کور که نیستیم ما. مغز خر هم که نخوردیم به سلامتی.خوش خدمتی به چهار تا لجن مغز مثلا روشنفکر که زوارشان هم در رفته است الحمد لله باید بودجه صدا و سیما را عین جارو برقی بکشد توی حلقوم گشادش. حالا که چی؟ فکر کردید دست می زنند برایتان؟ هورا می کشند که ما هم جایی پیدا کردیم توی تلوزیون حکومتی ایران؟ ها؟ حالا روانشناس ِ همه چیز دان ِ سنگین ِ با وقار شده است نماینده قشر روشنفکر؟ و کارش رسیده به جایی که سکّان دار جامعه ایران را روانکاوی می کند؟ خود این لجن های روشنفکر نما که به جان با ارزش خودم قسم یک مصلح واقعی از بینشان در نیامد قبول دارند نیاز به روانکاوی همه جانبه دارند. ببینید سایت ها و حرف هایشان را! حالا وسط رسانه ملّی ایران دارند پُز هدایت بحران و تزریق روحیه نشاط به جامعه ی از هم گسسته ایران می دهند. خدا به خیر کند ته ِ این مسیر انحرافی را.
(وقت واقعه:)
چند نفر آمده بودند و نشسته بودند توی اتاق امّا تنهایی بیشتر از همه نشسته بود؛ سنگین و محکم. آنقدر که دیگر نفس کشیدن سخت می شد، از بس که هوا بوی تنهایی می داد. و این تنهایی یکی از عناصر گاز است انگار که رفته بود از لای درز در بیرون، جایی پشت در حیاط و اکسیژن را تشویق می کرد تا بیشتر هیزم o2 بریزد روی شعله های سرخ و زردش. و بیشتر آتش بسوزاند در را و بیشتر دل زهرا علیها السلام را بفشارد دود و دم ِ گره خورده به گاز تنهایی.
(چند روز قبل تر:)
فدک را زیر چادرش داشت. محکم توی دستش گرفته بود. نه به محکمی دست دیگرش که دست حسن علیه السلام را گرفته بود. شاید هم حسن علیه السلام دست زهرا علیها السلام را گرفته بود؛ محکم تر از دست دیگر زهرا علیها السلام که فدک را گرفته بود. چه مادر دست پسر را و چه پسر دست مادر را، بالاخره محکم بود و این محکمی پابرجا بود حتی بعد از ضربت سهمگین سیلی و بعد از خاکی شدن چادر و بعد از سرگیجه و بعد از ... .
(وقت واقعه:)
دست زهرا علیها السلام باز شد و گره دست علی علیه السلام از دست همسرش باز شد و دست رفت همراه با خود علی علیه السلام که میان چهل پنجاه گرگ که آب دهانشان بند نمی شد از گرسنگی و کفتار زشتی که عجیب حرصی داشت به بستن دست هایی که هیچ کس بسته ندیده بودشان.
باز همان گاز تنهایی بود انگار که از مسجد آمده بود. حالا یا از راه کوچه و یا هم از دری که به مسجد باز می شد؛ آمد و چند تا گره ِ خفگی انداخت به گلوی خفته ی زهرا سلام الله علیها و زهرا علیها السلام بیدار شد از تلخی تنهایی شوهر و بلند شد و دامن کشان رفت ... .
(عصر عاشورا:)
دامن کشان رفت پیش برادرش وقتی که تنهایی برادر تیغ می انداخت به نرمی دریای چشمش. رفت و گفت: «حسین! بچه های من ... .» خوب یاد گرفته بود از مادر حسِّ ِ تلخ تنهایی را و دامن کشان رفتن را ... . برادر راضی شد به قربانی شدن بچه های خواهرش. نمی شد به جز این امواج دریای خروشان چشمان خواهر را ساکت کرد. و ساکت شد.
(روز واقعه:)
علی علیه السلام ساکت شد و ساکت بود و آدم تنها ساکت است دیگر. مگر همسر معصومه ی پهلو شکسته ای داشته باشد. مگر فاطمه ی علیها السلامی داشته باشد که بیاید و نیّت نفرینش طوفان لرزه بیاندازد به ستون های کفر کفتار گون ایستاده دور علی ِ مقدس علیه السلامش. آن وقت است که دیگر تنها نیست. پس ساکت نیست. برای همین به سلمان می گوید: «بگو نفرین نکند.»
(عصر عاشورا:)
نفرین کرد. نه یک بار و نه حتی دو بار. چند بار. حسین علیه السلام تنها بود که نفرین هایش گرفت به بغض گلو. و علی ِ تنها علیه السلام، تنها نبود که نفرین را گرفت از بعض گلوی زهرا علیها السلام. زهرا را داشت علی علیهما السلام.
وقتی سوار ماشین می شوی و سویچ را چرخ می دهی و کف پا را می کوبی روی صورت گاز باید مراقب دو چیز باشی: یکی عقربه سرعت که زیادی نچرخد و یکی عقربه هوش که بچرخد. غیر از خیلی چیزهای دیگر که باید مراقبش بود. این دو تا خیلی مهم هستند. سرعت غیر مجاز خیلی شبیه خواب آلودگی است. هر دو ریشه در خیال راحت دارند. خیال راحت را باید مثل خیار خرد کرد و با گوجه و پیاز و یک سر پر آبلیمو سالاد کرد و بعد هم خورد. اضطراب و استرس را خدا برای همین مواقع قرارد داده است توی روحمان. که واقعاً توی روحمان ... اگر این خیال راحت، راحت لم بدهد روی اضطراب و استرس و آخرین تلاش های این دو برادر هم فایده ای نداشته باشد برای بیرون آمدن از زیر قالپاق سنگین و مبارکش.
کاری ندارم با انگیزه زیاد شدن جریمه ها و گشت پلیس و قوانین راهنمایی و رانندگی و کیقیت بد ماشین و کمربندهای آدم کش و این طور چیزها. من می خواهم بگویم 25 هزار کشته در یک سال یعنی چند هزار خیال راحت که نشسته است پشت فرمان به طوری که یا عقربه سرعتش زیاد چرخیده و یا عقربه هوشش نچرخیده و این یعنی فاجعه.
اگر در غرب مداوم کلاس می گزارند و یاد می دهند چطور می توان به اضطراب غلبه کرد، ما باید به مردممان نحوه اضطراب داشتن و ایجاد استرس در خود را یاد بدهیم. ما واقعا نیاز داریم به این دو برادر افسانه ا ی که خیلی کم پیدا می شوند پشت فرمان های ماشین هایمان، الّا موقع دیدن چراغ گردان و آژیر پلیس و گشت نامحسوس. سوال در مورد نحوه قتل خیال راحت است. با کدام چاقو باید زد توی گرده و پهلویش؟ با جریمه؟ پلیس؟ دوربین؟ محسوس؟ نامحسوس؟ گشت؟ ضرب؟ جرح؟ یا با «دلت نکند کتک می خواهد»؟یا «خیلی برای ما شاخ شدی ها»؟ می زنم توی دهنت که ...؟ چرا بعضی از انسان های مسلمان ایرانی وقتی پشت فرمان می نشینند نمی فهمند که نباید تند بروند؟ چرا بعضی از انسان های مسلمان ایرانی وقتی پشت فرمان ِ خواب می نشینند نمی فهمند پشت یک فرمان دیگری نباید بنشینند؟ چرا؟ ها؟ غرب با همین چاقوهایی که یکی یکی از شما سوال کردم کارش را دارد راه می اندازد یعنی با همان جریمه و پلیس و ... . با همین چاقوها نسل کشی خیال راحت راه انداخته است و چند تا از همین خیال های راحت در رفته اند و کلّی تبلیغات کرده اند و چیزی شبیه ادعای خولولاست راه انداخته اند و ادعای کوره های خیال سوزی کرده اند و حالا رفته اند و می خواهند گوشه دیگر فلسطین را هم بگیرند.
اینجا دو نوع استرس موجود است. یکی را می توان اسمش را زیپ جیب گزاشت و یکی را حافظ جان. وقتی می ترسی گوشه جیبت سبک بشود و خزانه دولت سنگین یعنی اضطراب از نوع زیپ جیبی اش. و وقتی ترس از مرگ و حادثه و صانحه چپ و راست و این طور چیزها است یعنی اضطراب از نوع حافظ جانی اش. کدام مهمتر است جیب یا جان؟ کسی که به خاطر لاغر نشدن اقتصادش دچار دلهره می شود و پا را کمتر روی صورت و لب و لوچه پدال گاز فشار می دهد چطور برای نمردن دلهره نمی گیرد؟ ان خیال راحت را چه کار باید کرد؟ به فرض اگر کسی به خاطر ترس از جیب، جانش حفظ شد، جان ِ برقرارش چه قدر ارزش خواهد داشت؟ به اندازه همان جیب باقی؟ دو برابر آن جیب باقی؟ نصف آن جیب؟ خود آن جیب؟ چقدر از آن جیب؟ و این جان اگر زیر آهن های کج و کوله ماشین له می شد بهتر نبود؟ بهتر بود؟ اصلاً بهتر نبود؟
جریمه اساساً برای تنبل هاست، برای ضعفاء. برای آنها که خوب درس نمی فهمند و آنها که نمی فهمند عمق ِ وضع یک قانون را. برای آنها که با عقل و تکیه بر دیوار فکر خودشان نمی توانند پیشرفت کنند. و یا نمی توانند حتی جان خودشان را، جان زن و بچه یشان را حفظ کنند. بچه دبستانی را معلم می گوید 30 بار از روی درس بنویس چون ادراک ِ نیاز ِ انجام تکالیف برایش سخت است. وقتی یک سروان، راننده ای را جریمه می کند، سنگین تر از مبلغ جریمه، زبان داز برگ جریمه است که می گوید: «نفهم! کمی بفهم!» اصولاً جریمه برای نفهم هاست. اسب را افسار می زنند تا به او بهمانند هر جا که می خواهند چهارنعل برود یا هر وقت خواستند بتازد و یا هر موقع که بخواهند بایستد و کسی که نمی تواند آزادانه بدون اهرم های فشاری مثل جریمه مراقب جان خود و دیگران باشد افسار می خواهد. چون بی شباهت با اسب و خر و اینگونه حیوانات نیست. «مانند خر» بهترین واژه هایی است که می توان بزرگ روی قبض های جریمه نوشت. گفتم: «مانند خر» و نگقتم: «خر» چون تفاوت بسیاری است بین خر و انسان خرنما. همانطور که قرآن کریم می فرماید کالحمار و نمی گوید حمار. به جناب خر بر می خورد اگر بی قانون ها را به اسش بخوانی. حتی شنیده ام قیامت خِر آدم (به کسر خاء) را می گیرند. یعنی خر (به فتح خاء) خر آدم را (به کسر خاء) می گیرد که چرا فلانی را که صد البته بدتر از من بود به اسم من نامیدی؟
واقعاً چند درصد از رعایت قوانین در غرب عاقلانه و انسانی است؟ و چقدر از آنها بر اساس یک بینش جهان شناسانه و انسان شناسانه است؟ ترس دست بندی است که دست های مردم را بسته است. کاری ندارم به خوب یا بد بودن این ساز و کار و نمی خواهم بگویم در ایران نباید اینگونه عمل کرد. بحث من یک تحلیل اخلاقی است. یک بحث است در مورد این همه عقربه های چرخیده ای که نباید می چرخید و این همه عقربه های ساکنی که باید می چرخید.
این وضع نافرم یعنی همین خیال راحت نه تنها پشت فرمان ماشین بلکه پشت فرمان مسئولیت های فرهنگی آنچنان سنگین نشسته است که حتی یک ثانیه تنفس برای اضطراب و استرس یا همان احساس مسئولیت باقی نگذاشته است. حالا می شود چاقوی چریمه را فرو کرد توی گرده خیال راحتی که پشت فرمان اتوموبیل نشسته است، امّا چه کار کنیم با این همه خیال خیلی راحتی که فرمان فرهنگ را ول نمی کند؟
ماهی قرمز نخرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونی ها. من هشدار می دهم یعنی هوش را داروی اطلاع رسانی می دهم. یک وقت دیدید قرمز شد آب توی تنگ ماهی یتان و بعد سنجدها را که می خواهید کمی جا به جا کنید تا قرینه شود با سماق، دستتان می خورد به تنگ و شُلُق شُلُق آب های قرمز می ریزد روی سفره. آن وقت سفره عیدتان خونی می شود و این نشانه این است که سال نو ِ نود و یکتان خونی مونی می شود. شما را به من نکنید این کارها را.
جایزه اسکار نگیرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونکی ها اسرائیلی ها. من هشدار می دهم یعنی هوش را داروی اطلاع رسانی دارم می دهم. یک وقت دیدید نشست جایزه اسکار ایستاده تان یا اصلا قهر کرد، خوابید. و رفت زیر لاهافتی، پتویی، چیزی. آن وقت با چه رویی می خواهید بیایید ایران. چه کسی قبول می کند کسی که زیر پتو رفته همان اسکار است؟ ها؟! نکنید این کارها را.
چقد رخوب بود اسکار را هدیه می دادید به فیلم اسرائیلی. می دانید چقدر کار خدا پسندانه ای می شد. و چقدر بار مثبت سرازیر می شد به سمت وجهه ایران. می گفتند ایران آن قدر سیر است از رأفت و رحمت که حالش به هم خورده و کلّی رأفت به اضافه رحمت استفراغ کرده روی صورت اسرائیل. شما نکردید که آنها دست به کار شدند. فیلممان را برده اند اسرائیل دارند اکران می کنند. یاد بگیرید شعور و رأفت و مهربانی را. فیلم دشمنشان را که اسکار را از دستشان ربوده داده اند سالنهای سینمایی شان پخش کنند. تازه وزیر خارجه آمریکا کلّه قند تبریک ساییده است روی سر فیلم و کارگردان. از این کارهای خیر و خدا پسندانه هم بکنید. قرار نیست همه اسکارها را که شما قبضه کنید. حالا اگر این وسط لیلایی بازوهای یک مجنون فرانسوی خل مشنگ را قبضه کرد، خوب قبضه کرد دیگر. و یا اگر لب و لوچه کارگردان ایرانی دل و قلوه داد به لب و لوچه یک زن، خوب آن زن هم دل و قلوه گرفته است و لکم فی القصاص حیاة یا اولی الألباب. درباره دادن و گرفتن شاید جا عوض شده باشد و ماجرا بر عکس بوده باشد ولی بحث من بر سر دادن یا گرفتن نیست بحث سر دو عنصر است که هر دو هم موجود است. یکی لب و لوچه است و یکی دل و قلوه. حالا شاید «جیگرت رو بخورم» هم باشد این وسط ها أمّا جیگر که چیز بدی نیست خیلی هم خوب است. دکترها برای جبران کمبود آهن سفارش می کنند. «دوسیخ جیگر سیخی 6 هزار» نشنیده ای؟ کی گفته است جیگر خوردن بد است؟! قبول دارم حرفت را. می گویی این ها بد هم که نباشد بالاخره هزینه اش را چرا باید جیب من و تو بدهد؟ دل و قلوه را می شود توجیه کرد که بالاخره تبادل بوده است و ضرر و غبنی متوجه ما نشده ولی با این همه جیگرهای احتمالی که برده شده و آنجا خورده شده چه باید کرد. پول این جیگرها را از جیب مردم داده اید دیگر. آن هم نه دو سیخ و نه هم سیخی 6 هزار. جواب بده جناب وزیر!
از این مسائل حاشیه ای بگذریم و به اصل بحث خودمان بپردازیم: ماهی قرمز نخرید. کار خوبی نیست. گناه دارند حیوونی ها. ... .
تقریبا همه خوششان آمده بود. به جز پدر کارتون ایران که بدجور اخم هایش رفته بودند به دعوای هم و کارشان داشت به خنجر و چاقو کشی می کشید که رییس جلسه گفت: «استفاده کنیم مادر ... اِ اِ ... ببخشید ... پدر کارتون ایران! مطلبی هست؟» با این جمله ابروهای مادر ... نه ... پدر پریدند به هم و یقه هایشان رفت توی مشتهای همدیگر. و سمت چپی لابد زورش بیشتر بود که آنچنان تا روی سر و سینه سمت راستی رفته بود بالا. پدر کارتون می گفت نمی تواند به این فیلم نظر بدهد. نمی شود اینطوری ادامه داد: «من که نمی تونم هم این جوری از روی هوا نظر بدم. همه ی چیزاش به جا و قشنگ قبول. ولی اون فرشته چرا کچل بود؟! فرشته کچل از کچا یافته این آقا؟!» داورها نگاهی کردند به هم. و بیشتر به یکی از داورهای خانم که قید خوش حجاب را بیشتر زده بود به سرش. داور خانم من منی کرد و گفت: «خوب شاید کارگردان نمی خواسته موهای زن بازیگر توی فیلم معلوم باشه.» ابروهای مادر ... نه ... همان پدر حواسشان پرت شد از دعوا. رفتند بالا تا بگویند تعجب کرده اند و چشم ها گرد شد تا تاکید کند مفهوم قبلی را. و لبخند لبها را کشاند بالا تا جو آمده شود برای انگشتانی که قرار بود بروند به سمت خانم داور. و رفتند. تند و سریع هم رفتند با این جمله «نکنه شما هم کچلید که مقنعه سر کردید؟!». توی بهت نگاه زن انگشتها رفتند تا زیر مقنعه و یک لاخ از موها را کشیدند بیرون. رییس جلسه سرخ شده بود و نگاهش چسبیده بود جایی نزدیک خشتک. و بقیه هر کدام جایی را می دیدند، بغل دیوار را، لای درز در را، و یکی عکس شهید آوینی را که درست چسبیده بود پشت سر مادر ... نه پدر کارتون ایران. صدای باز شدن در آمد. سید مرتضی بود که آمده بود توی اتاق. آمد و عکسش را زد زیر بغلش تا برود. آمد تا برود. کنار صندلی آقای مادر ... نه ... همان پدر کوفتی کارتون بود. داشت می رفت. آمد که برود. صدای انفجار آمد، بمب. همه از روی صندلی پرت شدند. پدر به بهانه مزاج خرابش رفته بود تا خودش را بریزد توی چاه و برگردد. کار خودش بود. کار خودش بود که مین کار گذاشته بود زیر موزاییک کف اتاق، کف اتاق حوزه هنری. حوزه هنری سید مرتضی. و سید مرتضی توی اتاق حوزه هنری افتاده بود روی زمین. با پایی که نصفش نبود و با ریش صاف قشنگی و خون سرخی که مانده بود روی پای نصفه ای. نصفه از حقد و کینه ای