با درخت حرف میزد. چرا نباید حرف میزد وقتی خودش هم عین درخت میمانست؟ صبح که بیدار میشد از کلبه بیرون میزد و میدوید تا میرسید روبهروی درخت بلوط پیر. دو متری درخت میایستاد و دستهایش را پشت کمرش میانداخت به هم و میگفت: «سلام!» و تمام راه را دوباره برمیگشت. هیچ وقت از دو متر جلوتر نرفته بود. برگشته بود خانه. چوبهایی را که شوهرش ارش با تبرش تکّه تکّه کرده بود را برد توی کلبه و ریخت روی آتشی که هنوز عمر دیشبش تمام نشده بود. کتری را نصفه آب کرد و گذاشت روی آتش و چای سیاه خشک را توی قوری ریخت تا وقتی آب جوش بیاید، بساط چایی آماده باشد. دو استکان و دو نعلبکی و یک قندان که همه توی یک سینی استیل بودند و سفرهی نان که به هم بسته بود و آمادهی دستهای آرش که از بیرون بیاید و گرهش را باز کند و چای صبحانه را شروع کند. امّا آرش نیامد. و نیامد. و آنقدر نیامد که هیوا از کلبه بیرون زد با گیسوانی که حتی از زیر چادر گل گلیاش هم میشد پریشانی آن را دید. و برای دیدن پریشانی خود هیوا همان چادر گل گلی هم مانع نبود. صورتش زرد شده بود.
صورتش زرد شده بود. تازه شش سالش تمام شده بود. و قرار شده بود جشن تولّدش را بگیرند. و حتّی مادربزرگ پیرشان را هم آورده بودند. جشن تولّد را هم گرفتند. تازه هیوا میخواست شمعها را فوت کند که مادربزرگ همانطور که نشسته بود و هیوا را میدید و میخندید، گردنش کج شد. گردنش کج شد و سرش افتاد. مادربزرگ مُرد. و همین مرگ مادربزرگ رنگ صورت سفید هیوا را زرد کرده بود. وقتی اورژانس رسیده بود و جسد مادربزرگ را میبردند شعلههای سر شمعها توی باد رفت و آمد آدمها و نفسها و جیغ و دادها تکان میخورد. سال مادربزرگ که تمام شده بود بزرگترها ارثیهاش را تقسیم کرده بودند. مانده بود وسایل خرده ریزه. بچّهها را برده بودند خانهی کاهگلی و قدیمی مادربزرگ و گفته بودند: «هر چی میخواین بردارین!» مهرداد پسرعموی هیوا چراغ نفتی را برداشته بود. سارا چارقد معروف نهنهجون را و هر کسی چیزی. شیدا دختر عمّهی هیوا تازه رسیده بود و چیز به درد بخوری نمیتوانست پیدا کند. هیوا گل سر نهنهجون را پیدا کرده بود و میخواست جلوی آینه به موهایش بزند که شیدای چهارده ساله گل سر را از دست هیوا قاپیده بود و گذاشته بود توی کیفش. گریههای و اعتراضهای هیوا هم بیفایده. اینجا هم یکی از جاهایی بود که زنگ صورت هیوا زرد شده بود. مگر اینکه پسرخالهاش آرش پیدایش شود و چادر نهنهجون را از سر چوبلباسی بردارد و پهن کند روی هیوای کز کرده در گوشهی اتاق و بگوید: «بیا! تو این چادر رو بردار! نهنهجون همهی نمازاشو تو این چادر میخوند.» اشکهای درشت چشمهای هیوا را گلهای چادر نهنهجون پاک کردند و حالا هم همین گلهای چادر نهنهجون بودند که افتاده بودند روی سر هیوا و همان چشمهای درشت هیوا بودند که از نگانی میلرزیدند. از کلبه بیرون زده بود و سراسیمه دنبال آرش میگشت. آرش دیر کرده بود.
هیوا به درخت بلوط پیر رسید. دو قدمیاش ایستاد و از تنه تا نوکش را نگاه کرد. برای دیدن نوکش سرش خیلی بالا رفت. اینطور دیگر اشکها راه چانه را طی نمیکردند. از گوشهی چشمها میرفتند به سمت لالهی گوش. لالهی گوش که خیس میشد گردن را میرفتند پایین. اشکها میدانستند که نباید بروند توی گوشهای هیوا و صدای جیغ زنانهای که از همان نزدیکیها بود میدانست که باید برود توی گوشهای هیوا. و رفت. هیوا ترسیده بود. گلوی ترسش را با مشتش گرفت. این کار را وقتی کرد که دو طرف چادرش را به گلویش بست و افتاد دنبال صدا.
هیوا ایستاده بود و صدای زن تنهای تکیه زده به درختی را میدید. این درد زایمان بود که جیغ و داد از حنجر تنهای یک زن تنها درمیآورد. هیوا آرشوار برای ارش دلشوره داشت و وسط همین دلشوره آب پیدا کرد و وسط جنگل مامایی را هم فهمید یعنی چه. قبل از این یک بار کمکماما شده بود. پنج سالگیاش. پدر و مادرش که میخواستند بروند شهر هیوا گفته بود: «من پیش نهنهجون میمونم.» و مانده بود. و خواهر آرش را یعنی سیمین را با کمک مادربزرگش دنیا آورد. نصفه شب سرد زمستان که برف و تگرگ آسمان و زمین را ول نمیکرد کجا قابله پیدا میشد؟ باز شدن بند رحم هم سردی و گرمی و شهر و روستا را نمیفهمید. آرش هفت هشت ساله توی حال نشسته بود. نهنهجون گفته بود چهار قل بخوان. توی قُل «قل هو الله احد» بود که هیوا از اتاق آمد بیرون و خبر خوش دنیا آمدن خواهرش را به او داد و محبّت هیوا از همین قل و از همان قالت ِ هیوا توی دل آرش نشت و محبّت آرش هم یک سال بعد از این وقتی چادر نهنهجون را روی سر هیوا پهن کرد افتاد توی دل هیوا. و هر دو این هر دو محبّت را نگه داشتند تا وقتی که آرش با خواهرش سیمین آمده بودند خواستگاری هیوا. سیمین تکیه زده بود به درخت و جیغ میکشید. و هیوای دستپاچهی مضطرب میخواست ادای نهنهجون خدا بیامرزش را دربیاورد.
شب خواستگاری، سیمین جای مادر و پدر آرش هم آمده بود. همان طور که حرف میزد بغض بیپدر و مادری را قورت میداد تا یک وقت نترکد و نریزد روی خوشی مجلس خواستگاری. و به جای اینکه هیوا را بسپارد به دست آرش، آرش را گذاشت کف دست نگهداری هیوا، و هیوا که حیا گونههایش را سرخ کرده بود چیزی نگفت و توی دلش چهار صفحه مقالهی آتشین در حمایت آرش یتیم نوشت. آرش ِ یتیم بیست را تمام کرده بود و ...سالی می شد که مادرش رفته بود آن دنیا.
هیوا داشت بچّهی سیمین که خودش با مادربزرگش دنیا آورده بودش را دنیا میآورد. چهرهی زرد و آه و نالهی سیمین، هیوا را بیشتر نگران آرش میکرد. مخصوصاً چشمهای گشاد و سیاهش که انگار چشمهای آرش بود که آمده بود و نشسته بود روی صورت زنانهی سیمین.
بچّه دنیا آمد. سیمین سالم بود. هیوا سالم نبود. خواهر زادهی آرش مثل آرش و مادرش چشمهای سیاه گشاد داشت. حلال زاده به داییاش میرود دیگر! حلالزاده؟ این دو جمله را هیوا گفت. اوّلی را بلند به سیمین گفت و دوّمی را آهسته از ذهن خودش پرسید و دوباره پرسید و سوالهای زیادی پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند زبان سرخ هیوا رنگییشان کند. سیمین را با بچّهاش برد کلبه. آرش نیامده بود. گره سفره هنوز بسته بود. بساط چای آماده. بخار کتری هم به هوا. سیمین هی میم میکشید به لبهایش. هی میخواست بگوید: «ما» و یک «ما»ی دیگر هم بگوید و «نون» بچسباند به آن. دوست داشت بگوید: «مامان». و گفت. و گفت و هق هق گریهاش به گلو خورد و تکان به شانهها و خیسی به گونهها. هیوا داشت بغچهی سیسمونی بچّهی نداشتهاش را در میآورد. و وقتی از سیمین «مامان!» را شنید یاد مادر خودش افتاد وقتی لباسهای بچّه را میگذاشت روی بغچه و یکی یکی توضیح میداد و وسط خندههایش چهار طرف بغچه را گره میزد. هیوا فکر میکرد سیمین یاد مادرش افتاده است. امّا سیمین یاد هیوا را کرده بود. تا پنج سالگیاش به هیوا میگفت مامان. هیوا بغلش میگرفت. هیوا برایش لالایی میخواند. هیوا کنارش میخوابید. هیوا شیر گاو را میریخت توی شیشه و میگذاشت توی دهانش. هیوا از پنج سالگی تا ده سالگی مامان بود. در جشن تولّد شش سالگیاش هم مامان بود. سیمین ِ یک ساله را داشت. آرش توی قل قل هو الله احد بود که هیوا خبر خوش دنیا آمدن سیمین را به او داد. و آرش دویده بود توی اتاق. سیمین سالم بود. مادرش هم سالم بود. میخندید. به آرش گفته بود: «باید دیگه مراقب خواهر کوچولوت باشی. هم برادر باشی هم پدر.» مادرش خوب بود. آخرش هم معلوم نشد چی شد که بعد از چند روز مرد. از آن وقت به بعد هیوای پنج ساله شد مامان. لباسها را آورد و تن بچّه کرد. سیمین هنوز گریه میکرد و آرام میگفت مامان. سیمین یاد مادرش نیافتاده بود. اصلاً مادرش را ندیده بود. یاد مامان بودن هیوا افتاده بود. سیمین مامانهیوا را میخواست. هیوا از ده سالگیاش به بعد سیمین را نمیگذاشت به او بگوید مامان. رفقایش به او میخندیدند. توی مدرسه معروف شده بود به «مامانی». کلّی از پهلوی سیمین نیشکون گرفته بود تا بالاخره «مامان» از سر زبانش افتاده بود. لباسهای سفید با گلهای آبی را تن نوزاد کرد. انگشت سبّابهاش را میگذاشت روی لبهای نوزاد و میگفت: «شیرین عسلم! ماه و قمرم! خورشید شبم! بیا بغلم. بیا بغلم» نوزاد را بغلش گرفت و به سیمین گفت: «اسم دختر خانومتو چی گذاشتی؟» سیمین اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نمیدونم.» هیوا توی ذهنش دنبال اسم میگشت. و وسط اسمهای دختر رفت سراغ اسمهای پسرها تا رسید به آرش. نگرانیای که ته دلش نشسته بود تکان خورد. تکانی که قلب را و بعد قفسهی سینه را و آخر سر تمام بدن هیوا را به لرزه انداخت.
ناهار را درست کرد. خوردند. شام را هم. خوابیدند. صبح هیوا بلند شد تا برود سمت درخت. رفت. رفت که سلام بگوید و برگردد. آرش را دید. بسته به درخت. سر و دهانش خونی. هیوا از دو قدم بیشتر نمینتوانست به درخت نزدیک شود. دو متری ایستاد و سلام گفت. نه به درخت. به آرش. و آرش ِ خونی مالی جواب گفت. با جوابش خون از دهانش ریخت. از لای انبوه ریشش رد شد و آمد روی پیراهن و شلوار و زمین. تا دو متری. و خون بود که از دهان آرش میریخت روی زمین و شده بود ستونی از خون دور تا دور درخت پیر. تا نزدیکیهای گردن آرش. خون که بالاتر آمد و نزدیک بود آرش را خفه کند هیوا از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. سیمین را دید که خواب است و نوزاد را که چشمهایش باز بود. آفتاب بیرون آمده بود و زده بود توی کلبه. این یعنی نماز هیوا قضا شده بود. هیوا نماز را نه سالگیاش توی مدرسه یاد گرفته بود. آن موقع هنوز مامانهیوا بود. ده ساله نشده بود و مغرو نشده بود تا غرورش بشود نیشکون و برود سر انگشتان و پهلوی سیمین کوچک را سرخ کند. نهنهجون توی جشن تولّد هیوا قرار بود جلوی این غرور را از همان شش سالگی بگیرد که نشد. مرگ نهنهجون را برد. و الاّ کادوی نهنهجون به هیوا یاد دادن نماز بود. نمازی که نهنهجون میخواست به هیوا یاد بدهد فرق داشت. نه در بسم الله الرحمن الرحیم و حمد و سوره و سجده و رکوع. و نه در ذکر و تعداد رکعات و سلام و تشهد. فرقش در این بود که «نهنهجون» میخواست نماز را یاد بدهد. نهنهجونی که هنوز گلهای چادر نمازش بوی نماز و خدا میداد. برای همین هر وقت اضطراب هیوا را میگرفت چادر مادربزرگ را سر میکرد. مثل الآن که چادر نهنهجون را سر کرده بود و ایستاده بود روبهروی درخت پیر. سلام کرد و برگشت. هیوا قضای نماز صبحش را خواند و همانطور که به زانو نشسته بود به این فکر میکرد که کدام خطای دیروزش قاتل نماز صبحش شده است. فراهم کردن بساط چای دیروز، نگرانی آرش، بیرون زدن از کلبه، سلام کردن به درخت، دو متری درخت ایستادن، دو متری...، نه، نه، دیدن سیمین، کمک کردن به سیمین، زایمان، سوال، سوالها، سوالهایی که از ذهنش پرسید، سوالهایی که از ذهنش پرسید و هیچ کدام حاضر نشدند از زبانش سرخ شوند. خودشان بودند. خود نامردشان بودند که شده بودند قاتل نماز صبح هیوا. گمان بدی که به سیمین توی خیالش وول خورده بود روح هیوا را به هم ریخته بود. هیوا از همان نه سالگی نمازهایش را مرتّب میخواند ولی چیزی توی نمازهایش کم بود. نمازهایش انگار خالی باشد انگار چیز سنگینی کم داشته باشد یا انگار زیادی سبک باشد یا .... نمازهایش راست و ریس نبود. و این را هیوا خودش میدانست و نمیدانست چه کار باید بکند. آرش نیامده بود. نگرانی برای آرش و اندوه نماز قضا شده و یاد گذشتهای که سیمین با خودش آورده بود دل هیوا را شکسته بود. هیوا دو زانو رو به قبله نشسته بود و قلب شکستهاش را توی سینه رو به خدا نشانده بود و گریه میکرد و گریه میکرد و گریه میکرد. هیوا یک زن تنهای وسط جنگل چه کار میتوانست بکند با زن تازه زایمان کردهای و نوزاد تازه دنیا آمدهای و شوهری که برایش نگران بود. هیوا خیلی تنها شده بود و ناتوانیاش را فهمیده بود. و این اشکهای صاف و زلال همان فهم ِ حقارتش بودند که از گوشههای چشمم پایین میریختند. هیوا به گلیمی میمانست که چهار نفره آن را تکانده باشند و تازه روی بند پهن کرده باشند و با چوب به آن بزنند تا خاکهای ماندهاش هم بریزد. هیوا دیگر چیزی نداشت و کاری نمیتوانست بکند. نه برای سیمین و بچّهاش که آنها را به جایی برساند، نه برای آرش که او را پیدا کند، نه برای نمازهای خالیاش که پرشان کند، نه برای ترس از درخت پیر که آن را دور بیاندازد. هیوا درمانده شده بود. و وسط همین درماندگی و اشک و خیسی به سیمین خوابیده نگاه میکرد و میرفت به گذشته و به پنج سالگی و بعد از آن به ده سالگی و به نیشکونهایی که از پهلوی سیمین میگرفت. و همین نزدیک بود هق هق گلویش را هم دربیاورد. هیوا صدای گریهاش را میخورد تا سیمین بیدار نشود. درک کوچکی و ناتوانی هیوا بلند کرد و دستهایش را بالا برد و الله اکبر را به زبان راند و بسم الله را به لب و دهان زد و .... همین بود نمازی که قرار بود نهنهجون توی جشن تولّد شش سالگی به او هدیه بدهد. نمازی که تو پر باشد، نه این که پر باشد از خالی ِ هیوا. و نه این که پر باشد از خالی ِ من. و نه پر از خالی ِ غرور. نمازی که پر از سجده و رکوع باشد و بزرگی خدا. گریهی هیوا بلند شده بود. وسط همین گریه سلام نماز را داد. سیمین بیدار شده بود. آمد و هیوا را بغل گرفت. هیوای خالی از هیوا را. سیمین هم گریهاش گرفته بود. هیوا دست روی سر سیمین میکشید و میگفت: «گریه نکن مامانجون!» و از این «مامان» شوق میچرخید وسط چشمهای سیمین و اشک میریخت روی گونهها. سیمین مامانهیوا را پیدا کرده بود. به همان مهربانی قبل. صدای در شد. آرش بود. با مرد دیگری که دستش را انداخته بود دور گردن آرش، با پای آتل بسته و باندپیچی شده. هیوا دوید سمت آرش و سیمین داد زد: «علی!» دیگر معلوم شده بود که علی شوهر سیمین بود. در چند سال بی خبری از همدیگر سیمین ازدواج کرده بود و آمده بودند شمال برای تفریح که ماشین سقوط کرده بود. آرش علی را پیدا کرده بود و درد زایمان سیمین را به هیوا رسانده بود.
ناهار آماده شده بود. بساط چای و ناهار را گذاشت توی سبد. با زیر انداز و متکّا. قرار شد بیرون کلبه ناهار را بخورند. علی و سیمین و بچّه و هیوا و آرش رفتند زیر درخت بلوط پیر. هیوا دیگر از درخت نمیترسید. رفت زیرش. به درخت تکیه هم زد. چرا دیگر از درختی که در تاریکی یک شب فکر کرده بود راه میرود و دستهایش را تکان میدهد باید میترسید. هیوایی که نمازش او را زلال کرده بود دیگر از چیزی نمیترسید.
کتاب هایشان باز بود. پر از معادله و عدد. سینا عینکش را برداشت و گفت: «بسه دیگه! چند دقیقه استراحت.» عینکش را گذاشت روی کتابش. این طور رفیقش بهروز معادله ی روی کتاب را از پشت شیشه عینک سینا بزرگتر می دید. بهروز دراز کشید و گفت: «ای تنبل خان! با این شُل گرفتنای جناب عالی کتاب رو تا امتحانات تجدیدی شهریور هم نمی شه تموم کرد.»
- اینقدر قر نزن! شدی عین آقای جبّاری که از وقتی مییاد سر کلاس تا وقتی درس می ده و میره همش قر می زنه. با اون عینک مسخرهی عهد بوقش.
بهروز انگار از چیزی ذوق زده باشد یا بخواهد چیزی بگوید که شنیدنش خیلی باید ذوق خوردن تهش نشسته باشد، با یک همچین حالتی بلند شد و گفت: «اگه اون عینک از عهد بوقه پس عینک اون تازه وارده، اسمش چی بود؟ آرش مرادی، باید از تشت دوغ دراومده باشه دیگه.» پوزخند سینا که چسبید به دهانش موبایلش هم زنگ خورد. "پی ای" افتاده بود روی گوشیاش. اسم اختصاری نامزدش بود. پریسا ایوانی. و بهروز که این را دید منتظر شد تا شصت سینا برود روی پاسخ. و رفت. و حرفهای بهروز با صدای بلند شروع شد: «سینا! کار دستشوییا که تموم شد زود بیای. باید ته سالن رو هم تی بکشی.» سینا انگشت سبّابهاش را به طرف بهروز تکان داد، یعنی حسابت را بعداً میرسم. از بهروز فاصله گرفت. پریسا از دلتنگیاش گفت و این که «پس کی امتحانات تموم می شه؟» و بعداز کلّی حرفهای محبّتآمیز که بینشان رفت و آمد پریسا پرسید: «چه خبر؟ چه کار می کردی؟» و سینا: «هیچ کار. داشتیم درس می خوندیم. چند دقیقه استراحت بود. تو که زنگ زدی کاری نمیکردیم.» رسیده بود گوشههای پارک. پارک شقایق. نزدیک خوابگاهشان بود. برای درس خواندن با بهروز میآمدند پارک. دقیقا رسیده بود گوشهی پارک و داشت پریسا را توجیه میکرد که حرفهای بهروز شوخی بوده است و کاری نمیکرده است. مردی را دید که گوشهی پارک فندکش را زیر بساطش روشن کرده بود. گوشی را سریع گذاشت توی جیبش و یقیهی مرد را گرفت و کوباندش به دیوار. «تو مکان عمومی چه غلطی میکنی الاغ؟!» مرد ترسیده بود. «هیچ کار!» و سینا عصبانی شده بود: «هیچ کار؟ اینجا زن و بچّه رد میشن. کثافت کاریت رو آوردی اینجا و میگی هیچ کار؟...»
(سینا خان! چه خبرته؟! اینجام. کجا رو نگاه می کنی؟ اینجا. یه کم سرت رو بگردون سمت راست. ها! آفرین! همین جا. سینا میگوید: «سلام. خوب هستید شما؟» من خوبم، شما چرا اینقدر قاتی کردید. برای شمای دانشجو زشته. میگوید: «کجا زشته آقا؟ داشته شیشه میکشیده حالا میگه کاری نمیکردم. مرتیکّهی دروغ گوی الدنگ!) سینا دوباره عصبانی شده بود.حالیاش نمیشد. شروع کرد به زدن. پهلو و کمر و سر و دهان را هم از هم نمیشناخت. دهان و دماغ مرد را خونی مالی کرد. کتک کاریاش که تمام شد شیشهها را ریخت توی حوض وسط پارک. گوشی را از توی جیبش درآورد و برد دم گوشش. قطع شده بود. شمارهی پریسا را گرفت و تعریف ماجرا.
(سینا خیلی بی انصاف بود. نمیخواهم بگویم کشیدن شیشه گوشهی پارک کار درستی است. و نه اینکه نهی از منکر کار غلطی است و کاری ندارم به اینکه نباید لب و لوچه مردم رو خونی کرد. به این کار دارم که سینا خیلی بی انصاف بود. لاشهی استاد جبّاری را از توی کلاس کشانده بود وسط پارک شقایق و خودکار و قلمش را کوبانده بود وسط سینه و چشم و چالش و تکّه تکّه کرده بود و با رفیقش بهروز تکّههای گوشت استادش را نوش جان کرده بود و آخر سر برای نامزدش بیکاریاش را اثبات میکرد. سینا توالت شستن و تی کشیدن ته سالن و کشیدن شیشه را کار میدانست ولی حرف زدن و غیبت و گوشت مردار خوردن را نه. سینا خیلی بی انصاف بود.)
حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: کسی که گفتارش را از کردارش به شمار نیاورد، گناهانش بسیار شود و عذاب او آماده گردد.
محمدی ری شهری، محمد، میزان الحکمه، المجلدالثالث، ص 2738
آینهی یک و نیم متری را گرفته بود زیر بغلش و داشت میبرد. گوشهی جیبش را تکانده بود تا توانسته بود آینهی یک و نیم متری بخرد. نه اینکه جیبش پر باشد و فقط گوشهاش را تکانده باشد. جیبش خالی بود. تمام راه را تا خانه باید پیاده میرفت. نه پول تاکسی را داشت و نه میتوانست با آینهی درازش سوار ماشین شود. (قرار نبود این طور شود. قرارمان بر نامردی نبود. قرار نبود بی رحمی پیش بیاید. ولی آمد:) آینهای را که از سر مطهری تا وسطهای خاکفرج آورده بود شکست. دست تقی که عرق کرده باشد و فکرش که در ته جیب خالیاش باشد، معلوم است که آینه را میچرخاند و میزند به تنهی درخت ِ توی پیادهرو. از تنهی درخت و شکستههای آینه تا خانهاش پیاده رفت. نه پول تاکسی را داشت و نه میتوانست با فکر به همریخته و غم درهم ریختهاش سوار ماشین شود. آینه را که داشت میخرید توی آینه صندوق صدقات ِ توی پیادهرو را دید. یادش آمد چند وقت است صدقهی روزانهاش را نداده است. نیّت کرد سکّهی پنجاه تومانی مانده در جیبش را بیاندازد توی صندوق. از مغازه که با آینهی درازش درآمد خواست سکّه را توی صندوق بیاندازد. امّا نیانداخت. آینه وقتی توی مغازه بود صندوق صدقات را برعکس نشان داده بود. چپ و راست را عوض کرده بود. ذهن تقی هم صندوق را برعکس داشت نشان میداد. برای همین سکّه را توی صندوق نیانداخت. این فکر تقی بود. و معلوم بود که با این فکر درهم ِ دراز و عجیب و غریبش، توی تاکسی جا نمیشد. این وسط سکّهی پنجاه تومانیاش به دردش نخورد. ذهن تقی زیادی آینه شده بود. چپ و راست را عوضی نشان میداد. صندوق صدقات را که میدید راست ِ روزی را چپ ِ فقر میکرد.
رسید خانه. قاب خالی آینه به دیوار بود. انگار گچ سفید دیوار را به جای آینه قاب گرفته بود. داشت گچ سفید واقعی را به تقی نشان میداد. چپ و راست را هم عوض نمیکرد. تقی روبهروی قاب و دیوار ایستاد و لبخند زد. و خیالش راحت بود که دیگر چیزی نیست تا لبخندش را عکس کند و ته خندهاش به هزار و یک برعکسی میاندیشید که باید راست و ریستشان میکرد.
حدیث: رسول خدا صلّی الله علیه و آله: براستی صدقه برای صدقهدهنده مایهی فزونیست، پس صدقه دهید خدایتان رحمت کند و براستی که فروتنی و تواضع مایهی بلندی مقام است، پس فروتنی کنید خدا مقام شما را بلند گرداند و براستی گذشت برای صاحب گذشت سبب عزّت است، از خطای دیگران درگذرید تا خدا عزیزتان گرداند.
اصول کافی: 121:2
روزه را گرفته بود. گرفته بود و ریخته بود وسط روح. از سحر. یعنی روزه اش را از سحر گرفته بود و محکم بغلش گرفته بود. آن قدر که روزه رفته بود توى خودش و شده بود خودش. تا حالا که هنوز دم غروب (به ضم دال( بالای کوهِ روبه روی چشم هایش پیدا بود. گوسفندها رفته بودند. همه یشان. و علی رفته بود بالای سنگلاخ های تیز و صاف کوه تا برای زنش فاطمه انجیر کوهی بچیند. و چید. یک دامن پر. و داشت پایین می آمد که پایش سر خورد و افتاد و این شد که حالا گوسفندهای بی چوپانش خودشان رفتند تا بگویند خودمان راه را بلیدم و تو بی خود خانه و کاشانه ی شهری ات را ول کردی و آمده ای اینجا چوپانی ما را بکنی. چیزکی از دم غروب (به همان ضم دال) هنوز مانده بود. و هوا می رفت که تاریک شود . با پای شکسته اش یک قدم هم نمی توانست بردارد. گوسفندها باید تا حالا رسیده باشند. و فاطمه دل نگران شده باشد. و لابد می خواهد به صاحب گله بگوید امّا خجالت می کشد. برای همین است که می رود توی خانه گلی کوچک گله دار و به زنش می گوید: «نمی دونم علی چرا این قدر دیر کرده» و زن گله دار که مشک های ماست و شیر را روبه راه می کند می گوید: «غصّه مخور! پیداش مره.» علی و فاطمه دیگر زبان محلّی را می فهمیدند. شش هفت ماه از تاریخ به سر زدن علی گذشته بود. یکهو به سرش زده بود و درس و بحث و زندگی را ول کرده بود و دست فاطمه را گرفته بود و آمده بود کوه و بیابان و به یک گله دار گفته بود یک سال چوپانی گوسفندهایت را می کنم. مجّانی. و کرده بود تا حالا که نصفش رفته بود. آدم درس خوانده ای که این طور چیزها به سرش می زند باید هم از انجیرهایی که ریخته است جلوی پا و دستش و از اینکه می تواند انجیرها را بخورد امّا نمی خورد لذت ببرد. و از بوی بد دهانش لذت ببرد. و تلخی آب دهانش را هی قورت دهد و نگذارد چشم هایش اشک هایش را قورت دهند و هرّی اشک ها بریزند روی گونه ها و پا شکسته باشد و دم غروب رفته باشد و سرخی مشرق به وسط آسمان رسیده باشد و دل توی دل علی نباشد و ببیند قرمزی آسمان را و بشنود زوزه ی باد و سکوت کوه را و بچشد تلخی مانده در دهان را و فکر کند و تعقّل کند و تفکر کند و خیالش صورتگری کند و با خودش بگوید: «یعنی این همه فعل و کار را من انجام می دهم و این همه چیز کثیر، منِ واحدم. و بگوید: «اگر من یکی هستم پس چه طور این همه هستم. این همه شنیدن و دیدن و چشیدن و تفکر و تخیّل. وچه طور می شود این همه باشم در حالی که می دانم یکی هستم.»علی به سرش زده است. مثل شش ماه قبل. که به سرش زده بود. نگرانی های فاطمه بالاخره گله دار را سوار موتورش کرد و فرستادش دنبال علی. سفیدی پیراهن علی در هوایی که می رفت تاریک شود معلوم بود. توی دامنه ی یک کوهی. موتورش را پای کوه خاموش کرد و بالا رفت. علی دست بلند کرد و تا وقتی بیاید و به او برسد انجیرهایی که دور و برش ریخته بود را توی پلاستیک ریخت برای فاطمه و چند تایی هم خورد برای افطار. نه افطار. افطار را کرده بود. با همان تفکراتی که از عقلش گذشته بود. با همان شناختی که از خودش یافته بود و از آن به این رسیده بود که خدا چه طور یکی است با علم های بی نهایتش و و چه طور او همه جا هست با اینکه این همه «جا» هست. بردن علی با پای شکسته کار سختی بود. امّا رفتند. معلوم است که دیگر چشم های فاطمه داشتند چه کاری می کردند و توی دل فاطمه چه خبر بود و علی را چه طور نگاه می کرد و پای شکسته اش را چه طور می دید و حرف های گله دار و توصیه های طبّی و محلّی زن گله دار را چه طور می شنید و .... این ها معلوم است و معلوم است که این ها همه فاطمه بود و فاطمه یکی بود.
حدیث: محمّدبن مسلم گفت: از حضرت باقر علیه السلام درباره روایت « همانا خداوند آدم را بر صورت خود آفرید» پرسیدم. حضرت فرمودند: این صورت، صورتی است تازه آفریده شده که خداوند آن را برگزید و بر سایر صورتها اختیار کرد. پس این صورت را به خودش نسبت داد؛ همچنانکه کعبه و روح را به سوی خود نسبت داد و فرمود: «خانه من»، «و در آن از روح خود دمیدم.»
محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، 1372، ج 1، ص 134
برای نماز شب بیدار میشود. وضو میگیرد. الله اکبر را میگوید. بقیّهی نماز را میخواند. بقیّهی نمازها را میخواند. نماز وتر هم تمام میشود. اذان را میگویند. نماز صبح را شروع میکند. نماز صبح را تمام میکند. سجدهی شکر میرود. تسبیحات میگوید. تعقیبات میخواند. دعای عهد را میخواند. زیارت عاشورا را میخواند. جامعهی کبیره را شروع میکند. جامعهی کبیره را تمام میکند. آفتاب زده است.
کار هر روزش همین است. روزهای تعطیل رسمی هم تعطیل نمیکند. جمعهها ندبه هم اضافه میشود.
آفتاب زده است. و زنگ آیفون زده میشود. حمید جامعهی کبیرهاش تمام شده است. گوشی آیفون را برمیدارد. «بیا بیرون بینم!» حمید میرود بیرون. کسی که پشت در است یقیهی حمید را میگیرد. حمید میگوید: «ول کن ببینم. چی میگی تو؟ چی میخوای اوّل صبحی. اشتباه گرفتی عمو. برو گم شو پی کارت. دیوونهی روانی!» آن شخص میگوید: «مگه تو حمید نیستی؟ حمید یزدانی؟» حمید ابروهایش کمی توی هم میرود و میگوید: «چرا. حمید یزدانی هستم. فرمایش؟» شخص دوباره یقیهی حمید را میگیرد. پالتو سیاه بلندی پوشیده است. با شال سیاهی که تا نزدیکیهای آخر پالتو میآید. «میکشمت نامرد! خفت میکنم بیناموس!...»
آسیه بیدار شده است. چادرش را سر کرده و آمده است بالا. هاج و و اج مانده است. داشت خواب میدید.
صورت حمید خونی شده است. آسیه فقط میتواند جیغ بزند و گریه کند. همسایهها ریختهاند بیرون. بیشتر مردها با زیرپوش. و برای زنها خوب است که چادر هست. دستهای شخص پالتو سیاه را گرفتهاند. آسیه دارد با گوشهی چادرش خونهای صورت حمید را پاک میکند. چادر نمازش است. حمید میگوید: «نکن! با این چادر نماز میخونی ها!»
آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب میدید.
رفته است پایین برای حمید دستمال بیاورد. شخص پالتو سیاه بازوهایش را از توی دستهای مردم میکند و به سمت حمید میدود. حمید سریع میرود توی خانهاش و در را میبندد. پالتو سیاه از در می رود بالا. میپرد توی حیاط. فقط مشت و لگد است که نثار سر و دهن و پا و پهلوی حمید میشود. آسیه دستمالها را آورده است. نمیتواند کاری کند. آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب میدید.
همسایهها از در و دیوار آمدهاند بالا. پلیس هم سر میرسد. پالتویی را میگیرند و میبرند. حمید را هم میبرند. آسیه هم میرود.
آسیه تا به حال حمید را اینطوری ندیده است. توی کلانتری هستند. حمید سرخ شده است. هر بد و بیراه و ناسزایی که هست آورده است روی زبانش. آسیه هر کار میکند نمیتواند آرامش کند. آخر سر درگوشی چیزی به حمید میگوید. حمید مینشیند. دیگر هیچ چیزی نمیگوید. پرونده تکمیل میشود. حمید از شخص پالتویی شکایت کرده است. شخص پالتویی هم از حمید شکایت کرده است. به قید وثیقه آزاد میشوند.
آمدهاند خانه. آسیه بساط چای را براه میکند و برای حمید میریزد و میآورد. مزّهی تلخ دهان حمید را انگار آسیه بهتر فهمیده است. تلخی دهان حمید یکی برای این است که هنوز از صبح چای نخورده است. و یکی به خاطر تهمتهای شخص پالتویی. و از این دو شدیدتر تلخی خواب آسیه. خوابی که آسیه توی کلانتری توی گوشش برایش تعریف کرد. همان وقت که آرام شد و نشست و بعدش هم هیچ چیز نگفت. آسیه خواب دیده بود کمر حمید مثل تختهسنگ شده است. میخواهد برود سجده ولی نمیتواند.
حدیث: ...عالمان هلاک شدند مگر کسانی که اهل عبادت بودند، و اهل عبادت هلاک شدند مگر آنهایی که اهل عمل بودند، و اهل عمل هلاک شدند مگر کسانی که راست کردار بودند، و راست کرداران نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل اخلاص بودند، و اخلاصمندان هم هلاک گشتند مگر آنهایی که تقوا پیشه بودند، و تقوا پیشگان نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل یقین بودند، و به درستی که اهل یقین در خطر عظیمند.
مصباح الشریعة، منسوب به امام صادق علیه السلام، باب76.
آب جوش سرازیر شد روی سر و صورت هانیه. و قاتی آب جوش برنجها. هانیه دستگیره را گرفته بود دو طرف قابلمهی آب جوش و گذاشته بود لبهی ظرفشویی. و تازه یادش افتاده بود آبکش نگذاشته است ته ظرفشویی. یکی از دستها قابلمه را رها کرده بود تا برود برای برداشتن آبکش. خم که شده بود دستگیرهی توی دست چپش سر خورده بود. دستگیرهی زردی که دختر عمویش نرگس برایش دوخته بود. کادو پیچیده بود و آورده بود توی مجلس و داده بود به هانیه. به عنوان هدیهی مراسم عروسی. و هانیه باز کرده بود و قاهقاه مردم که رفته بود به هوا و گونههای هانیه که سرخ شده بود حتی سرختر از رنگ قرمز آرایش. نرگس دستگیرهها را از دست هانیه قاپیده بود و وسط مجلس تکان میداد و میگفت: «هانیه دلت نگیره/ دوختم دو تا دستگیره/ روزای خوشی تموم شد/ خنده و شوخی حروم شد/ بشور و بساب، خبردار/ قابلمه رو زود بردار» شعرهایش دیگر آهنگین شده بود و دستها بیشتر کار میکردند و دستهای مردم هم به کار افتاده بودند. صدای دست و شعرهای من درآوردی نرگس و هنرنماییای که از دستهای نرگس داشت به پاهایش کشیده میشد. و رنگ زرد نگرانی که انگار سرخی پررنگ آرایش هانیه را هم برده بود.
هاینه توی باغ عروسیاش نبود و نه توی باغ رقص و نرگس. نگاهش دوخته به در بود. لبهایش زیر لب گفتند: «نکنه الآن علی بیاد!»
نرگس دیگر گرم شده بود و صدای دستهای مردم بیشتر. علی وارد شده بود. با همان عبا و قبا و عمامه. صدای نرگس ریخته بود توی گوشهایش. و چشمهایش افتاده بود به دوری که نرگس میداد. نگاهش را گرفته بود و انداخته بود روی صورت هانیه. به زردی نگرانیای که سرخی لُپهایش را گرفته بود و سفیدی اضطرابی که قرمزی لبهایش را. این دو را هم اگر آرایش یتیم کرده بود همان لرزش مردمکها کافی بود تا به علی بفهماند هانیه بیتقصیر است. نرگس میخواند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» این بیت را همه با نرگس تکرار میکردند و نرگس ادامه میداد: «حاجیه خانوم هانیه/ همش پای قالییه/ کارش همش زاریه/ حاج آقا جیبش خالیه» و همه با نرگس خواندند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» نرگس دلش به حال هانیه میسوخت که آن نمایش را از خودش درآورد. میخواست به او خوش بگذرد. عروسیاش خشک نباشد. علی وقتی پلک پایین هانیه را دیده بود که اشکها را به بند کشیدهاند تا یک وقت هرّی نریزند روی خوشی مجلس عروسی، چیزی به او نگفته بود. مادر هانیه را صدا زده بود و گفته بود: «این بساط رو جمع کنین!» مادر نرگس، زن عموی هانیه سر رسیده بود و گفته بود: «چیه؟ چه خبره؟ چی شده؟»
- حاجآقا به خاطر دخترت شاکی شدن.
مادر نرگس گفته بود: «مگه چه کار کرده دختر من؟»
علی داغ شده بود. عصبانیت گلوی فکرش را گرفته بود و خون هوش نمیرسید به سلولهای فکرش. مادر نرگس قبل از اینکه علی حرفی بزند پیشدستی کرده بود و گفته بود: «کاری که نکرده. حاجآقا حسّاسن دیگه.»
- خُب میگفتین دعوت شدیم به مجلس ختم دیگه. چادر چاقچور سر میکردیم و رژ مشکی هم میکشیدیم. شما هم حاجآقا به حرمت عزا بهتر بود کلاه مشکی سر میذاشتی نه سفید!
علی داغ تر شده بود و صورتش سرختر، آنقدر که دیگر راحت میتوانست بگوید: «شماها چه جور مسلمونی هستید؟! شماها چه میدونید اسلام چیه، پیغمبر کیه؟! شماها نه خدا رو قبول دارین، نه پیغمبرو ، نه امامو. خاک بر سر شما!»
- بله من کافرم. همه بدونن من کافرم. من کافرم.
اینها حرفهای مادر نرگس بود که با «من کافرم» آخری روسریاش را از سرش کشید و داشت یقهی پیراهن قشنگ و زرق و برقیاش را پاره میکرد که علی از تالار زد بیرون. نمایش نرگس تمام شده بود و حالا نوبت مادرش بود که تا آخر مراسم دور بدهد و بچرخد و برقصد برای مردم.
علی شب دامادی توی مجلس دامادیاش نبود. کنار عروسش هم نبود. کنار گمنامی شهدا بود. بغل اتوبان بسیج روی تپهی مقبرة الشهدا. اشک و آه و ناله و هق هق فایدهای نداشت برای ترکاندن بغض راه گلو. مگر زنگ هانیه که گوشیاش را لرزاند. و گریههای عروس و داماد که برای هانیه قاتی شده بود با سیاهی آرایش زیر پلکها و برای علی قاتی شده بود با سرخی زخم دل و درد اینکه چرا شب اوّل زندگیاش خدا خشنود نبود، نه از مجلس گناهی که به پا شده بود و نه از گرد و خاکی که خشم خودش بر پا کرده بود. بعدها خوانده بود نه خودش مثل رسول خدا صلی الله علیه و آله خلقتش بر ایمان است و نه مادر نرگس مثل ابوسفیان خلقتش بر کفر و هر دو ایمان و کفرشان ودیعه است و ممکن است برقرار باشد و ممکن است برود. از کار شب عروسیاش پشیمان شده بود. با هانیه رفته بود خانهی عمویش، برای عذر خواهی.
مراسم عروسی که تمام شده بود هانیه خودش را رسانده بود تپّه مقبرةالشهدا. کنار شهدای گمنام. دستش را برده بود و گرفته بود دست علی را. چشمهای علی داشتند کار اصلیشان یعنی گریه کردن را انجام میدادند و نمیتوانستند کار فرعیشان یعنی دیدن را انجام دهند. برای همین ندیدند سرخی پشت دست هانیه را که توی تالار از چای داغ روی میز سوخته بود. اشکهای شور علی که میریخت روی سرخی دست هانیه، سوزَش تا نزدیکیهای کتفش میآمد. هانیه چیزی نمیگفت. یک بار هم، حتی ناخودآگاه دستش را نشکید.