و تشدید کند مِهر رخ مهرفروز بت دلدار دلم را، و «دال» است در آخر، که دلدار دلم در طربم بسته و او نام گُلش هست «محمّد»، و نگاه است محمّد، و چه ناب است محمّد، و به هر جا نگرم هست محمّد، و محمّد، و محمّد، و همو هست که شده متّحدش صادر اوّل، و در او نور منوّر، و از او خلق شده خلقت عالم، و در او منطویّ است حضرت آدم، چه شده نام محمّد به زبان دل من رفته و درّ سفته و پاکوب شده بر حرم سینه و اینگونه کجا هست کسی خفته و روشن شده دیگر که امروز چه گشته است، که حق بر دل مبعوث نشسته است.
«من دیگه نمیتونم. منو دیگه این یخچال کشته. باید بریم امروز یه یخچال بخریم!» نقهای ستاره است. سعید کوچوک دارد بی شلوار و شورت تو خانه راه میرود. شمشیر پلاستیکیاش را از غلاف میکشد و حمله میبرد به آدمآهنی مجید. صدای ریختن ظرفها تو ظرفشویی میآید: تلق تلوق. باز هم تلق تلوق. و از اینها بدتر صدای نق نق ستاره است که دیگر حالا بلندتر شده است و آبکشیدهتر: «چند ساله دارم با همین یخچال قراضه سر میکنم. مُردم دیگه! بلند شو بیا ببین کف آشپزخونه رو! به لجن کشیده، به لجن کشیده زندگیمو. آقا موسا! با شما هستم! تشریف بیارید ببینید!» این سه جملهی آخری را وقتی میگوید که آمده است درگاهی آشپرخانه و نگاه غضبناکش را روی موسا قفل کرده است. موسا چیزی نمیگوید. یعنی بهتر است که چیزی نگوید. الآن هر چیزی که بگوید به ضررش تمام میشود. حتی اگر بگوید: «برات یخچال میخرم.» موسا همین اشتباه را هم مرتکب میشود. میگوید: «برات یخچال میخرم.» «چی گفتی؟ یخچال میخری؟! حالا؟! حالا که اعصاب برای من نذاشتی؟! آقا حالا به فکرشون خطور کرده که یخچال تشریف ببرند بخرند! اونم برای من!» و ادای موسا را درمیآورد: «برات یخچال میخرم.» صدای گریهی مجید است: «بابا! دیدی بهت گفتم سعید شمشیرو به من نمیده؟ من تو مغازه بهت گفتم برا منم یکی بخر. چرا برا منم یکی نخریدی؟» گریه میکند و با مشت میزند به کمر موسا. «سعید جان! پسرم! شمشیرو یه کم بده مجید! زود بهت میده.» «نُچ» این تکواژهی سعید است، اگر به «نُچ» بشود گفت واژه.
شب شده است. مجید و سعید خوابیدهاند. موسا و ستاره بیدارند. موسا سر صحبت را باز میکند و قول یخچال را به ستاره میدهد. میگوید: «فردا مرخصی ساعتی میگیرم، یخچالو میخرم و میفرستم خونه.» ستاره چیزی نمیگوید، هیچ نوع چیزی. برای حرفهای امروزش ناراحت است امّا به خودش نمیآورد. «الآن عذرخواهی کنم پررو میشه. باشه همون فردا که یخچال رو هم خریده باشه عذرخواهی میکنم.» اینها حرفهای ستاره با خودش هست. همین حرفها را هی با خودش میزند تا خوابش میبرد. صبح که بیدار شده است موسا رفته است سر کار. مجید بیدار شده است. دارد هنوز که سعید خواب است شمیشر پلاستیکی را پشت کمد قایم میکند. صدای زنگ در خانه است. مجید میدود و آیفون را برمیدارد. «مامان! میگن یخچال آوردن.» «وای! بگو چند لحظه منتظر باشن!» سریع بلند میشود و لاهافت و پتوها را جمع میکند و سعید را بغل میگیرد و میگذاردش توی اتاق. چادرش را سر میکند و به مجید میگوید: «در رو وا کن!» یخچال را میگذارند سرجایش. جایی که ستاره مشخّص میکند، با کلّی وسواس و تغییر جا. هزینهی حمل و نقل را موسا حساب کرده است. با پول یخچال همه را سرجمع نوشته است توی یک برگ چک و تقدیم کرده است به مغازهدار.
ستاره میگوید: «بچهها بیاین! هندونهی خنک از تو یخچال جدید.» هیچ کدام نمیآیند. سعید دارد دنبال شمیشر پلاستیکیاش میگردد. مجید هم تو اتاق نقّاشی میکشد. ستاره یک قاچ برای خودش درمیآورد و شروع میکند به خوردن. قاچ که تا نصف خورده شده است از دستش میافتد. چشمهایش باز ماندهاند. سعید که به دنبال شمشیرش رسیده است توی حال سر جایش خشکش زده است و حالت عجیب مادرش را نگاه میکند. ستاره دستش را میبرد به سمت گلویش. بلند میشود. صورتش سیاه شده است. دهانش را غنچه کرده است و چشمهایش نزدیک است از حدقه دربروند. سعید همانطور سر جای خودش خشکش زده است. پاهای ستاره شل میشود و میافتد روی فرش. مجید که نقاشیاش تمام شده میآید تو حال و میگوید: «مامان! ببین نقّاشیم قشنگه! مامان! مامان! مامان!» این آخری را داد میکشد. آمده است بالای سر مادرش. میزند تو صورت مادر. سعید هم داد و نالهاش بلند میشود. صدای آیفون است. مجید سریع در را باز میکند و میرود دم در، خانم همسایه است. «سلام مجید آقا» و این الف سلام را میکشد. مجید گریه میکند و میگوید: «مامانم مرده.»
حال ستاره بهتر است. نشسته است و تکیه داده است به پشتی. خانم همسایه برایش آب میآورد. ستاره یک قُلُپ میخورد و میگوید: «مجید! تلفن رو بیار اینجا!» شماره میگیرد. میگوید: «سلام... آره آوردن... آره خوبه... خوبم... نه چیزیم نیست... آقا موسا!... معذرت میخوام... برا دیروز... دیشب میخواستم عذرخواهی کنم، نشد. نتونستم...» اشکها گوشهی چشمهایش را خیس کردهاند.
حدیث: امام باقر علیه السلام: امروز، غنیمت است، در حالی که نمی دانی فردا، از آن کیست.
بحارالانوار، دار احیاء التراث العربی، ج 75، ص179
رنگ شلوارش بین سفید و خاکی میزد. از مغازه دوستش خریده بود با پیراهن و کتی که وقتی میپوشید مادرش میگفت: «دیگه وقت دامادیته!» شلوارش را پوشیده بود و داشت پیراهنش را تن میکرد و همانطور نگاهش به مجری تو تلوزیون بود که هر بار از روی مبل بلند میشد بیست سانت نوک پاهایش از زمین فاصله میگرفت. سنّ مجری برنامه به چهل، چهل و پنج میخورد. دکمههای پیراهن را بست. کتش را پوشید. مادرش مثل همیشه گفت: «علی! دیگه وقت دامادیته!» یقههای کت کتانش را درست کرد و گفت: «مامان! حرف را اقدام عملی باید!» بعد هم از حرفش خجالت کشید و همان خجالت گرد سرخ ریخت روی گونههایش تا مادرش میزان حیای پسرش را بسنجد. نشست روی فرش و تکیه داد به پشتی تا چای داغی که مادرش ریخته بود را بخورد. مجری هم داشت شربت میخورد. قُلُپ اوّلی را خورد. میهمان داشت یکی از خاطرات خندهدار دوران بازیگریاش را تعریف میکرد. به قسمت خندهدارش که رسید مجری خندهاش گرفت. خندهای که وسط سوّمین قُلُپ شربتش بود. شربتها از دهانش پخش شد تو صورت میهمان. به خاطر به وجود آمدن نقص فنّی برنامه قطع شد. مادر سر صحبت را باز کرد و آرام آرام یکی یکی اسم دخترها را شمرد. «لیلا دختر مهدیآقا، مهین که معلّمه، فاطمه دختر ثریّا خانم....» علی ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت. اسمها به «معصومهی دایی» که رسید حیا گونههای علی را بیشتر رنگ قرمز زدند و مادر فهمید. دیگر اسم دخترها را نگفت. برنامهی تلوزیون دوباره وصل شد. مجری بالا و پایین میپرید و دربارهی میهمان جدیدی که قرار بود تا دقایقی بعد وارد برنامه شود صحبت میکرد. مادر استکان چای علی را پر کرد و گذاشت جلویاش. میهمان برنامه وارد شده بود و نشسته بودند و مجری صحبت میکرد و میهمان داشت شربتش را مزّه میکرد. برای مجری امّا شربت نگذاشته بودند.
امام صادق علیهالسلام : بهترینِ جوانان شما کسانی اند که خود را به بزرگسالان، شبیه سازند و بدترین کهنسالانِ شما کسانی اند که خود را به جوانان شما شبیه سازند.
معانی الاخبار ص401، ح63.
رقیه از پشت ویترین اشاره کرد به یک دامن سیاه با گلهای سفیدی که وسطشان زرد بود. گشاد و پر از چین. با خودش فکر کرد اگر با این دامن تو حال خانهیشان دور خودش چرخ بزند، چهقدر چینهای گل گلیاش تو هوا تاب میخورند و چهقدر سعید خوشش میآید. گفت: «این دامنه رو ببینیم چنده؟» سعید نیمنگاهی کرد و گفت: «گرونه!» رقیّه اشاره کرد به یک دامن دیگر که قرمز بود با خطهای تیره از بالا به پایین. «این چی؟» سعید خندهای کرد و گفت: «دامن قرمز که داری!» انگشت و دست رقیّه هی رفت به سمت این لباس و آن لباس و به سمت آن مغازه و این مغازه و آخر سر دستهی هیچ نایلونی نرفت تو دستش.
رسیدند خانه. شب شده بود. اذان را گفته بودند. سعید وضو گرفت و نمازش را شروع کرد. وقتی میرفت رکوع تو زانوهایش احساس خشکی میکرد. انگار روغن و گریسشان تمام شده باشد، یک همچین حالتی. مدّتی بود نمیتوانست خوب طناب بزند. چشمهایش هم خشک بودند. از روغن اشک خبری نبود. گریس چرک امّا زیاد داشتند. صبحها که بیدار میشد گوشهی چشمهایش سبز بود و چشمهایش را به سختی باز میکرد. قرار بود برود چشمپزشکیای، جایی. نمازش داشت تمام میشد: «...و رحمة الله و برکاته.» نمازش تمام شد. نماز خشکش تمام شد. چقدر نماز خواندن برایش سخت بود.
حدیث: پیامبر صلّی الله علیه و آله: خداوند خرج کردن را دوست دارد و با سخت خرج کردن دشمن است. پس انقاق و اطعام کن و به ثروت اندوزی مپرداز که کسب ثروت تو را به سختی میاندازد.
بحار الانوار، ج64، ص282، ح43
مسعود آشپز حجره بود. روی یک تکّه کاغذ نوشت: تخممرغ ده عدد، نان سنگگ دو عدد. گفت: «یادت نمیره ها!» و کاغذ را گذاشت تو جیب مرتضی. مرتضی مسئول خرید بود و امین مسئول نظافت. خار و خاشاک روی فرش را به سمت در رُفت و ریخت تو خاکانداز و رفت بیرون تا بریزد تو سطل آشغال راهرو که عجیب گرسنه بود. دیشب آقای رضایی خالیاش کرده بود و این آشغال کم ِ امین اوّلین دشت سطل آشغال بود. مرتضی کاغذ را درآورد و خواند و گفت: «تخممرغ ده تا؟!» مسعود سریع انگشت سبّابهاش را برد نوک دماغ و حرف سین را بین زبان و کام بالا سایاند و گفت: « چار تاشو برا خودم میخوام. بعداً میگم بهت چه کار دارم.» کلاسهای صبح تمام شد، دو تا فقه و یک اصول.
ناهار آماده شد: شش عدد تخم مرغ. بعد از ظهر هم کلاس بود. بعد هم شام: نون و پنیر. وقت خواب رسید. امین زودتر از همه خوابید. مسعود از حجره رفت بیرون. پشت سرش مرتضی هم بیرون رفت. مسعود چهار تا تخممرغش را برد تو آشپزخانه و از وسط شکست و سفیده و زرده را از هم جدا کرد. سفیدهها را ریخت تو یک ظرف. زردهها را هم تو یخچال گذاشت. مرتضی رفت زیرزمین، قسمت شوفاژخانه.
هنوز نیم ساعت به اذان صبح مانده بود. امین بیدار شد. مسعود و مرتضی تو حجره نبودند. دیشب خواب امین سنگین نبود. شوخی مسعود و مرتضی را فهمید. وقتی سفیدههای تخممرغ را روی شلوارش میریختند بیدار بود امّا چشمهایش را باز نکرد. نخواست شادیشان آلوده شود. به همین خاطر حولهی حمّام و یک دست لباس برداشت و رفت به سمت حمّام. مسعود و مرتضی تو یکی از راهروهای حمّام قایم شده بودند. امین رفت توی یکی از حمّامها و شیر آب داغ را باز کرد. این یکی را دیگر سخت میشد پیشبینی کرد. آب خنک بود. دیشب مرتضی ترتیب شوفاژخانه را داده بود. آب که روی سرش ریخت ناخودآگاه آه از دلش کنده شد و خودش را کشید عقب. آرام آرام رفت زیر آب. غسل کرد، غسل توبه. از حمّام که بیرون آمد صدای خندهی مسعود و مرتضی بلند بود. مرتضی میگفت: «نقشهی مسعود بود ها!، به من ربطی نداره.» امین خودش را طوری گرفت که انگار خبر ندارد. گفت: «نقشه چیه؟ چه خبره؟ چرا میخندید؟ مگه خودتون نشده که صبح زود مجبور بشین برین حمّوم؟!» مسعود گفت: «چرا شده، ولی نه با سفیدهی تخممرغ.» این را که گفت خودش با مرتضی بلند خندیدند. امین هم خندید.
امین آمد تو حیاط. وضو گرفت و رفت مسجد. چند دقیقهای بیشتر نمانده بود تا اذان. نماز شبش کوتاه بود امّا اشکها حسابی هوایی شده بودند. از خوشحالی نمیدانستند چهطوری برقصند و بیایند پایین تا سر چانه و از آنجا مست و لایعقل میافتادند روی فرش مسجد.
حدیث: امام محمّد باقر علیه السلام: کسی که دوستی کند برای خدا، و دشمنی کند برای خدا، و ببخشد برای خدا، او شخصی است که ایمانش کامل شده است.
اصول کافی، ج2، ص124
با همسرش تو خانه اش نشسته است. دارد شبکههای تلوزیون را عوض مىکند. یک و دو سه و چهار و .... همهی شبکهها را تا آخر مىرود. دور دوم عوض کردن شبکهها شروع مىشود. تو شبکهى سوّم است که لاله مىگوید: «همینو بزار!» سپهر کنترل را مىگذارد روى زمین و دستش را مىبرد لاى موهایش و مىگوید: «کاشکى بهزادو مى گفتیم بیاد.» بوق. صداى زنگ در خانه است. سپهر مىرود تا گوشى آیفون را بردارد. (اگر بهزاد باشد خوب مىشود. آن وقت سپهر را میگوییم بگوید: واقعا که حلال زادهاى.) بهزاد است. «مهمون ناخونده نمىخواین؟» سپهر مىگوید: «واقعا که حلال زادهاى! بیا بالا!»
سپهر و لاله و بهزاد تو خانه نشستهاند. دارند با همدیگر صحبت میکنند. سپهر مىپرسد: «از بابا و مامان خبر دارى؟» «آره. خودشون که خوب بودند. فقط زن مجید اذیّتشون مىکنه. هر روز مییاد شکایت از مجید. یه روز میگه اینجام رو سیاه کرده یه روز میگه تو گوشم زده یه روز میگه تنم کبود شده. اینطوری که پیش میره میترسم فردا پیرهنش رو هم جلوی بابا بزنه بالا و جای کبودی بدنش رو نشون بده!» (اگر سپهر از زن مجید دفاع کند و بگوید تقصیر برادرمان مجید است خیلی خوب میشود. آنوقت سپهر را همانطور که نشسته است یواش یواش میبریمش بالا. آنوقت هر کلمهای که میگوید یک وجب به سقف نزدیکتر میشود. بهزاد چشمهایش باز میماند و خیلی تعجّب میکند. سپهر سرش که به سقف میرسد ساکت میشود. آرام دوباره میآید پایین. لاله اصلا تعجب نمیکند. بالا رفتن سپهر برایش عادّی است.) سپهر یک استکان چای از تو سینی برمیدارد و میگوید: «تقصیر مجیده. بله! به نظر من مقصّر اصلی مجید برادر خودمونه. اگه از اوّل لیلی به لالای این زنیکه نمیزاشت اینطوری نمیشد. اگه از اوّل میخوابوند تو صورتش حساب کار دستش مییومد.» لاله سینی چای که به سپهر و بهزاد تعارف کرده است را میگذارد روی اُپن و میگوید: ... (اگر لاله از زن مجید دفاع کند همانطور که ایستاده است با هر کلمهای که میگوید میرود بالا و ...) لاله از زن مجید دفاع می... دفاع نمی... دفاع می... دفاع میکند. لاله دارد از زن مجید دفاع میکند. چقدر هم زیاد دارد دفاع میکند. پاشنههای پایش رفته است بالا. روی سینهی دو پا ایستاده است. سینهی پاهایش هم از زمین فاصله میگیرد. با هر کلمه که میگوید به سقف نزدیک میشود. رفته است بالا. روسرىاش مماس به سقف شده است. ساکت مى شود. آرام دارد مى آید پایین. چشم هاى گرد بهزاد نمى توانند پاک بزنند. خیره شده اند به این حالت لاله. سپهر مى گوید: «زن مجید تو کار شوهرش دخالت میکنه. یکی نیست بهش بگه اگه مجید دیر از بیرون مى یاد، اهل دود و دمه، رفیق بازه، هر چى که هست تو بشین به تربیت بچههات برس.» بهزاد هنوز به لاله نگاه مى کند که حالا رسیده است روى زمین. سپهر دستش را روبه روى صورت بهزاد تکان مى دهد و مى گوید: «این جا رو ببین. بالا رفتن لاله عادیه. چهار کلوم که حرف مى زنه مى پره بالا. خُب مىگفتى.» بهزاد مى گوید: «دیروز دست بچّش مهدی رو گرفته بود و اومده بود خونه ى بابا. من نمى دونم چه جورى این زبونش درد نمى گیره. همش حرف. همش حرف. همش شکایت.»
بهزاد بهزاد نیست. سپهر هم سپهر نیست. لاله اما لاله است. لاله بهزاد هم هست. سپهر هم هست. چه طور سپهر نباشد درحالى که به قول سپهر چهار کلام که حرف مى زند مى رود سپهر. و چه طور «به زاد» نباشد درحالى که حلال زاده است و به زاییده شده است. بوق. صداى زنگ در خانه است. سپهر مى رود که گوشى آیفون را بردارد. هنوز گوشى به گوشش نچسبیده است که صداى داد و بیدادى از داخل گوشی میآید. آنقدر که به گوش هاى بهزاد هم رسید. «به بهزاد بگو بیاد بیرون.» بهزاد سریع بلند مى شود و مى رود دم در. یقیهى پیراهنش مىرود توى مشتهاى مردى که داد و بیدادش بلند بود. «پول منو مى دى یا از حلقومت بکشم بیرون حروم زاد!» به بهزاد خیلى برمیخورد. رگ هاى گردنش بالا آمده است. جاى دست ها و یقه عوض مىشود. حالا یقهى مرد تو دستهاى بهزاد است. سپهر هم سر مىرسد. بهزاد داد مى زند: چى گفتى؟ من حروم زادهام؟ من حلال زادهام. فهمیدی؟ حلال زاده.» بهزاد دروغ مىگوید. مثل سگ دارد دروغ مىگوید. نه اینکه پدر و مادرش کار حرامى کرده باشند. نه اینکه پدر و مادرش او را با کارحرام به دنیا آورده باشند. نه! بهزاد دارد خودش را به حرام مىزایاند. بهزاد دیگر پسر کوچولوى گوگورى مگورىای که بابا و مامان متولدش کرده اند نیست. بهزاد لولوى سیاه سوختهایست که دارد با فکرها و کارهایش خودش را مىزایاند. چه قدر سخت است گفتن این حرفها. بهزاد این حرف ها را نمىفهمد. مرد طلبکار را انداختهاند روى زمین و دارند او را مى زنند. سپهر چه قدر عصبانى است! نمىفهمد دارد مشت و لگدش را به کجاى تن مرد مىزند. لاله چادر گلگلىاش را سرش کرده است و دارد مى آید. کلّى نگرانى زیر چادرش قایم دارد و کلّى اشک روى صورتش ظاهر کرده است. یقهی پیراهن سپهر را از پشت سرش میگیرد و میکشد و میگوید: «بسّه سپهر! بسّه دیگه! ولش کن! ولش کنین! دارین میکشینش.» گوش سپهر بدهکار نیست. لاله داد میزند: «راست میگه. حروم زادهاین. شما دو تا حروم زادهاین. شما با کارای حرامتون دارید هی زاییده میشین و هی به حروم متولّد میشین. شما حلال زاده نیستید.» با هر کلامی که میگوید کمی میرود بالا. حالا اشک هم میریزد. بهزاد دوباره نگاهش را دوخته است به لاله که دارد میرود بالا. برای سپهر عادّی است. هنوز مشت و لگد میزند. لاله ساکت شده است ولی هنوز بالا میرود. بهزاد بازوی سپهر را میگیرد و تکان میدهد و میگوید: «سپهر! ساکت شده ولی همینجور داره میره بالا.» چشمهای سپهر هم باز میمانند. لاله ساکت است ولی گریه میکند. بالهای بیرنگ اشک لاله را دارند بالا میبرند. خیلی بالا رفته است. سپهر دیگر دستپاچه شده است. دور خودش میچرخد. نمیداند چهکار کند. مرد طلبکار آرام بلند میشود و فرار میکند. لاله خیلی رفته است بالا. حالا فقط یک نقطه است. و حالا همان نقطه هم نیست. لاله دیگر نیست. رفته است بالا.
حدیث: امیرالمؤمنین علیهالسلام به نوف بکّالى فرمود: ای نوف! دروغ میگوید کسى که فکر میکند حلالزاده است، درحالى که گوشت مردم را با غیبت کردن میخورد.
مشکاة الانوار، ص88.
تقی سلام کرد. سینهاش سخت سنگین بود. از آن روز سیاهی که دست دوستش صورتش را سرخ کرده بود، سفتی مرموزی دم سینهاش را مسدود کرده بود. سدّ سنگیای که سرفههای دمبهدمش هم نمیتوانست آن را باز کند. دوباره سلام کرد. پیرمردی صورتش را به سمت شیشهی اتوبوس کرده بود تا کسی درآوردن دست ِ کامل دندانهای مصنوعیاش را نبیند. سلام. دفعهی سوم بود که سلام میکرد. سیروس میلهی استیل سقف اتوبوس را سفت چسبیده بود. دو دست چشم هایش را هم سه دور دور میلهی استیل دور داده بود تا یک وقت سوزن نگاه تقی به سینهی چشم هایش اصابت نکند و مجبور نشود پاسخ یکی از سلامهای تقی را بدهد. تقی برای بار چهارم سلام کرد. سمت راست سیروس پسری ایستاده بود که یک پلاستیک بزرگ گوشت مرغ توی دست راستش بود. خونابه از گوشهی سمت راست پلاستیک روی کف اتوبوس چکّه میکرد و سرازیر میشد زیر پای سیروس. پیرمرد دست کامل دندانهای مصنوعیاشراتر و تمیز کرده بود و داشت میگذاشت سر جایشان. لثهها دوباره حالت تهوّعشان شروع شد. سلام. این بار پنجم بود. سیروس سه دور ِ حلقهی چشم هایش را از دور میله باز کرد و تیز نگاه تقی کرد و گفت: «بنده با شما قهرم با همین غلظت قاف. شما هم برای اینکه وقتتان تلف نشود بهتر است ذکر خدا را بگویید به جای هی سلام، هی سلام، هی سلام.» تقی تسبیح سبز رنگش را از جیب پیراهن سفیدش درآورد. با سر انگشت سبّابه و شصت یکی یکی دانههای تسبیح را از سمت چپ میفرستاد به سمت راست. ذکر میگفت. به دانهی بیستم که رسید اتوبوس توی ایستگاهی که سیروس باید پیاده میشد ایستاد. سیروس برگشت به سمت تقی و نگاه سخت غضبناکی به تقی انداخت و دست راستش را بالا آورد و سیلی محکمی به صورت تقی زد و رفت پایین. ذهن سیروس نمیتوانست باور کند تقی سیلی چند روز قبل را اشتباهی به صورت سیروس زده بود. جای سرخ انگشتان سیروس روی صورت تقی پیدا بود. تقی دانههای تسبیح را از سمت چپ به سمت راست میفرستاد و ذکر میگفت. به دانهی پنجاهمی رسیده بود. پسر مرغ به دست پیاده شد. دانهی هشتادمی را که به سمت راست برد پیرمرد پیاده شد. تقی ایستگاه آخر از اتوبوس پایین آمد. کسی نبود تا مجبور باشد ذکر تسبیحش را آهسته بگوید. هر دانهای که میانداخت بلند میگفت: سلام.
حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: سلام از نامهای خداست، بنابراین آن را در بین خودتان افشاء کنید. فرد مسلمان هنگامی که به گروهی برسد و بر آنها سلام نماید، اگر پاسخ او را ندهند، کسی که بهتر و پاکتر از آنهاست پاسخ او را خواهد داد.
بحارالانوار، ج76، ص10.
سه کلاس صبح را تمام کرده بود و تازه رسیده بود خانه. ناهارش را خورد. ناهار، خورشت لوبیا بود. لوبیا خوب بود امّا نه برای نقی که یا سر ِ تنش توی کتاب بود یا سر انگشتانش روی دکمههای صفحهکلید. خوانده بود حبوبات فقط برای آنها که کار بدنی میکنند خوب است. چون نفخ آورند. جز عدس که نفخ آور هم که هست باشد، اشک آور که هست. گوشتها را از وسط بشقاب گود خورشت جدا میکرد و میریخت روی برنج بشقابش. چند تا لوبیا هم برداشته بود و ریخته بود روی برنجهایش تا همسرش متوجّه نشود و شیرینی آشپزیاش تو کام دستهایش تلخ نشود. بعد از ناهار در لپ تاپش را باز کرد. بعد از ظهر هم کلاس داشت. درسهای صبحش را مرور کرد و «اسفار»ِ بعد از ظهر را پیش مطالعه کرد. یک ساعت بیشتر وقت نمانده بود که نشانگر موس را برد روی فایل «اسب سفید» و شروع کرد به تایپ کردن. «اسب سفید» رمان جدیدی بود که شروع کرده بود. برای نوجوانان مینوشت.
سرش را که آورد بالا ساعت 6 شده بود. لپ تاپش را گذاشت تو کیفش و رفت از داخل قفسه کتاب "اسفار" را بردارد و برود کلاس. چشمش افتاد به کتابهایی که رفیقش نوشته بود و به او هدیه داده بود: "بررسی نظریههای ابداعی ملاصدرا"، "تطبیق آرای ملاصدرا با نوشتههای عرفای سلف" و چند تا کتاب که به زبان عربی نوشته بود و نگاهی کرد به کتابهای خودش که به ردیف تکیه داده بودند به همدیگر: "حرفهای خاکستری"، "گردباد" و ... . همه هم برای گروه سنّی نوجوان. زانوهایش خم شد. رفت سجده. اشک شوق جاری بود. ذکر شکر میگفت. چهقدر میچسبید نوشتن کتابهایی که کسی یرایشان آدم را تحویل نمیگرفت. نوشتههایی که نفخ آور نبود. باد نداشت که بیافتد تو غبغب آدم. نقی سیر گریه کرد. سیر ِ سیر.
حدیث: امام علی علیه السلام فرمود: کودکانتان راچیزی بیاموزید که برایشان سودمند باشد، پیش ازآنکه مرجئه (یکی از گروهای منحرف) افکار خود رابر آنان القاء کنند.
بحار الانوار، ج2، ص18، ح39.
اسلحهاش را عوض کرد.اسلحهی Ash 12.7 را نمیشد توی راهرو یک متری خوب دست گرفت. هفت تیرش را برداشت. پا را به در کوباند و داخل شد. سه نفر دور یک میز نشسته بودند. چیزی مثل یک جلسه. سه بار شلیک کرد. انگار طول و عرض پیشانی سه نفر را سانت کرده بود. دقیقاً زده بود وسط پیشانیشان. خیلی تر و تمیز. خیلی تر و تمیز بود. خوب نبود اینقدر تر و تمیز. چه خبر تر و تمیزی بود؟! ضامن نارنجک را کشید و انداخت. افتاد روی میز گرد شیشهای. چند دور هم دور خودش چرخید. از اتاق رفت بیرون. بمب! دوباره در اتاق را باز کرد و رفت داخل تا کر و کثیفی را ببیند. دید. وسط اتاق دراز کشید. هیچ وقت عادت نداشت بی بالشت بخوابد. دستش را دراز کرد و دست چاق و کلمبهی یکی از سه نفر را کشاند و آورد زیر سرش. دست رییس جلسه بود که جدا شده بود. به ابعاد یک بالشت و با ارتفاعی که برای سلامت سر و گردن مفید بود. کمی سرش را تکان داد و بالشت گوشتیاش را جابهجا کرد. گوشی گلگسیاش هنوز تو دستش بود که خوابش برد. امتحانات که تمام شده بود بازی جنگی Blood 1.03 & Gun را دانلود کرده بود و ریخته بود تو گوشیاش. مرحله هفتادو نهم را تمام کرده بود و تو مرحلهی هشتادم بود که با نارنجکش اتاق را کر و کثیف کرده بود و بعد از آن دراز کشیده بود وسط اتاق. وسط اتاق خانهیشان خوابش برد. سرش روی دست چاق رییس جلسه راحت بود.
حدیث: امام رضا می فرماید: چند نوجوان به حضرت یحیی(که درآن زمان نوجوانی بیش نبود)گفتند: تو نیزبیا برویم بازی کنیم.حضرت یحیی فرمود:مابرای بازی آفریده نشدهایم!
مجمع البیان،ج6،ص781؛المیزان،ج14،ص15.