سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

مادر! تار و پود قالی مهر عالم را سر انگشتان محبّت تو تنیده اند و نقاشی عاطفه ی آدمیان را لطف بی کران تو.
مادر! شب های نوزادی ام بیداری لحظه به لحظه ی شب هایت را یادشان نیست امّا خوب می دانم سرخی ای که بی خوابی هر روز صبح می کشید توی صورت چشم هایت و دست نوازشی که هر روز می کشیدی روی صورت و چشم هایم.
مادر! قدرت تقدیر از تو را نه من دارم و نه هیچ فرزند دیگری مگر فرستاده خدا صلی الله علیه و آله که بگوید: «بهشت زیر پای مادران است.»
مادر! تقدیری که قادر متعال روی ورق سرنوشتت نقش کرد سوختن و ساختن بود و چه تقدیر خوشی است این عشق مادرانه بر فرزند.
مادر! عشق تو به من یکی از مظاهر عشق خدا بر ماست. ای مظهر عشق خدایی! عاشقت هستم.
مادر! شقایق عمرت را در طوفان های درد من تباه کردی و حالا ای شقایق بی گلبرگ! ای شاخه ی درخت بی برگ سایه ام کن. سایه ام کن که سایه تو هنوز خنک و دوست داشتنی است.
مادر! من چه نامردم که نام مقدّس تو را اینگونه بی مقدّمه به زبان می رانم. برای راندن نام تو بر زبان مقدّمه ای لازم است به طول تلخی ها و دردهای سخت زندگی ات.
مادر! می شود برای شفای نامهربانی روحم اشک های مهربانی ات را جمع کنی برایم تا بنوشم ؟
مادر! شوری اشک های تو به از شیرینی لب های جفاکاران.
مادر! هر چه من به نامردی به تو جفا کردم تو با مهربانی به من نگاه کردی.
مادر! آه ِ تو را ملائک چند خریدارند؟ حیف که ندارم این همه مال.


  

حوزه علمیه اصفهان. توی حجره نشسته بودند. اعضای هر حجره نام حجره یشان را خودشان انتخاب می کردند. اوّل سال. مهدی و محمّد و هاشم علاّمه طباطبایی را انتخاب کرده بودند. و حالا بالای سردر حجره یشان «علامه طباطبایی» نشسته بود. به خط نسخ. دایی رضا داشت از راهرو رد می شد و مهدی کتری و قوری به دست می رفت چای بسازد. بعد از بحث و خراشیده شدن گلو از حرف می چسبید. «سلام مهدی آقا!» این را دایی رضا گفت با مدّ طولانی الف سلام. و دستی که دراز شد و دست آزاد مهدی را گرفت. دست دادن کار همیشگی اش بود. «علیک السلام.» این را مهدی گفت. و کتری که افتاد وسط چشم های درشت دایی رضا زبانش گفت: «حتماً خدمتتون می رسیم. برای بساط چای.». آتش گاز، کتری را به قل قل انداخته بود و مهدی سرش رفته بود توی گوشی همراهش. کتاب «فص حکمة فاطمیة فی کلمة فاطمیة» را می خواند. ریخته بود توی همراه و هر جا می رسید می خواند. «به به! به به! همینطوری مهمون دعوت می کنی!؟» مهدی که به خودش آمده بود گفت: «اوه! اصلا یادم رفته بود!»
-بله دیگه. در اینکه عاشق شدی شکّی نیست. امّا سوال انیجاست که ...
دایی رضا آب جوش را ریخت توی قوری چای. بخار می آمد بالا وسط حرف های دایی رضا. اخم هایش رفته بود توی هم از داغی بخار. قوری را که گذاشت کنار گاز تا دم بکشد ادامه حرفش را زد: «...رابطه بین عاشقی و حواس پرتی چیست؟ ها استاد؟ استاد مهدی! با شما هستم.»
رسیده بودند دم حجره. حجره علاّمه طباطبایی. چای و کتری به دست. رفتند داخل. دایی رضا سلام کرد و با هاشم و محمد هم دست داد. و دور هم و بساط چای و سوال هاشم که دایی رضا! این دست دادنت چه فلسفه ای داره؟
_ چای بریز تا اوّل مهدی فلسفه ی ارتباط بین عاشقی و حواس پرتی رو بگه.
دایی رضا چیزی نگفت. بساط چای جمع شد و آمد بیرون. توی حیاط رفیق سه سال قبل رضا نشسته بود. گشته بود دنبال رضا و پیدایش نکرده بود. نشسته بود لب حوض. دایی رضا دوید به سمتش و دو آغوش و شوقی که لب های رفیق را خندان کرده بود و برای دایی رضا کار از لبخند گذشته بود و رسیده به چشم و اشک. دایی رضا آرامتر شد. هنوز دستش توی دست رفیق بود که پاهایش شل شد. خم شد و افتاد روی زمین. کنار حوض. از صدای رفیق ِ رضا اوّل مهدی بود که دوید بیرون و بعد بقیه. خبر به اورژانس و معاینه. کار دایی رضا تمام شده بود. سابقه هم داشت. ناراحتی قلبی. طلبه ها دور تا دور دایی رضا را گرفته بودند. مهدی رفت و برای آخرین بار با دایی رضا دست داد. بردند دایی رضا را.

حد یث: امام باقر علیه السلام فـرمـودند: چـون دو مـؤ مـن بـهـم بـرخـورنـد و به هم دیگر دست بدهند، خـداى عزوجل دستش را میان دست آنها در آورد و به آنکه رفیقش را بیشتر دوست دارد، رو آورد. و چون خـداى عـزوجـل بـهـر دو نـفر متوجه شود گناهان آنها مانند برگ درخت بریزد.

اصول کافی/ باب المصافحة/ حدیث3


  

«رفیق هم رفیق قدیم. دست که می داد با آدم.» با یکی از دست ها کناره ی عبای سیاهش را گرفته بود و با یکی کتاب هایش را به بغل زده بود و با دست ذهن همین جمله را نگه داشته بود. رسید خانه.با یکی از دست ها کلید را چرخاند و دیگری کتاب ها را داشت هنوز و سومی جمله را. پاها از نعلین درآمدند و رفت داخل. «سلام» و خانم: «سلام». دست داد با همسر. گرم ِ گرم. و دست سوم هنوز گرفته بود جمله ی «رفیق هم رفیق قدیم.» را.

حدیث: امـام باقر (ع ) فرمود: چون دو مؤ من بهم برخورند و با هم دست بدهند، خدا دستش را میان دست آنها گذارد و با آنکه رفیقش را بیشتر دوست دارد مصاحفه کند.

اصول کافی/ باب المصافحة/ حدیث2


  

مادر! اگر مهر و یاد تو نمی بود در دلهایمان، می مردیم در دیار غربت نبودنت.
مادر! آب چشمم طغیان می کند اگر هر از چند گاهی ماه رویت نیافتد وسط برکه چشم. ماه هاست ماه رویت نیافده توی برکه و نتیجه اش گونه های تر.
مادر! «مادر» حروف حلقی ندارد ولی نه که از حلق بلکه ازحلقوم ِ پاک ِ روح باید ادایش کرد: مادر!
مادر! خوشا به حالم که مهر تو میهمان روحم شده است و چه میزبانی ِ خوبی است میزبانی روح برای میهمانی مهر تو.
مادر! برای درمان دردهای دل دارویی بهتر از دُرِّ مردمک های مهر تو نیافتم.
مادر! لبخندت خنده می فرستت به لبهایم و حرف هایت سکون می دهد به تلاطم درهایم و اشک هایت ... نه...طاقت اشک هایت را ندارم.
مادر! اگر مهر مادرانه ات مالامال نمی کرد محیط عالم را، میوه ی نارسیده کودکی مان را چه کسی محافظت می کرد از این همه نامهربانی مردم زمانه؟
مادر! گونه هایم دلتنگ سرخی لب هایت شده اند و ناصافی ابروها منتظر انگشت شصتت و دانه های اشک منتظر انگشت سبّابه ات و روح منتظر محبّت روحانیت.
مادر! راست گفته اند که هیچ کس برای آدم مادر نمی شود.


  

بندر عباس. کنار ساحل. وقت برگشت ِ موج ها، آب می رفت توی شن های ریز ساحل. فقط نَمی می ماند از خلیج بزرگ فارس. مثل هانیه که نَمی بود از دریای بیکران وجود. و راه می رفت و شن ها را با چشم می فرستاد وسط دلتنگی سینه اش. دلش گرفته بود. آنقدر که فقط سیاه ِ ابرهای سنگین بود روی آسمان دل و طوفان سرخ روی زمین قلب. چهار پنج ماه برای یک تازه عروس کم نبود. دور از خانواده. شوهر توی ماشین منتظر بود. منتظر هانیه. و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی. هر چیزی که عوض کند این ماجرای تکراری چهار ماهه را. این زندگی سرد ِ دور از صورت گرم مادر را. صورت مادر را که کشاند توی خیال اشک ها روانه شدند. روانه ی چشم ها. و بعد گونه. موج هایی که هیچ وقت به دریا باز نگشتند. هنوز قصد برگشتن نداشت و شوهر منتظر و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی، چیزی. و اشک ها منتظر انگشت سبّابه ی گرمی که پاکشان کند و گونه ها منتظر بوسه ی مادرانه ای که سرخشان کند و اشک و اشک و اشک. این زن و شوهر جوان چه کار می کردند این وقت روز کنار خلیج؟ هانیه دلش داشت پاره می شد که زده بود به دریا. این دو نفر که شادیشان داشت بالا می رفت از سر و کولشان. وسط اشک ها، چشم ها صورت زن جوان را دیدند. بلند شد. آرام قدم بر می داشت. شک داشت. مطمئن نبود هنوز. پاهایش هم مطمئن نبودند که اینقدر آرام و با احتیاط می رفتند جلو. باید خودش می بود. و خودش بود . خود ِ خودش. سمیرا. سمیرا. سمیرا. «سمیرا!». پاها تند شدند و دست ها خودشان رفتند بالا. برای درست شدن آغوش. و اشک ها امان نمی داد چشم ها را. و شوق بود و شوق بود و شوق که از سر چانه می ریخت وسط نم ماسه های ریز ساحل.

حدیث: امـیـرالمؤ منین (ع ) فرمود: دیدار برادران غنیمت بزرگى است اگر چه اندک باشند.

اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیث16


  

سرخی زبانش را هر جا که می رسید می ریخت. و هر چه پارچه و دستمال سکوت و خفه خون می خواست ببندد به دور زبان نمی شد. دستش نمی رسید به حلقوم زبان که بگیرد و فشار دهد و سیاه شود و خفه شود و خلاص. کلید را انداخت به در و آمد توی خانه. و سکوت را همان اوّل سلام فراموشی فرستاد توی شکمش. و حرف و حرف و حرف. به خودش که آمد احساس خفگی می کرد و پرید توی اتاق و دست ها را برد وسط موها و چشم ها را وسط اشک ها و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و گریه تمام شد و اشک ها پاک شد و مو بایل زنگ خورد. مهدی. رفیقش. حرم بود. «من حرمم. تازه از شیراز رسیدیم. اردویی. اگه تونستی بیا یه سر ببینمت.». رفت. نگاه شرمنده اش را انداخت به گنبد طلای حضرت معصومه سلام الله علیها و چشمی نازک کرد و لبی غمگین. یعنی خیلی محتاج. شبستان امام. رفتند بغل هم و احوال پرسی و شادی مهدی و یادی از رفقای قدیمی و تمام. کلید را انداخت به در. این بار قرار سکوت را ننوشته بود روی زبان. أصلاً. «سلام» و علیکش از همسر. حرف زد. خیلی حرف نزد. خیلی خوب هم حرف زد. زبانش انگار پر درآورده بود. سبُک ِ سبُک. افسارش را گرفته بودند از نفس. آزاد شده بود. ده بار. بیشتر. و حرف زدن با زبان آزاد عجب می چسبید.

امام صادق (ع ) فرمود: بدیدار مؤ من رفتن براى خدا از آزاد ساختن ده بنده مؤ من بهتر است و هر کس بنده مؤ منى را آزاد کند، هر عضو بنده عضوى از او را از آتش نگهدارد تا آنجا که فرج هم از فرج نگهدار باشد.

اصول کافی/ باب زیارة الإخوان/ حدیث13


  

چشم هایش دریا بود انگار و طوفان ِ دلشوره ای غمگین هم می وزید که اینقدر موج شور اشک می ریخت روی گونه ها. آرزو داشت سحر را ببیند. سه سال تمام تلاش برای سحر خیلی حرف است و تهش هم هیچّی. چشم ها که سرشان را از زیر پتوی پلک درآوردند عقربه ی چاق ساعت را دیدند که از نصف شب دیشب 11 خانه دویده بود. و هیچ هم لاغر نشده. مثل محمود که سه سال تمام دویده بود دنبال سحر و نیافته بود. و نرفته بود این همه چربی غفلت. این همه پیه خواب. بلند شده بود و بی چای و صبحانه قضای نماز صبحش را به کمر زده بود و سیلی سرخ اشک را به چشم. تا حالا که نزدیک نماز ظهر بود و هنوز چشم ها دریا بودند و طوفان هم مشغول و موج شور اشک می رفت به ساحل گونه ها و برنمی گشت به دریا. کمی به حال خودش آمد و اصول کافی را برداشت و حدیث روزش را خواند و بست و قرآن را برداشت و باز کرد:«و جعلنا ذریّتهم الباقین». استخاره خوب بود. خوب بود که به حدیث روزش عمل کند. شب که شد با همراهش شماره سیّد را گرفت و گفت: «امشب هستید سیّد!؟» و لبخند محمود همسر را فهماند که سیّد هست. آماده شدند و حرکت و مقصد و لبخند و آغوش باز سیّد و داخل خانه. پاهای محمود هنوز نشستن را نفهمیده بودند که دست ها وضو ریختند روی صورت و آرنج را شستند تا نوک انگشتان و مسح کشیدند روی سر و پاها و دست ها آمدند بالا تا گوش همراه با الله اکبر. یعنی دو رکعت نماز. و بعد دست ها که رفتند بالا و دعا که رفت بالا. دعای سحر خواهی. چای و میوه و گپ و گفت و برگشتن به خانه و جای خواب که انداخته شد و دست محمود که رفت موبایلش را برای فردا کوک کند ولی نکرد و خواب.  4 صبح بیدار شده بود. شوق از همان روی تشک گریه را راه انداخته بود توی کوچه ی پوستی گونه ها که تا بن بست چانه می رفت. و توی حیاط هنوز کوچه گونه شلوغ بود. وسط وضو هم. و توی نماز، مسافرین ِ بن بست ِ چانه می ریختند وسط میدان قنوت. وسط دست های محمود که داشتند نیاز را به غنای خدا مخابره می کردند.

حدیث: امام صادق علیه السلام فرمودند: مؤمن بیرون می رود به سوی برادرش تا او را دیدن کند و خدا عز و جل به او فرشته ای برگمارد و آن فرشته یک پر را بر زمین گسترد و پری بر آسمان فراز دارد تا او را سایه کند و چون به خانه اش درآید خدای جبّار تبارک و تعالی ندا کند: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی و پیروی از روش پیغمرم کردی بر من سزاست که تو را بزرگوار شمارم، بخواه از من تا به تو بدهم، مرا بخوان تا تو را اجابت کنم، دم بند تا من به تو آغاز بخشش کنم و چون برگردد، فرشته ای که او را سایه می کرد با پرش به دنبالش آید تا به خانه خود درآید سپس خدا تبارک و تعالی او را فریاد کند: أیا بنده ای که حقّم را عظیم شمردی، بر من سزاست که تو را گرامی دارم، من بهشتم را بر تو واجب کردم و تو را شفیع بنده های خود ساختم.
اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیت12


  

حوزه علمیه تهران. احسان و حسن و حسین.هم حجره ای بودند. اوّل صبح که مدیر رسید حسین دوید توی اتاق مدیر. سلام و احوال پرسی و اعتراف. «دیشب شیشه ی کتابخونه رو شکستم.»
_ شیشه بزرگه رو؟
_ آره.
مدیر دستی به ریش سیاهش کشید و لبخندی به لب ها و گفت: «عیبی نداره. اگه خواستی و داشتی پولش رو بیاری.» حسین آمد توی حجره. احسان و حسن داشتند بحث می کردند و وسط بحث ذهن احسان رفته بود مشهد و بلیطی که گیرش نیامده بود و جمعه ای که روز زیارتی امام رضا علیه السلام بود و دلی که دیگر تحمّل نداشت شوری اشک های چشمی که سفره اش بدجور پهن بود برای دیدن طلای گنبد. حسن فهمیده بود دلتنگی احسان را. بلیط قطاری که یک ماه قبل گرفته بود برای مشهد را گذاشت توی جیب پیراهن احسان و گفت: «ما رم دعا کنی.» و احسان وسط هاج و واج و گیج و بیج ذهنش بود که حسن گفت: «می خوام برم شهرستان.» کلاس اوّل و دوّم و سوّم. بعد ازظهر هم یک کلاس. احسان لباس هایش را توی ساک گذاشت وسط چشم هایی که لبخند ِ روح ترشان کرده بود و شوق گاهی موج می انداخت وسطشان. حسن هم عازم شهرستان بود. گفت: «بلیط برا پس فرداست ها!»
_ می دونم. می خوام برم قم دیدن عبّاس و برگردم.
احسان رفت قم. شب را خانه عبّاس خوابید. صبح و صبحانه و ناهار و خداحافظی و التماس دعایی که از سینه عبّاس برخواست و سوزَش پر دل احسان را هم گرفت. سوار اتوبوس شد. نشست. دستش را مالاند روی دو جیب شلوارش تا ببیند موبایلش را توی کدام جیبش گذاشته. یک کلید توی جیبش بود. درآورد و بلند شد و رفت تا درب وسط راهرو اتوبوس را باز کند. دربی که تازه دیده بود. و اوّلین بار بود که دیده بود. وسط راهرو اتوبوس که در نمی گذارند. و نبود وقتی آمده بود داخل. کلید را که به در انداخت اتوبوس چپ کرد. حسین پول شیشه را جور کرده بود و شیشه را خریده بود و به سختی زیر بغلش جا داده بود. داشت از خیابان رد می شد که دربی روبه رویش سبز شد. دربی که کلید می خواست. و باید شیشه را می انداخت تا کلیدی که از دیروز صبح توی اتاق مدیر پریده بود توی جیبش را در می آورد و می انداخت به در. و شیشه افتاد و کلید در آمد و افتاد به در که ماشین زد. زد. زد به حسین. حسن رسیده بود شهرستان. شاهرود. و قبل از روستایشان «کلامو» رفت زیارت «بایزید». بسطام. و از مرقد که بیرون می آمد درب را دید و کلیدی که سر مباحثه دیروز افتاده بود توی جیبش پرید توی ذهنش. در آورد و باز کرد. باز کرد و رفت داخل. مثل احسان و حسین که رفته بودند داخل.

امـام باقر (ع ) فرمود: خداى عزوجل را بهشتى است که جز سه کس واردش نشوند: مردیکه بـر زیـان خـود بـحق حکم کند، و مردیکه برادر مؤ منش را براى خدا زیارت کند، و مردیکه براى خدا برادر مؤ منش را برخود ترجیح دهد.

اصول کافی/ باب زیارت الاخوان/ حدیث10


  

یک طرف پارچه سفید وال را همسرش گرفته  بود. توی اتاق سه در چهار آخری. و خودش رسیده بود اواخر حال.  پارچه از هر دو طرف رفت لای دندان ها و چند تا تاه و چرخید دور دست های علی. دست های همسر آزاد شدند تا برودند چای بریزند برای علی. و ریختند. گذاشتند جلوی علی که داشت پارچه را میپیچاند دور زانو. زانو نزدیک سینه. چشمها مراقب چین های جلو. انگشت ها در حال هنرمندی و عمامه آماده. گذاشت روی سر. عبا و قبا را که پوشید ایستاد روبه روی آینه. «خوب شدم زهره؟» و زهره: «عالیه!» و برای زهره مانتو و مقنعه و چادر و جوراب. و چهار تا پا که رفتند توی کفش ها و کلید چرخید واستارت ماشین خورد وحرکت. موبایل زهره بود که کیف روی زانوهایش را لرزاند. رفیق صمیمی اش. هانیه. دلش گرفته بود و شوهرش رفته بود مسلفرت و دل تنگش میگفت بیایید شب نشینی یمان. و اگر میگفت بله برنامه کاشان می پرید و برنامه قمصر و صورتی گل های محمدی. به علی گفت. و علی گفت: خودت چی می گیی؟ و زهره: بریم. تنهاست. و علی: بریم. رفتند خانه هانیه. علی با بچه ها بازی کرد. چند بار هم اسب شد برای امیر کوچولو. و وقتی می خواستند بروند اسب امیر را خرید یه چهاز تا شکلات. یعنی خودش را. آن هم به بیع معاطاتی. که علی هم قائل به بیع بودن معاطات بود. صِغَر امیر را هم نادیده گرفت. خودش را خرید به چهار تا شکلات. و امیر از این معامله راضی بود. علی هم. سوار ماشین شدند و استارت و دم در خانه و کلید و قفل و دری که باز شد و تشکی که پهن شد و خواب و اذان صبح. علی اذان را گفته بود و اقامه را داشت می بست. و بست. الله اکبر. زهره چادر گل گلی صورتی اش را پوشید. الله اکبر. هانیه دیشب راضی نبود به معامله بین علی و امیر. دویده بود و چادر گل گلی اش را آورده بود و داده بود به زهره. گفته بود: «اشانتیومه». سوره ی حمد رسیده بود به الرحمن الرحیم و داشت راه می افتاد که برود به مالک یوم الدین. و داشتند راه می افتادند گلهای چادر زهره تا بیایند پایین. حمد تمام شد و توحید و رکوع و سجده. سر از سجده که بلند کرد صورتی گلها پر کرده بود دور جانماز را. همه هم محمّدی. بوی گلاب قمصر کاشان بود انگار.


حدیث: امام باقر (ع ) فرمود: همانا بنده مسلمان چون از منزلش خارج شود بقصد دیدار برادرش ، بـراى خـداى نه دیگرى و بدر خواست جانب خدا و براى اشتیاق بآنچه نزد او است ، خداى عـزوجـل هفتاد هزار فرشته بر او گمارد که از پشت سرش ‍ فریاد زنند تا بمنزلش بر گردد که : خوش باش و بهشت برایت خوش باشد.


  

بروشور جهانگردی یونان. یک نقشه یونان هم انداخته بودند وسط صفحه ی اولش. روی صفحه دوم و سوم و چهارم معبد پارتنون، ایستاده بود روی هشت ستون بزرگ سنگی. و کلاهک مثلثی به سر. ده دقیقه ای می شد کمربندها را باز کرده بودند. و در همین ده دقیقه بغل دستی تمام عکس های بروشور را دیده بود. علی هم نیم نگاهی . معبد پارتنون از همه بیشتر جذبش کرده بود. روی یک بلندی ای، تپه ای، کوهی، چیزی. و دور و بر پر از درختان سبز. یاد خواهر زاده اش افتاد. هانیه. که قرار بود برود به دیدنش. بروشور را جمع کرد و گذاشت. بغل دستی دور دوم نگاه کردن عکس ها را شروع کرده بود. تمام که شد رو کرد به علی و گفت: «کسی هم دارید اونجا؟ می رید پیش کی؟»

_ آره. خواهر زادم.

_ منم پسر داییم اونجاست. قوم و خویش بدرد همین وقتا می خوره دیگه. همین پسر دایی ما اگه اونجا نبود چه خاکی به سر می کردم. می دونی اونجا قیمت یه شب هتل چنده!؟

علی کلّی نمک لبخند ریخت روی لبها. با لبخند لبهای قرمزش بیشتر می آمد به عمامه سفیدی که روی سرش بود. و از آن همه نمک ذهن بغل دستی شور نشد. اصلاً. و نفهمید دلیل تلخی حرفش را که باعث شد لبهای نازک علی چند کیسه نمک به دوش بکشند. و حالا لبها شاکی از دست اعصاب مغز که دستور بالا رفتن گوشه هایشان را داده بودند و اعصاب مغز شاکی از روح. ناهار و کمی خواب و وقت نماز و الله اکبر و روی صندلی نشستن و دوباره کمی خواب و بستن کمربندها و فرود. پایتخت یونان. مهد تمدّن غرب. دیار ارسطو. شهر افلاطون. آدرس هانیه توی گوشی اش بود. راحت هم پیدا شد. توی خیابانی که کوچه هانیه می افتاد وسطش پیاده شد. به نامی که فارسی اش می شد «نور». و مغازه ها بیشترشان وسط اسمشان یک «نور»ی وول می خورد. و نزدیکی های کوچه ی هانیه لوستر فروشی. و همه روشن. و نزدیکتر بیشتر روشن. و نبش کوچه دو مغازه نورفروشی بود و کف کوچه تماماً نور. و از هر چه می گذشت نور بود که می تابید و با هر که حرف می زد نور بود که می گفت. رسید دم در خانه ی هانیه. زنگ آیفون. انگشت که رفت روی زنگ. هانیه که دوید پایین. آغوش باز دایی علی. و سینه ی گونه ها که تر شده بود از اشک ها. و اشک ها که برق می زد وسط آن همه نور.

امـام صـادق (ع ) فـرمود: هر که در راه خدا و براى خدا بدیدن برادرش رود، روز قیامت در میان پارچه اى از نور بافته گام بر دارد، و از هر چه بگذرد برایش بتابد و بدرخشد تـا در بـرابـر خـداى عـزوجـل بـایـسـتـد، سـپـس خـداى عزوجل باو فرماید: مرحبا و چون خدا مرحبا گوید عطایش را فراوان سازد  .


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :42
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152712
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ