سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

خیال می‌کرد منتظر مرگ است. نشسته بود گوشه‌ای. آدم افسرده چه طور می‌نشیند؟ چهار زانو که بلد نیست. دو زانو‌ هم به کارش نمی‌آید. زانوها باید جمع بشود توی شینه. دست‌ها بیافتد دور زانو. و سر روی پیشانی. افسرده یعنی ولو. یعنی شیطان زده. یعنی یک جور روانی‌زدگی. امّا این گونه نشستن مال افسرده نیست. این نشستن ِ قشنگ به مهموم نمی‌آید. ادایش را در می‌آورد. این طور نشستن مال او نیست. نقش بازی می‌کند. حمیده‌ی افسرده حال کاری نداشت. هم وزن بودن افسرده و پژمرده انگار بی حکمت نیست. برای افسرده حال سر تکان دادن هم وجود ندارد. صدای زنگ در خانه هم که بیاید فایده‌ای ندارد. همسایه‌ی کناری‌شان بود. طوبا. این دفعه‌ی چهارم بود که زنگ در خانه را می‌زد. صبح که آمده بود و حال ِ بی حال حمیده را دیده بود، نگران شده بود. زنگ فایده‌ای نداشت. دختر کوچکش گفت: «مامان! خاله حمیده چرا باز نمی‌کنه؟» طوبا نفهمید چه طور گفت: «نمی‌دونم.» و کی گفت: «نمی‌دونم.» فقط می‌فهمید که دلش می‌گفت: «حمیده قصد کاری....» کدام کار؟! این که طناب را حلقه کنی و ببندی به چهارچوب در و برَوی روی یک صندلی، شد کار؟! حمیده ایستاد روی صندلی. حلقه‌ی طناب را دور گردنش انداخت. حمیده تا چند دقیقه‌ قبل خیال می‌کرد منتظر مرگ است  حالا داشت به مرگ می‌رسید. «با این کار دیگه راحت می‌شم.» حمیده در اشتباه بود. کدام کار؟! کدام انتظار مرگ؟! حمیده منتظر مرگ نبود. کاری نمی‌کرد تا به مرگ برسد. حمیده منتظر خواسته‌اش بود. دنبال آرزویش بود. آرزویش که همان راحتی بود. آن که «کار» کرده بود دختر سه ساله‌ی طوبا بود. رقیّه. رقیّه‌ی طوبا. صبح که با مادرش رفته بود خانه‌ی حمیده کار را کرده بود. با گوشی حمیده بازی می‌کرد. دست‌های کوچکش رفتند... نه... بردند. یعنی یکی دیگر انگشتانش را بردند روی تنظیمات و صدا و صدای زنگ و صدای زنگ را عوض کردند. رقیّه‌ی طوبا خودش نفهمید که چه کار کرده و الآن که پشت در با مادرش ایستاده بود، انگار خودش نبود که گفت: «بِهِش زنگ بزن!» «چه طور به عقل خودم نرسید؟» این را طوبا گفت و گوشی‌اش را از توی کیفش درآورد. حمیده زبری طناب را زیر گردنش حس می‌کرد. و نرمی صندلی را زیر پاهایش. دیگر پاها عزم کرده بودند که توی هوا معلّق شوند. گوشی‌اش زنگ خورد. و اگر فقط زنگ می‌خورد عزم پاها را نمی‌توانست بزند. گوشی همراهش فقط زنگ نمی‌خورد. "رقیّه رقیّه" می‌کرد. "یا حضرت رقیّه" سلام الله علیها می‌خواند. چشم افسرده‌ای که پای طناب دار است با اشک قهر است. عین سنگ می‌ماند. مگر "حضرت رقیّه سلام الله علیها" سنگ را آب کند. و یاد نذر هر ساله. یاد هر سال که مثل این روز سفره‌ای به اسم حضرت رقیّه سلام الله علیها می‌انداخت. و همسایه‌ها را صدا می‌زد و روضه‌خوان می‌آورد. حمیده سفره‌ی حضرت رقیّه داشت. حمیده "کار" داشت برای انجام دادن. می‌توانست با "کار" منتظر مرگ باشد. رقیّه‌ی سه ساله‌ی حسین علیه السلام زیر بازوهای چشم‌های حمیده را گرفتند. چشم‌های کور حمیده. چشمی که سنگ باشد نابینا است. چشمی که اشک نداشته باشد کور است. گریه کردن بلد نیست. باید راهش انداخت. باید دستش را گرفت. باید راه رفتن را، اشک ریختن را یادش داد. از گوشه‌ی چشم‌های حمیده اشک... این چه لفظی است؟ این چه طور واژه‌ی مقدّسی است؟ این چه جور درد شفّافی است؟ این چه موجود دوست داشتنی‌ایست؟ همان یک قطره اشک هم که از گوشه‌ی چشم‌های حمیده بیرون بدود می‌تواند راه رفتن یاد کف پاها بدهد. می‌تواند گردن را از زبری طناب خلاص کند. می‌تواند کار کند، تلاش کند. می‌تواند قید آرزوی راحتی را بزند. می‌تواند سخت باشد، درد باشد. می‌تواند با کیسه‌ی دردش منتظر مرگ باشد و هی درد اضافه کند به کیسه. می‌تواند شاد باشد، لبخند بزند، خوشحال باشد، خوشحال کند. می‌تواند درختی باشد، میوه بدهد. می‌تواند سفره‌ای باشد، غذا بدهد. می‌‌تواند سفره‌ی حضرت رقیّه سلام الله علیها پهن کند، غذای غصّه بدهد، دست‌مزد اشک بگیرد. می‌تواند. می‌‌تواند. می‌تواند. حمیده می‌توانست. حمیده به برکت کمک سه ساله‌ی حسین علیه السلام می‌توانست. گوشی را جواب داد و در خانه را باز کرد. سه ساله‌ی طوبا را بغل گرفت . سیر گریه کرد. چشم‌ها راه رفتن را بلد شده بودند.

حدیث: امام علی علیه السلام: من در ستیز و جنگم با آرزوی خود و چشم به راه اجل خویش هستم.

  

خسرو بلند شد. چیزی ته سرش عین چکّش می‌مانست. عین تیغ، عین تخته. مثل یک لیوان که قطره قطره به خورد مغز بدهی. سهیل انگشت خسرو را گرفت. پسرش بود. چه شاخ شمشادی! با آن چشم‌های گشاد غزالی‌اش! مادرش می‌خواست اسمش را غزال بگزارد. حیف که پسر بود. سهیل گفت: «بابا خسرو! از اون ماشینایی که بهروز داره برام می‌خری؟»
_ آره
_ کی؟
_ فردا خوبه؟
_ فردا؟ نه. الآن.
_ الآن که نمی‌شه بابا جان!
_ نه. الآن. الآن. الآن.
_ باشه می‌رم می‌گیرم.
رفت بیرون. فکر خریدنش را هم نداشت. و اگر هم می‌داشت کجا پولی؟ خسرو! خسرو ایزدی! با شما هستم. نباید امید ِ قول می‌ریختی توی چشم‌های غزالی سهیل. حیف این چشم‌های غزالی نبود؟ رویش را می‌کند طرف من. همان طور که ابروهایش را به جان هم انداخته می‌گوید: «پول ندارم. تو که مثلاً زاویه‌ات دانای کلّ است. از ته ِ جیب‌هایم خبر داری که!» راست می‌گفت خبر داشتم. و خبر داشتم از دروغ‌هایی که داشت سر هم می‌کرد. و از طناب‌های نیرنگی که می‌تنید و آماده می‌کرد برای موقع لزوم. برای وقتی که مادر بچّه هم اضافه شود به جبهه‌ی مقابل. آن وقت هیچ چیز به اندازه‌ی همین طناب به درد نمی‌خورد. می‌انداخت به گردن خودش و حلق آویز شدنش را و تلو تلو خوردنش را می‌گذاشت روی سِن. تا چشمه‌های ترحّم زن و بچّه بجوشد و تماشا کنند مظلومیت شوهر و پدرشان را و صلح نامه را امضا کنند. رفت خانه. سهیل پدر را دست خالی دید و «ماشین می‌خوام.» را وصل کرد به گریه و داد و هوار. مادر هم اضافه شد. حالا دیگر موقعش شده بود. دستش را گذاشت روی قلبش و آرام آرام نشست. رنگ صورتش زرد شده بود. بدی فرد که به نهایت برسد، رنگ صورت را هم بلد است عوض کند. عین اختاپوس. به همان زشتی. لیوان آب. پاشیدن آب. «چی شد؟» «خسرو!» «بابا!» یواش یواش زنگ صورتش برگشت. سهیل دیگر چیزی نگفت. مادر هم ساکت بود. زنگ در امّا نه. صدایش بلند شد. رفیق خسرو. موتورش را می‌خواست. که یک هفته‌ای داده بود دست خسرو و شده بود یک ماه. این جا باید رنگ خسرو دوباره بپرد. حالش بدتر شود. تا همسرش راضی شود به دروغ گفتن. «رفته بیرون. الآن نیست.»
خسرو! الآن که کسی نیست. زنت که توی آشپزخانه مشغول است. بچّه‌ات هم که رفته است و دارد بازی می‌کند. ماشین را فراموش کرده. ماشین بازی با پدر بی قلب می‌خواهد چه کار؟ سهیل فهمیده است از گرده‌ی پدر بی قلب ماشین بازی در نمی‌آید. خسرو! حالت از خودت به هم نمی‌خورد؟! حالا خوب است سیاستمدار نشدی. مسئول اداره‌ای، نهادی، جایی می‌شدی واویلا...
هشت سال گذشته است. خسرو مسئول شده است. مسئول گردن کلفتی. همان چند سال قبل وسط «...» به خسرو گفتم که خانواده‌ات، کشور را می‌ماند و زن و بچّه‌ات افراد آن. مراقب حرف‌هایت، مواظب پای‌ ِ کارهایت باش! چاله و چوله‌های دورویی را رد کن! فردا چاه می‌شود ها! و حالا شده است چاه. وسط‌های چاه یک جای پایی برای خودش گیر آورده است. دو تا سنگ که از دیواره‌ی چاه بیرون زده است را محکم گرفته است. در می‌رود. امروز نه... فردا دست و پایش در می‌رود. دست و پای یک دروغ‌زن چه قدر تحمّل دارد مگر؟ دست و پایش سست می‌شود و وسط چاه می‌افتد. همه صدای افتادنش را می‌شنوند. رو می‌شود. این‌ها را به خسرو می‌گویم. اعتنایی نمی‌کند. می‌گوید: «وقت ندارم. دارم به کار مردم رسیدگی می‌کنم!» وسط همین رسیدگی‌ها (!) دست و پایش سست می‌شود. می‌افتد وسط چاه. همه‌ی مردم آمده‌اند سر چاه. دارند لاشه‌ای که خیلی شبیه اختاپوس است نگاه می‌کنند. سهیل و مادرش هم هستند. صحنه‌ی چندش آوری است.


حدیث: پیامبر صلی الله علیه و آله: منافق سه نشان دارد. وقتی سخن کند دروغ گوید و چون وعده دهد تخلّف کند و چون امینش شمارند خیانت کند. نهج الفصاحه



  

مهدی نشسته بود روی سکّو. سکّویی که تازه ساخته بودند. با یک سازه‌ی هندسی و سقفی و ستون‌هایی. روی سکّو کنار پله‌ها نشسته بود. پای راستش را انداخته بود روی چپ و تکان می‌داد. و کف دست‌هایش را لبه‌ی سکّو گذاشته بود. ساکت بود. ساکت و منتظر. منتظر محمّدباقر. آدمی‌زاد گاهی گرفتار می‌شود. بلکه آدمی کی گرفتار نیست؟ کی سختی ندارد؟ آدمی مثل انقلاب اسلامی ایران است که هیچ‌ گاه زمان و نقطه‌ی حساس ندارد. آدمی هر لحظه‌اش حساس است. هر دمش امتحان است. هر بازدمش آزمون است. مهدی به این چیزها فکر نمی‌کرد. این‌ها را قبلاً خوانده بود. برگه‌ی امتحانی‌اش را پر کرده بود. بیستش داده بودند. مهدی به قلب ِ گرفته‌ی محمدباقر فکر می‌کرد. محمدباقر چرا نمی‌آمد؟ داشت انار دانه می‌کرد. محمدباقر را می‌گویم. انار سرخی که آدم را می‌بُرد ساوه. دانه‌ها را یکی یکی با انگشت شصت می‌ریخت توی دست. ولای دندان‌ها. خون انار مزّه می‌داد. چاقو و خنجر نیش، پتک پهن آسیا نه جگر و دلی برای دانه‌های انار می‌گذاشتند نه غضروف و استخوانی. همسرش هم انار دانه می‌کرد. یاد شوهر خواهرش افتاده بود. از بدی‌هایش می گفت. از این که چشم بدی دارد. آدم را می‌خواهد قورت بدهد. بد نظر است. دیروز که با مهسا آمده بودند خانه لب و لوچه‌ی چشم‌هایش را نمی‌‌توانست جمع و جور کند. چه بد آدمی است شوهر خواهر من! این‌ها را زن محمدباقر می‌گفت.  گوش رگ غیرت محمدباقر گشاد شده بود. و کمی دراز. عین الاغ. عرعرش هم بلند شد. رفته بود دم خانه‌ی خواهر زنش. یقیه‌ی باجناقش را گرفته بود. کتک و کتک کاری. غیرت واژه‌ی مقدّسی است. مردی که غیور نیست مرد نیست. امّا نه بی حجّت، نه بی دلیل. یقیه‌ی باجناق پاره شد. دکمه‌ی پیراهن محمدباقر کنده شد. روابط سنگین شد. هوا گرفته بود. بارانی شد. مهدی وسط باران روی سکّو نشسته بود. خیس نمی‌شد. هوا سرد شده بود. سردش نمی‌شد. مهدی منتظر بود. روی سر منتظر برف هم که ببارد جُم نمی‌خورد. انتظار، عمل است. صبر است. طاقت است. سختی دارد. سرما دارد. گرفتاری دارد. جنگ دارد. گاهی خون می‌بارد. تحریم می‌آید. سرک می‌کشد. وارد می‌شود. نان می‌خورد. سفره می‌خورد. پول‌ها را، از جیب، دودها را ، از پیپ، می‌برد. این‌ها هیچ کدام به منتظر دخلی ندارد. منتظر شعر نو بلد نیست. عاشق سنّت است. سنت مصطفی، سنّت مرتضی.
محمدباقر درگیر پاک کردن خون صورت بود. از قرارش با مهدی یادش نبود. از قرار رویایی هفته‌ایش. که زیر باران نور، وسط ابرها، لای قبرها، لای گور، بنشیند کنار قبر مهدی. دلش را بدهد به دست مهدی. به چشم‌هایش بگوید زار بزنند. به گونه‌هایش بگوید میزبانی کننند. و به لب‌ها بگوید، کاروان نمک در راه است. محمدباقر حواسش به قرارش نبود. مهدی روی سکّو نشسته بود. مهدی باید کاری می‌کرد. کرد. توجهی  کرد. دعاهایش را ریخت روی کف دست. فوت کرد. قاصدک‌های دعا رفتند بالا. از ستون‌های روی سکّو گذشتند. سقف را رد کردند. رفتند وسط آسمان. گم شدند. محمدباقر گم شده بود. وسط غیبت به دام افتاده بود. هنگام عدالت گیر افتاده بود. داشت راحت توی کوچه‌ها راه می‌رفت. توی کوچه‌هایی با دیوارهای سخت. با خانه‌های سیاه. دود خباثت همه جا را پر کرده بود. نمی‌فهمید وسط این شهر تاریک گم شده است. قاصدک‌های مهدی آمدند. پیدایش کردند. دست و پایش را گرفتند. بردندش بالا. پاکش کردند. طاهرش کردند. روضه‌ی حسین علیه السلام برایش خواندند. اشک به چشم‌هایش دادند؛ سبد سبد، زنبیل زنبیل. حاج منصور ابروهایش عین دو خط صاف ِ کج روی چشم‌هایش افتاده بود. چشم‌هایش خیس. روضه‌ی ارباب را توی تلوزیون می‌خواند. محمدباقر گریه‌اش گرفته بود. کار قاصدک‌ها بود. آن قدر گریه کرد که دودها رفتند. کوچه‌های تاریک گم شدند. محمدباقر پیدا شده بود. پیدا شده بود که از قرارش یادش آمد. رفت گلزار. گلزار شهدای شهر عشق‌آباد. پله‌ها را رفت بالا. روی سکّو. ردیف اول، قبر آخر. سر قبر شهید مهدی. همان شهید مهدی که منتظرش بود. شهید مهدی احمدی. زیر باران نور، وسط ابرها، لای قبرها، لای گور، نشست کنار قبر شهید مهدی، دلش را داد دست شهید مهدی، به چشم‌هایش گفت اشک بریزند، به گونه‌ها گفت میزبانی کنند. به لب‌ها خبر داد کاروان شوری در راه است، به شانه بید بودند را یاد داد. طوفانش را گذاشت برای قاصدک‌ها. تا بیایند و شانه‌ها را تکان بدهند. محمدباقر داشت از مهدی ِ زنده زندگی می‌گرفت.

حدیث: محمد بن مسلم می‌گوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم که مردگان را زیارت بکنم؟ فرمود علیه السلام: "
آری." و چون نزد ایشان برویم از ما آگاه می‌شوند؟ (یا به سخنان ما گوش می‌دهند؟) فرمود علیه السلام: "آری! قسم به خداوند که هر آینه ایشان آگاه می‌شوند (یعنی به رفتن شما نزد ایشان) و به رفتن شما فرحناک می‌شوند و به شما انس می‌گیرند."
لؤلؤ و مرجان ص194 به نقل از فلاح السائل، ابن طاووس ص85


  

کاشمر که می‌دانی کجاست. نزدیک دل ایرانی‌ها. نزدیک دل سرخی که از تپش او ایرانمان اسلامی است. نزدیک گلدسته‌های زرد. نزدیک روضه‌ی رضا علیه السلام. کاشمر سید مرتضی دارد. امازاده‌ایست. آن قدر خوشی خاطره‌های کودکی‌ام نزدیک امامزاده سید مرتضی زیاد است که الآن از شوق ِ خاطره‌های قدیمی نزدک است اشک‌ها هرّی بریزند پایین. شرم از خانواده نمی‌گزارد. و پلک پایین که البته می‌دانم بند قابل اعتمادی نیست. خیلی وقت‌ها بندش آب خورده. پلّه زیاد دارد. امامزاده را می‌گویم. آن زمان پلّه‌های سیمانی داشت. می‌رفتی بالا. مثل این که رفته باشی روی بام ابر. جوی آبی هم داشت. و قدِّ عقل ِ بچّگی‌هایم نمی‌رسید به زیارت ضریح. ولی خیال، این قدر مثل الآن دست و پا گیر نشده بود. هر چه بود زیارتی خالصانه بود. بی حاجت و خواسته. معرکه‌گیر‌ها دور و بر امامزاده بساطشان پهن بود. زنجیر پاره می‌کردند. ماشین از روی بدنشان رد می‌دادند. شمشیر می‌خوردند. یک روز یادم است شمشیرش را داد دست همه‌ی تماشاچی‌ها. دور تا دور، شمشرش چرخید. همه ورانداز کردند. شمشیری که از نیم متر گذرا بود. توی حلقش کرد. برادر بزرگترم می‌گفت: «کلیدی دارد. می زند. شمشیر جمع می‌شود.» امّا همه دیده بودند. و چه پولی می‌دادند مردم! نمی‌‌دانم معرکه‌گیرها دروغ می‌گفتند یا نه. امّا تعزیه‌خوانی‌هایشان راست بود. راست بود که اشک مادر را درمی‌آورد. عجب جایی بود کاشمر! بچّه‌ی عشق آباد باشی یعنی همین. آن زمان این طور بود. تا تعطیلی به کمر روزهای کار می‌خورد پدر بساط و ماشین را راه می‌انداخت. کجا؟ سید مرتضی. پدر ما را شهید مدرس هم می‌برد. عکسش را زده بودند. و چه ابهتی! چشم‌هایش بیشتر از همه تو را می‌گرفت. آن زمان روضه‌ی مدرس را بلد نبودم. کاش می‌دانستم و یک دل سیر همان جا گریه می‌کردم. تبعیدش کرده بودند کاشمر. به گمانم بعد از چند سال سم توی غذایش ریختند. اثر نکرده بود. عمامه‌اش را.... قلم دل روضه شنیدن ندارد. یکی از وزرا گفته بود: "دکمه‌ی پیراهنتان باز است" و مدرس...حتم دارم با همان چشم‌های نافذش خیره شده بود وسط نگاهش...گفته بود: "شما به فکر دروازه‌های کشورتان باشید". به همین مضامین. وقت ورود روس یا انگلیس به کشور بود. مدرس مرد سیاست بود. با تاکید روی مرد. مردی که دروغ نمیگفت.

حدیث: رسول خدا صلی الله علیه و آله: بنده چون دروغ گوید ملک از او دور شود به جهت بوی عفونت که از او بیرون می آید. نهج الفصاحه


  

بلیط را می‌دهد به دهان دستگاه. از لای شیشه رد می‌شود، دستگاه بلیطش را پس می‌دهد. می‌نشیند روی صندلی ایستگاه. قرار است رفیقش منصور هم بیاید. و ناصر. و رفیق خارج رفته‌اش. و پسرش که مردی شده است برای خودش. همه می‌آیند. قرار است جلیل شگفت‌زده‌یشان کند. می‌نشینند توی واگن مترو. پسر، سیاه پوشیده است. منصور لباسی تیره. و ناصر سرخ. و خارج رفته.... خارج رفته فرق می‌کند با بقیه. بوی چمران را می‌دهد. کلاه هم گذاشته است. همه گرم حرف زدنند. آن قدر حرف‌ها در سینه مانده و شوق دیدار زیاد شده که سخن هیچ کس نمی‌گزارد حرف دیگری تمام شود. همه‌ی حرف‌ها ناتمام می‌مانند. الاّ یک حرف: «اینا همه می‌رن یه تیکّه فلز رو زیارت کنن؟!» این را پسر می‌گوید. پسر سیاه پوش که عزای امام حسین علیه السلام را هم اقامه کرده است. غافل از آن که پدر قرار است همه را ببرد زیارت همان تکّه فلز. از منصور گرفته تا ناصر و از پدر که اسمش جلیل باشد تا رفیق خارج رفته همه در این مورد حرف می‌زنند. و حرف هیچ کدام عوض نمی‌شود. و حرف هیچ کس در دیگری اثر نمی‌کند الاّ دل جلیل که می‌رود به سمت سینه‌ی پسرش. مشکل اینجاست که پسر سیاه پوشیده است. و اهل هیئت و عزا است. حرف این طور آدمی بیشتر به دل جلیل می‌نشیند. جلیل دارد همه را به زیارت ضریح امام حسین علیه السلام می‌برد و خودش ته دلش چیزی خزیده است. چیزی که دارد کارهایی می‌کند. به این خزنده‌ی وسط دل، حُبّ پدر به پسر را هم اضافه کن! و اضافه کن سستی قلب در حبّ به حسین علیه السلام و اضافه کن تایید‌های مکرّر ناصر که هی حرف‌های پسر را لکّه‌گیری می‌کند و زرق و برق می‌اندازد. و اضافه کن تندی و غضب منصور که دفاعش از زیارت بیشتر کینه می‌ریزد توی دل‌ها و قلب رمیده‌ی جلیل را بیشتر می‌‌راند. وسط این همه اضافه، چمران چه کار می‌تواند بکند.
ایستگاه حرم پیاده می‌شوند.  جلیل واقعاً همه را شگفت‌زده کرده است. رسیده‌‌اند نزدیکی‌های ضریح. پسرش دیگر داغ کرده است. ایستاده و صدایش را بالاتر برده است. منصور هم سرخ شده. رگ گردنش معلوم است. این وسط فقط ناصر خونسرد است و ایستاده است بین دو دعوای پسر و منصور و دارد لبخند می‌زند. چمران می‌رود به سمت ضریح. جلیل هم راه افتاده است که برود. به ضریح نرسیده می‌ایستد. بین ضریح و جماعت داغ کرده و نکرده می‌ماند. نمی‌داند برگردد به سمت پسرش یا برود و دست بکشد به ضریح. ضریحی که یک مشت طلا و نقره است به قول پسر و پرستش طلا و نقره چه سودی دارد؟ یا این که برود و دل را بزند به دریای حسین علیه السلام و بگوید این شبکه‌های فلزی موج امام حسین علیه السلام می‌اندازد به قلب. متعلّق به ارباب است. و همین کافی است. وسط همین تردید مانده است. چمران خودش را رسانده است جلو. دارد دستش را می‌کشد روی شیشه و اشک می‌ریزد روی گونه‌ها. سه تای دیگر دارند بحث می‌کنند. جلیل وسط مانده است. (آدم، رفیق چمران‌گونه‌ی جلیل را که می‌بیند یاد عبدالله عفیف می‌افتد. کسی که دو چشمش را یکی در فتنه‌ی جمل و یکی جنگ صفّین در رکاب امام علی علیه السلام داده است. و کوری این دو چشم چه قدر بصیرت می‌دهد به آدم. دل دل نمی‌کند. لحظه‌ای نمی‌گزارد فوت شود. در مجلس، حال پسر مرجانه را می‌گیرد و حسین حسین می‌کند.) دال ِ دل چمران یاد ضمّه افتاده است و تکرار دل یعنی دُلدُل. دلدل اسب امام علی علیه السلام است. کسی که دلش دُلدُلی مشرب است دل دل نمی‌داند یعنی چه. اهل جدال و جر و بحث بی‌خود هم نیست. سینه چاک هی می‌زند به اسبش و می‌رود به اصل. می‌رود به متن، می‌رود به ریشه. می‌رود که ارباب را خوشحال کند. می‌رود که برای چشم‌ها مجلس به پا کند و عروسی اشک راه بیاندازد. امّا جلیل...
(جلیل! جلیل! جانباز زمان جنگ! با شماهستم. چه کار می‌کنید شما؟! حواسش نیست. تردید گیجش کرده است. اِ...اِاِ....علی است. علی... خود علی است. همان که در بقیع... علی! آهای علی! علی! رویش را می‌گرداند طرف من. بغلش می‌گیرم. لبخندش مثل همیشه قشنگش کرده است. مخصوصاً حالا که غافل گیرش کرده‌ام و فرصت نشده خیسی گونه‌هایش را خشک کند. این خیسی به لبخند لب‌هایش می‌آید. بغچه‌ی کوچکی دارد. گره زده. می‌گوید وسط این بغچه همان چفیه است. آورده‌ام به ضریح امام حسین علیه السلام هم متبرکش کنم. می‌گویم راست می‌گویی؟ همان که رفیقت سر مامور وهابی را گرم کرده بود و تو رفتی از آن پشت و چفیه ات را کشیدی به طاهرترین قبرهای دنیا؟ همان است؟ این را می‌گویم و نگاهی می‌کنم به جلیل ِ هاج و واج و نگاهی به بغچه و نگاهی به علی. می‌گویم می‌شود یک تکّه از نخ چفیه‌ات را بیاندازی توی یک لیوان و ببری بدهی به جلیل گیج و منگ ما؟)
«بفرمایید!» این را علی به جلیل می‌گوید. جلیل لبوان را می‌گیرد و آب را سر می‌کشد. علی ته لیوان را نگاه می‌کند. خنده‌اش گرفته است. جلیل نخش را هم قورت داده. جلیل آب را سر کشیده است و لیوان را هم به علی داده و تشکر هم کرده است و حالا می‌رود... می‌رود به سمت... می‌رود که برود... و می‌رود... می‌رود به سمت پسرش!
(کجای این رفتن تعجب دارد. حجت خدا، صاحب ملک و ملکوت، اربابمان حسین علیه السلام خودش شخصاً رفت برای نجات زید بن حرّ جعفی، چه شد؟دل وارونه‌ی زید را چه می‌شود کرد؟ با دل وارونه‌ی جلیل چه؟ ظرف دل که واژگون باشد آب حیات از کجا برود تویش؟!)
دیگر جلیل قاتی پسرش شده است. چمران زیارتش تمام شده و گل از گلش شکفته. می‌خواهند دیگر بروند. منصور داغی‌اش خوابیده. وقتی برای زیارت کردن نمانده. منصور زیارت نکرده با بقیّه برمی‌گردد. سوار مترو می‌شوند. فقط چمران بوی سیب گرفته است.

حدیث: امام علی علیه السلام: کسی که بصیرت و بینایی ندارد، دانش ندارد.   غرر الحکم


  
توی رگ‌های سرش درد ریخته بود؛ پیشانی و شقیقه‌ها. درد و درد ودرد. حالش را کرده بودند توی قوطی انگار. دستش را می‌کشید روی پیشانی‌اش و مدّاح را می‌دید که خوب می‌خواند و خوب می‌گریاند. چشم‌هایش خشک شده بودند. امّا نه مثل همه‌ی خشکی‌ها. به خشکی کویر طبس می‌مانست. خشکی‌ای که هواپیماهای بیگانه را گول می‌زند. خشکی‌ای که طوفان در دلش دارد. و طوفان راه افتاد وقتی که مصیبت رسید به صبر زینب سلام الله علیها  وصبر زینت عابدین سلام الله علیه. طوفان؟! طوفان، وقت ِ صبر؟! بله! صبر حسینی علیه السلام یعنی طوفان. صبر حسینی بوی خون می‌دهد. جنگ در پی دارد. صبر زینبی سلام الله علیها سکوت نمی‌داند یعنی چه؟ نطق غرّای حیدری دارد. صبر امام زین العابدین علیه السلام یزید را رسوا می‌کند. بعد از طوفان ابر است و باران دیگر، چشم‌های رضا گریه کردند. گریه کرد و بلند شد تا برود کارخانه. تا صبر کند بر بلاهای بعد از نطقش، و صبر کند بر نطق آتشینش. رفت و داغی حرف ریخت روی سر و صورت و گوش‌های رییس. رفت و گفت از حسین علیه السلام و عاشورا. رفت و گفت: بی خود جلوی صد نفر کارگر از عاشورا و امام حسین علیه السلام بد گفتی، رفت و گفت و رفت. حکم اخراج رییس را به دستش داد و رفت. این رضا بود که رییس را اخراج کرده بود. ار کاخ ریاستش اخراجش کرده بود. رسوایش کرده بود. این رضا بود که با رییس سر جنگ داشت و چه جنگی؟ (افسار قلم دست من نیست. نمی‌توانم کاری کنم. می‌خواهد برود... بِرَوَ.... وایست.... کی گفته اسرائیل با ما سر جنگ دارد؟ ما با اسرائیل سر جنگ داریم. ما می‌خواهیم سر به تن اسرائیل نباشد. ما می‌خواهیم از صحنه‌ی روزگار محوش کنیم. اسرائیل است که از ما می‌ترسد. از صدای طبل به ظاهر تو خالی عزای حسین علیه السلام پشتش می‌لرزد. ما با اسرائیل سر جنگ داریم و صبر می‌کنیم. صبر یعنی اشک و خون و سینه‌ی دریده. یعنی بدن پاره پاره. یعنی تن شقّه شقّه. صبر حسینی ِ ما معنای مذاکره نمی‌فهمد. و اگر بفهمد آن طور نیست که بقیه می‌فهمند. می‌گوید: مذاکره از ذکر می‌آید و باب مفاعله در فرهنگ ما طرفین ندارد. یک طرف دارد. و آن همان ذکر است. و ذکر چیست به جز نام حسین علیه السلام، به جز صبر کربلایی، به جز نطق و آتش و خون، به جز صفّینی که در آن علی علیه السلام یار داشته باشد، صفّینی که در آن خوارج دست بسته باشند، صفّینی که مالک اشتر از دو قدمی خیمه‌ی معاویه مجبور نباشد برگردد.
مالک اشتر! خیمه‌ی معاویه را فتح کن! موشک‌ها را دوباره بفرست! ما صبر می‌کنیم.)
رضا فتحش را کرده بود. و حالا وقتش بود که مجلس روضه‌ای پیدا کند و یک دل ِ سیر صبر کند و صبر بریزد از چشم‌ها؛ چشم‌ها، این دایره‌های خالق ِ صبر، صبرهای شور و شورهای صبر.

حدیث: امیر المومنین علی وصی علیه السلام: صبر، بینی دشمنان را به خاک مالد.

  
دو قلبش خوب کار نمی‌کردند. اصلاً کار نمی‌کردند. جلال نشسته بود جلو. نزدیک مدّاح و بغل‌دستی‌ها را نگاه می‌کرد که چه اشکی روی گونه‌ها می‌ریختند و دو قلب سیاه و سفید چشم‌هایش را که اشک پمپاژ نمی‌کردند. زندگی به چه درد می‌خورد با قلب‌های خراب، با قلب‌های ساکن، با چشم‌های ساکت. چشم‌ها باید حرف می‌داشتند برای گفتن. باید اشک می‌داشتند برای ریختن. قلب‌ها که کار نکنند آدم مرده است. جلال مرده بود. مرده‌ی نشسته. و وقت سینه‌زنی مرده‌ی ایستاده که ‌دست‌هایش روی سینه‌اش می‌خورد. جلال زیاد خورده بود. ناهار سر سفره‌ی امام حسین علیه السلام نشسته بود ولی زیاد خورده بود. زیاد خورده بود که چشم‌ها کار نمی‌کردند. آدم روز تاسوعا اشک نداشته باشد خیلی ستم است. ستم است یعنی وقتی اشک ندارد پس چه دارد؟ پس به چه درد می‌خورد؟! پس چه کاری باید انجام دهد؟! تاسوعا را باید دریا ساخت، باید موج انداخت. باید آب فراهم کرد برای بچّه‌های حسین علیه السلام. تشنه‌‌اند. صدای العطش را نمی‌شنوی؟ نمی‌شنوی صدای العطش را که از کربلا رفته است تا یمن و از میانمار رد شده و غزّه را هم گرفته؟ نمی‌نشوی صدای العطش ملّت مصر را که همه اشک‌های تو را می‌خواهند. اشک‌های حسینی تو را. اشک باید ریخت و همین اشک است که مشت می‌شود. و همین اشک است که مشک می‌شود. مشک ِ حیات. مشک ِ پر از اسلام.
جلال ِ مرده‌ای که اشک چشم ندارد چه کار می‌تواند بکند برای غزّه؟ کدام سلاح ِ اشک را بفرستد غزّه تا موشک شود و بیافتد روی سر تل‌آویو. موشک‌هایی که شیطان را هدف می‌گیرد اشک‌های من و تو است. می‌فهمی این را؟ اشک‌های داغ حسینی. اشک‌هایی که شور می‌آورد نه خموشی، اشک‌هایی که آتش می‌زند دل را و گُر می‌گیرد آدمی. جلال دارد سینه می‌زند و وسط حال گرفته‌اش به خودش می‌گوید: «اَه. چه قدر بد است دل سنگ، چه قدر بد است قلب خواب آلود، چه قدر بد است شکم سیر، چه بد ظرفی است این شکم.» شب ِ عاشورای جلال تمام شد. جلال گونه‌هایی را که خیس نشده بودند روی بالشت گذاشت و خوابید. دم دمه‌های فجر بیدار شد. رفت دم یخچال تا آب بخورد. نخورد. صبح سفره که پهن شده بود می‌خواست برود پای سفره که نرفت. حالا وقتش است که برود پای تعزیه بنشیند و علی اکبر و قاسم را ببیند که می‌روند میدان و خون‌آلود برمی‌گردند و ابالفضل را ببیند که می‌رود میدان و خون‌آلودش هم برنمی‌گردد. و گریه بکند و گریه بکند و گریه بکند.

حدیث: امام باقر علیه السلام: نزد خداوند، چیزی منفورتر از معده پر نیست.
میزان الحکمه، ج1، پرخوری

  
چاقو می‌رفت لای گوشت‌ها، گوشت‌های شتر. صبح سرش را بریده بودند. دسته‌ی عزا که نزدیک شده بود محمود چاقو را فرو کرده بود توی هشتی زیر گلویش، چند بار. پاهای شتر سست شده بودند و نشته بود روی زمین. آخر سر هم گردن بریده شده بود. حالا داشتند گوشت‌هایش را خرد می‌کردند. آرش چاقوی تیزی داشت. گوشت‌ها را تکه می‌کرد. و تکه می‌کرد و تکه می‌کرد تا این که چاقو رفت روی انگشت شصت. جرح و خون و دستمال و پانسمان و «تشریف ببرید! دیگه نیازی به جناب عالی نیست.» این شوخی محمود بود.‌ آرش کاپشنش را پوشید و خداحافظی کرد و آمد بیرون. می‌خواست قاتی دسته شود. صبح که دور و بر شتر بود و طناب ِ دور گردنش را محکم گرفته بود. چشمش افتاده بود به آخر دسته، جایی که خانم‌ها بودند  دقیق‌تر افتاده بود به... به.... "استغفر الله." این را نگفت. بلکه خیره شد. و خیره شد که طناب از دستش رها شد و محمود حواسش جمع بود که طناب را گرفت و سریع چاقو را فرو کرد توی هشتی. سَر ِ خرد کردن گوشت‌ها هم خیال ِ همان صورت ِ سابق آمده بود توی ذهن که چاقو رفت روی شصت. چاقوی ِ خیالِ بد رفت وسط گوشت ِ "خرد کردن گوشت". آرش نزدیک دسته رسیده بود. چشم‌هایش کار اصلی‌شان را نمی‌کردند. کار اصلی چشم یعنی اشک، یعنی گریه. یعنی مُهر ِ بی‌رنگ روی گونه. یعنی دیدن پرچم، سیاهه. یعنی تماشای خانه‌ی حسین علیه السلام، حسینیه. چشم‌ها یعنی حسینیه. یعنی زینبیه. کار چشم‌ها کاری نبود که آرش از چشم‌هایش می‌خواست. دوانده بودشان پی خانم‌ها.... (قلم حیا می‌کند. می‌گوید: حرف آخر را بگو و راحتمان کن!) حرف آخر؟ حرف آخر تلخ است، حرف آخر سخت است. حرف آخر چاقوی ِ نگاه ِ گناه است که می‌رود وسط گوشت سینه‌ی آرش، وسط دست داستش که دارد سینه می‌زند. وسط همه‌ی گوشت‌ خرد کردن‌هایش. (قلم می‌گوید: یکی نیست بزند پس کلّه‌ی ارش دل نازکش طاقت ندارد آرش را کارد کاردی ببیند. یک اتفاقی؟ یک کاری؟ و باز می‌گوید: مگر قرار است همیشه اتفاقی بیافتد که آدم عوض شود. مگر همیشه نصیحتی باید باشد. یا نیاز است کسی کاری کند. مگر همیشه پس گردنی لازم است؟مگر حسین علیه السلام نمی‌تواند دل ِ آدم را.... مگر زهیر بن قین.... مگر صاحب دل آدم‌ها حسین علیه السلام نیست؟! صاحب دلِ آرش! امام حسین علیه السلام! به زهیر بن قین قسم دل آرش را عوض کن!
روز عاشورا است. شمر همه را کشته. و شده دم دمه‌های غروب. امام حسین علیه السلام وسط میدان افتاده است. شمر راه می‌رود و رجز می‌خواند و خنجرش را درآورده است و نشان تماشاچی‌ها می‌دهد. آرش هم نشسته است گوشه‌ای. دیگر دارد نزدیک می‌شود. می‌نشیند روی سینه... (من هم که بخواهم بنویسم قلم نمی‌گزارد.) مگر یک قلم چه قدر طاقت دارد. یک قلب که بیشتر ندارد. خوب است نقطه هست. خوب است این سه نقطه هست. چه قدر حرف می‌زند این سه نقطه با آدم. چه قدر دل ادم را درد می‌آورد این سه نقطه. چه قدر سخت می‌گذرد به آدم با این سه نقطه. چه قدر درد می‌ریزد تو ی چشم‌ها. چه قدر.... سر را.... (قلم! قلم! ساکت باش! بگزار بنویسم مصیبت‌های عزیزم را. بگزار ضجّه بزند دلم. بگزار حرف بزنم. دارد می‌ترکد این قلب. دارد خراب می‌شود این دل.) سر امام حسین علیه السلام را می‌بُرد. با خنجر. از قفا. محاسن را می‌گیرد و از قفا... روی سینه نشسته است.
تعزیه تمام شده است. نخل را عزادارها برداشته‌اند و رفته‌اند. مانده است آرش که نشسته است. شانه‌هایش تکان می‌خورند و انگار قرار نیست بایستند و اشک‌ها تمامی‌ ندارند. مروارید، بی صدفش خوب است. مروارید اشک‌ها از صدف چشم‌ها می‌ریزند و می‌روند تا چانه و می‌نشینند روی خاک‌ها.

حدیث: امام صادق علیه السلام: اثر گناه این است که انسان را از بندگی محروم می‌کند. انسان گاهی در روز گناهی می‌کند و از نماز شب محروم می‌شود. اثر گناه در کار‌های خیر سریع‌تر از اثر کارد در گوشت است.
المحاسن برقی، ج1، ص205

  
روغن‌ها را گذاشته بود روی هم، از قدش هم زده بود بالا. روغن‌های روی هم را تماشا کرد؛ انباری به مساحت سه در سه متر. در را بست و قفل را به در زد. قفل گنده‌ای بود. ایرج دستی به صورتش کشید و رفت مغازه‌اش. صبح چند نفر آمده بودند پی روغن. نمی‌‌گفتند هم معلوم بود برای هیئت می‌خواهند. سر و صورتشان داد می‌زد از دور و بر آشپزی ِ امام  حسین علیه السلام می‌آیند. ریش خط نگرفته و مویی که دست و آب مرتبش کرده. بوی ارباب می‌داد قد و قیافه‌یشان. ایرج گفت: «روغن ندارم.» و نگفت: «قفل ِ گُنده هست. به در انبار زده‌ام. انبار... انبار که تا نزدیک سفقش روغن رفته است بالا.» و این "روغن ندارم" را به چند سیاه‌پوش دیگر هم گفت و این را آن قدر گفته بود تا قیمت روغن از سقف انبار هم بالا زده بود. و حالا وقتش رسیده بود. نه و ده محرم مانده بود و هیئت‌ها منتظر و دیگ‌ها آماده و.... دیگ شکم ایرج هم آماده. نصف روز نگشیده جنسهایش تمام شد. دخلش را که می‌شمرد سوراخ‌های دماغش گشادتر شده بودند، از بس حرص داشتنتد ریه‌ها برای اکسیژن. و از بس حرص داشتند جیب‌ها برای پول. ایرج چه ذوقی کرده بود برای ورق‌های کاغذ دهی و پنجی. برای کاغذهای خالی به اضافه‌ی یک اعتبار ده‌ تایی و پنج تایی. و این اضافه چیزی به آدم اضافه نمی‌کرد. اعتباری بود که اعتبار نمی‌آورد. جیب‌های ایرج قلمبه شده بودند. قلمبه‌ها را خالی کرد توی بانک. از بانک تا دم در ماشین و توی ماشین تا خانه به رَقَم روی فیش بانکی فکر می‌کرد. و به این که روغن عجب چیز خوبی است. و این که قحطی آنقدر هم که می‌گویند بد نیست و این که آشپرخانه‌ی مردم روغن نداشته باشد برای دیگ برنج فایده هم دارد. و این که چه محرّم پر سودی.... رسید خانه. بچه‌ها داشتند حیوان‌های مورد علاقه‌یشان را می‌شمردند. آرمین اسب دوست داشت. مادر رو به ایرج لبخندی زد و گفت: «آرمین هم عین تو اسب دوست داره.» ایرج اسب دوست داشت. اسب دوست داشت؟ ایرج فکر کرد ببیند هنوز اسب دوست دارد یا نه. دوست نداشت. و دوباره فکر کرد ببیند چی دوست دارد...کف... کفت... کفتر...نه نه نه... کفتر نه. کبوتر هم نه. کفتار. ایرج کفتار دوست داشت. وحشتش گرفت. سریع کلید سبز کنترل را زد و به خانمش گفت بیاید بنشیند کنارش، چیزی بگوید و چیزی بشنود تا حواسش پرت شود. خانمش آمد و نشست. داشتند حرف می‌زدند. و تلوزیون روشن شده بود. مستند داشت کفتار نشان می‌داد.

حدیث: امیر المومنین امام علی وصی علیه السلام: حبس مال به طمع گران شدن، پستی آورد.
غرر الحکم

  
استاد ریختن خورشت ِ ته ِ بشقاب‌ها بود. سریع و فرز. آب خورشت به اندازه و گوشت به قاعده. سفره‌ها جمع شد و قاشق و بشقاب‌ها رفتند توی دیگ‌های بزرگ تا بروند آشپرخانه؛ برای شستشو. مانده بود برنج و خورشت اضافه که برایش یک جماعتی قابلمه به دست صف کشیده بودند. و این جماعت قابلمه بدست چه خوش‌مزّه بود و چه خوب می‌شد اگر همه، همه جا جماعت قابلمه به دست بودند سر سفره‌ی حسین علیه‌ السلام. غلامحسین هنوز سر دیگ خورشت بود. نشسته بود روی جعبه‌ای. عرق از زیر موهای جوگندمی‌اش آمده بودند روی ابروها. قابلمه‌ی بزرگی از خانه‌ آورده بود. خورشت ریخت و رویش را داد برنج بریزند. قابلمه‌های به صف کشیده یکی یکی پر شدند و تمام. نه برنجی مانده بود و نه خورشتی، در همین احوال بود که مهدی پسر یتیم مرحوم حسینی‌نژاد، قابلمه به دست آمد و چهره‌ی محتاجش را انداخت توی چشم‌های اوس تقی. اوس تقی نگاهی انداخت به قابلمه‌ی بزرگ غلامحسین و نیم نگاهی به نگاهش. یعنی کاری کن! یعنی دو سه کفگیر از برنج‌هایت را بریز توی قابلمه‌ی نیازش. یعنی این یکی فقط برای برکت نیامده. "برکت" پرده‌ی نیازش شده، دستگیری‌اش کن! اوس تقی به غلامحسین با یک نیم نگاه این همه حرف زد. و غلامحسین همه‌ی این‌ها را فهمید. فهمید و نفهمید. قابلمه را برداشت و رفت خانه. سفره پهن شد و غذا آماده و بسم الله الرحمن الرحیم. قاشقِ دوم سوم ِدختر شش ساله‌اش بود که چهره‌اش به سیاهی رفت. و اشاره کرد به گلویش و ایستاد و مشت گره شده‌ی غلامحسین خورد به پشت دختر و گرهِ گلو باز شد و لقمه پرید بیرون. نیم نگاه اوس تقی دوباره به نگاه ذهن غلامحسین افتاد و این بار تمام حرف‌های اوس تقی را که فهمیده بود فهمید. یک قاشق برنج هم توی خانه‌اش نگذاشت. قابلمه را تمام و کمال برد دم در خانه‌ی مهدی پسر یتیم. مهدی حسینی نژاد لبخند زد. و این لبخند گره خورد به خنده‌های لب‌های غلامحسین. با هم، هم فامیل شده بودند، غلامحسین هم حسینی‌نژاد شده بود.
 
حدیث: رسول ا لله صلی الله علیه و آله: هر کس چیزی از مسلمانان را به دست گیرد و در کار آن ها مانند کار خود دلسوزی نکند بوی بهشت بدو نخواهد رسید.

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :175
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 153018
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ