سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

بندر عباس. کنار ساحل. وقت برگشت ِ موج ها، آب می رفت توی شن های ریز ساحل. فقط نَمی می ماند از خلیج بزرگ فارس. مثل هانیه که نَمی بود از دریای بیکران وجود. و راه می رفت و شن ها را با چشم می فرستاد وسط دلتنگی سینه اش. دلش گرفته بود. آنقدر که فقط سیاه ِ ابرهای سنگین بود روی آسمان دل و طوفان سرخ روی زمین قلب. چهار پنج ماه برای یک تازه عروس کم نبود. دور از خانواده. شوهر توی ماشین منتظر بود. منتظر هانیه. و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی. هر چیزی که عوض کند این ماجرای تکراری چهار ماهه را. این زندگی سرد ِ دور از صورت گرم مادر را. صورت مادر را که کشاند توی خیال اشک ها روانه شدند. روانه ی چشم ها. و بعد گونه. موج هایی که هیچ وقت به دریا باز نگشتند. هنوز قصد برگشتن نداشت و شوهر منتظر و هانیه منتظر حادثه ای، اتّفاقی، تصادفی، چیزی. و اشک ها منتظر انگشت سبّابه ی گرمی که پاکشان کند و گونه ها منتظر بوسه ی مادرانه ای که سرخشان کند و اشک و اشک و اشک. این زن و شوهر جوان چه کار می کردند این وقت روز کنار خلیج؟ هانیه دلش داشت پاره می شد که زده بود به دریا. این دو نفر که شادیشان داشت بالا می رفت از سر و کولشان. وسط اشک ها، چشم ها صورت زن جوان را دیدند. بلند شد. آرام قدم بر می داشت. شک داشت. مطمئن نبود هنوز. پاهایش هم مطمئن نبودند که اینقدر آرام و با احتیاط می رفتند جلو. باید خودش می بود. و خودش بود . خود ِ خودش. سمیرا. سمیرا. سمیرا. «سمیرا!». پاها تند شدند و دست ها خودشان رفتند بالا. برای درست شدن آغوش. و اشک ها امان نمی داد چشم ها را. و شوق بود و شوق بود و شوق که از سر چانه می ریخت وسط نم ماسه های ریز ساحل.

حدیث: امـیـرالمؤ منین (ع ) فرمود: دیدار برادران غنیمت بزرگى است اگر چه اندک باشند.

اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیث16


  

سرخی زبانش را هر جا که می رسید می ریخت. و هر چه پارچه و دستمال سکوت و خفه خون می خواست ببندد به دور زبان نمی شد. دستش نمی رسید به حلقوم زبان که بگیرد و فشار دهد و سیاه شود و خفه شود و خلاص. کلید را انداخت به در و آمد توی خانه. و سکوت را همان اوّل سلام فراموشی فرستاد توی شکمش. و حرف و حرف و حرف. به خودش که آمد احساس خفگی می کرد و پرید توی اتاق و دست ها را برد وسط موها و چشم ها را وسط اشک ها و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و خواستن از خدا و گریه تمام شد و اشک ها پاک شد و مو بایل زنگ خورد. مهدی. رفیقش. حرم بود. «من حرمم. تازه از شیراز رسیدیم. اردویی. اگه تونستی بیا یه سر ببینمت.». رفت. نگاه شرمنده اش را انداخت به گنبد طلای حضرت معصومه سلام الله علیها و چشمی نازک کرد و لبی غمگین. یعنی خیلی محتاج. شبستان امام. رفتند بغل هم و احوال پرسی و شادی مهدی و یادی از رفقای قدیمی و تمام. کلید را انداخت به در. این بار قرار سکوت را ننوشته بود روی زبان. أصلاً. «سلام» و علیکش از همسر. حرف زد. خیلی حرف نزد. خیلی خوب هم حرف زد. زبانش انگار پر درآورده بود. سبُک ِ سبُک. افسارش را گرفته بودند از نفس. آزاد شده بود. ده بار. بیشتر. و حرف زدن با زبان آزاد عجب می چسبید.

امام صادق (ع ) فرمود: بدیدار مؤ من رفتن براى خدا از آزاد ساختن ده بنده مؤ من بهتر است و هر کس بنده مؤ منى را آزاد کند، هر عضو بنده عضوى از او را از آتش نگهدارد تا آنجا که فرج هم از فرج نگهدار باشد.

اصول کافی/ باب زیارة الإخوان/ حدیث13


  

چشم هایش دریا بود انگار و طوفان ِ دلشوره ای غمگین هم می وزید که اینقدر موج شور اشک می ریخت روی گونه ها. آرزو داشت سحر را ببیند. سه سال تمام تلاش برای سحر خیلی حرف است و تهش هم هیچّی. چشم ها که سرشان را از زیر پتوی پلک درآوردند عقربه ی چاق ساعت را دیدند که از نصف شب دیشب 11 خانه دویده بود. و هیچ هم لاغر نشده. مثل محمود که سه سال تمام دویده بود دنبال سحر و نیافته بود. و نرفته بود این همه چربی غفلت. این همه پیه خواب. بلند شده بود و بی چای و صبحانه قضای نماز صبحش را به کمر زده بود و سیلی سرخ اشک را به چشم. تا حالا که نزدیک نماز ظهر بود و هنوز چشم ها دریا بودند و طوفان هم مشغول و موج شور اشک می رفت به ساحل گونه ها و برنمی گشت به دریا. کمی به حال خودش آمد و اصول کافی را برداشت و حدیث روزش را خواند و بست و قرآن را برداشت و باز کرد:«و جعلنا ذریّتهم الباقین». استخاره خوب بود. خوب بود که به حدیث روزش عمل کند. شب که شد با همراهش شماره سیّد را گرفت و گفت: «امشب هستید سیّد!؟» و لبخند محمود همسر را فهماند که سیّد هست. آماده شدند و حرکت و مقصد و لبخند و آغوش باز سیّد و داخل خانه. پاهای محمود هنوز نشستن را نفهمیده بودند که دست ها وضو ریختند روی صورت و آرنج را شستند تا نوک انگشتان و مسح کشیدند روی سر و پاها و دست ها آمدند بالا تا گوش همراه با الله اکبر. یعنی دو رکعت نماز. و بعد دست ها که رفتند بالا و دعا که رفت بالا. دعای سحر خواهی. چای و میوه و گپ و گفت و برگشتن به خانه و جای خواب که انداخته شد و دست محمود که رفت موبایلش را برای فردا کوک کند ولی نکرد و خواب.  4 صبح بیدار شده بود. شوق از همان روی تشک گریه را راه انداخته بود توی کوچه ی پوستی گونه ها که تا بن بست چانه می رفت. و توی حیاط هنوز کوچه گونه شلوغ بود. وسط وضو هم. و توی نماز، مسافرین ِ بن بست ِ چانه می ریختند وسط میدان قنوت. وسط دست های محمود که داشتند نیاز را به غنای خدا مخابره می کردند.

حدیث: امام صادق علیه السلام فرمودند: مؤمن بیرون می رود به سوی برادرش تا او را دیدن کند و خدا عز و جل به او فرشته ای برگمارد و آن فرشته یک پر را بر زمین گسترد و پری بر آسمان فراز دارد تا او را سایه کند و چون به خانه اش درآید خدای جبّار تبارک و تعالی ندا کند: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی و پیروی از روش پیغمرم کردی بر من سزاست که تو را بزرگوار شمارم، بخواه از من تا به تو بدهم، مرا بخوان تا تو را اجابت کنم، دم بند تا من به تو آغاز بخشش کنم و چون برگردد، فرشته ای که او را سایه می کرد با پرش به دنبالش آید تا به خانه خود درآید سپس خدا تبارک و تعالی او را فریاد کند: أیا بنده ای که حقّم را عظیم شمردی، بر من سزاست که تو را گرامی دارم، من بهشتم را بر تو واجب کردم و تو را شفیع بنده های خود ساختم.
اصول کافی/ باب زیارة الاخوان/ حدیت12


  

حوزه علمیه تهران. احسان و حسن و حسین.هم حجره ای بودند. اوّل صبح که مدیر رسید حسین دوید توی اتاق مدیر. سلام و احوال پرسی و اعتراف. «دیشب شیشه ی کتابخونه رو شکستم.»
_ شیشه بزرگه رو؟
_ آره.
مدیر دستی به ریش سیاهش کشید و لبخندی به لب ها و گفت: «عیبی نداره. اگه خواستی و داشتی پولش رو بیاری.» حسین آمد توی حجره. احسان و حسن داشتند بحث می کردند و وسط بحث ذهن احسان رفته بود مشهد و بلیطی که گیرش نیامده بود و جمعه ای که روز زیارتی امام رضا علیه السلام بود و دلی که دیگر تحمّل نداشت شوری اشک های چشمی که سفره اش بدجور پهن بود برای دیدن طلای گنبد. حسن فهمیده بود دلتنگی احسان را. بلیط قطاری که یک ماه قبل گرفته بود برای مشهد را گذاشت توی جیب پیراهن احسان و گفت: «ما رم دعا کنی.» و احسان وسط هاج و واج و گیج و بیج ذهنش بود که حسن گفت: «می خوام برم شهرستان.» کلاس اوّل و دوّم و سوّم. بعد ازظهر هم یک کلاس. احسان لباس هایش را توی ساک گذاشت وسط چشم هایی که لبخند ِ روح ترشان کرده بود و شوق گاهی موج می انداخت وسطشان. حسن هم عازم شهرستان بود. گفت: «بلیط برا پس فرداست ها!»
_ می دونم. می خوام برم قم دیدن عبّاس و برگردم.
احسان رفت قم. شب را خانه عبّاس خوابید. صبح و صبحانه و ناهار و خداحافظی و التماس دعایی که از سینه عبّاس برخواست و سوزَش پر دل احسان را هم گرفت. سوار اتوبوس شد. نشست. دستش را مالاند روی دو جیب شلوارش تا ببیند موبایلش را توی کدام جیبش گذاشته. یک کلید توی جیبش بود. درآورد و بلند شد و رفت تا درب وسط راهرو اتوبوس را باز کند. دربی که تازه دیده بود. و اوّلین بار بود که دیده بود. وسط راهرو اتوبوس که در نمی گذارند. و نبود وقتی آمده بود داخل. کلید را که به در انداخت اتوبوس چپ کرد. حسین پول شیشه را جور کرده بود و شیشه را خریده بود و به سختی زیر بغلش جا داده بود. داشت از خیابان رد می شد که دربی روبه رویش سبز شد. دربی که کلید می خواست. و باید شیشه را می انداخت تا کلیدی که از دیروز صبح توی اتاق مدیر پریده بود توی جیبش را در می آورد و می انداخت به در. و شیشه افتاد و کلید در آمد و افتاد به در که ماشین زد. زد. زد به حسین. حسن رسیده بود شهرستان. شاهرود. و قبل از روستایشان «کلامو» رفت زیارت «بایزید». بسطام. و از مرقد که بیرون می آمد درب را دید و کلیدی که سر مباحثه دیروز افتاده بود توی جیبش پرید توی ذهنش. در آورد و باز کرد. باز کرد و رفت داخل. مثل احسان و حسین که رفته بودند داخل.

امـام باقر (ع ) فرمود: خداى عزوجل را بهشتى است که جز سه کس واردش نشوند: مردیکه بـر زیـان خـود بـحق حکم کند، و مردیکه برادر مؤ منش را براى خدا زیارت کند، و مردیکه براى خدا برادر مؤ منش را برخود ترجیح دهد.

اصول کافی/ باب زیارت الاخوان/ حدیث10


  

یک طرف پارچه سفید وال را همسرش گرفته  بود. توی اتاق سه در چهار آخری. و خودش رسیده بود اواخر حال.  پارچه از هر دو طرف رفت لای دندان ها و چند تا تاه و چرخید دور دست های علی. دست های همسر آزاد شدند تا برودند چای بریزند برای علی. و ریختند. گذاشتند جلوی علی که داشت پارچه را میپیچاند دور زانو. زانو نزدیک سینه. چشمها مراقب چین های جلو. انگشت ها در حال هنرمندی و عمامه آماده. گذاشت روی سر. عبا و قبا را که پوشید ایستاد روبه روی آینه. «خوب شدم زهره؟» و زهره: «عالیه!» و برای زهره مانتو و مقنعه و چادر و جوراب. و چهار تا پا که رفتند توی کفش ها و کلید چرخید واستارت ماشین خورد وحرکت. موبایل زهره بود که کیف روی زانوهایش را لرزاند. رفیق صمیمی اش. هانیه. دلش گرفته بود و شوهرش رفته بود مسلفرت و دل تنگش میگفت بیایید شب نشینی یمان. و اگر میگفت بله برنامه کاشان می پرید و برنامه قمصر و صورتی گل های محمدی. به علی گفت. و علی گفت: خودت چی می گیی؟ و زهره: بریم. تنهاست. و علی: بریم. رفتند خانه هانیه. علی با بچه ها بازی کرد. چند بار هم اسب شد برای امیر کوچولو. و وقتی می خواستند بروند اسب امیر را خرید یه چهاز تا شکلات. یعنی خودش را. آن هم به بیع معاطاتی. که علی هم قائل به بیع بودن معاطات بود. صِغَر امیر را هم نادیده گرفت. خودش را خرید به چهار تا شکلات. و امیر از این معامله راضی بود. علی هم. سوار ماشین شدند و استارت و دم در خانه و کلید و قفل و دری که باز شد و تشکی که پهن شد و خواب و اذان صبح. علی اذان را گفته بود و اقامه را داشت می بست. و بست. الله اکبر. زهره چادر گل گلی صورتی اش را پوشید. الله اکبر. هانیه دیشب راضی نبود به معامله بین علی و امیر. دویده بود و چادر گل گلی اش را آورده بود و داده بود به زهره. گفته بود: «اشانتیومه». سوره ی حمد رسیده بود به الرحمن الرحیم و داشت راه می افتاد که برود به مالک یوم الدین. و داشتند راه می افتادند گلهای چادر زهره تا بیایند پایین. حمد تمام شد و توحید و رکوع و سجده. سر از سجده که بلند کرد صورتی گلها پر کرده بود دور جانماز را. همه هم محمّدی. بوی گلاب قمصر کاشان بود انگار.


حدیث: امام باقر (ع ) فرمود: همانا بنده مسلمان چون از منزلش خارج شود بقصد دیدار برادرش ، بـراى خـداى نه دیگرى و بدر خواست جانب خدا و براى اشتیاق بآنچه نزد او است ، خداى عـزوجـل هفتاد هزار فرشته بر او گمارد که از پشت سرش ‍ فریاد زنند تا بمنزلش بر گردد که : خوش باش و بهشت برایت خوش باشد.


  

بروشور جهانگردی یونان. یک نقشه یونان هم انداخته بودند وسط صفحه ی اولش. روی صفحه دوم و سوم و چهارم معبد پارتنون، ایستاده بود روی هشت ستون بزرگ سنگی. و کلاهک مثلثی به سر. ده دقیقه ای می شد کمربندها را باز کرده بودند. و در همین ده دقیقه بغل دستی تمام عکس های بروشور را دیده بود. علی هم نیم نگاهی . معبد پارتنون از همه بیشتر جذبش کرده بود. روی یک بلندی ای، تپه ای، کوهی، چیزی. و دور و بر پر از درختان سبز. یاد خواهر زاده اش افتاد. هانیه. که قرار بود برود به دیدنش. بروشور را جمع کرد و گذاشت. بغل دستی دور دوم نگاه کردن عکس ها را شروع کرده بود. تمام که شد رو کرد به علی و گفت: «کسی هم دارید اونجا؟ می رید پیش کی؟»

_ آره. خواهر زادم.

_ منم پسر داییم اونجاست. قوم و خویش بدرد همین وقتا می خوره دیگه. همین پسر دایی ما اگه اونجا نبود چه خاکی به سر می کردم. می دونی اونجا قیمت یه شب هتل چنده!؟

علی کلّی نمک لبخند ریخت روی لبها. با لبخند لبهای قرمزش بیشتر می آمد به عمامه سفیدی که روی سرش بود. و از آن همه نمک ذهن بغل دستی شور نشد. اصلاً. و نفهمید دلیل تلخی حرفش را که باعث شد لبهای نازک علی چند کیسه نمک به دوش بکشند. و حالا لبها شاکی از دست اعصاب مغز که دستور بالا رفتن گوشه هایشان را داده بودند و اعصاب مغز شاکی از روح. ناهار و کمی خواب و وقت نماز و الله اکبر و روی صندلی نشستن و دوباره کمی خواب و بستن کمربندها و فرود. پایتخت یونان. مهد تمدّن غرب. دیار ارسطو. شهر افلاطون. آدرس هانیه توی گوشی اش بود. راحت هم پیدا شد. توی خیابانی که کوچه هانیه می افتاد وسطش پیاده شد. به نامی که فارسی اش می شد «نور». و مغازه ها بیشترشان وسط اسمشان یک «نور»ی وول می خورد. و نزدیکی های کوچه ی هانیه لوستر فروشی. و همه روشن. و نزدیکتر بیشتر روشن. و نبش کوچه دو مغازه نورفروشی بود و کف کوچه تماماً نور. و از هر چه می گذشت نور بود که می تابید و با هر که حرف می زد نور بود که می گفت. رسید دم در خانه ی هانیه. زنگ آیفون. انگشت که رفت روی زنگ. هانیه که دوید پایین. آغوش باز دایی علی. و سینه ی گونه ها که تر شده بود از اشک ها. و اشک ها که برق می زد وسط آن همه نور.

امـام صـادق (ع ) فـرمود: هر که در راه خدا و براى خدا بدیدن برادرش رود، روز قیامت در میان پارچه اى از نور بافته گام بر دارد، و از هر چه بگذرد برایش بتابد و بدرخشد تـا در بـرابـر خـداى عـزوجـل بـایـسـتـد، سـپـس خـداى عزوجل باو فرماید: مرحبا و چون خدا مرحبا گوید عطایش را فراوان سازد  .


  

کلید را که می زد، صدای دانگ ِ زنگ می آمد. قشنگ و واضح. ولی صدای برداشتن گوشی آیفون بود که حسرتش مانده بود به دل خسته علی. عقربه دراز ساعتش یک دور کامل چرخ داده بود خودش را روی سن گرد ساعت و حالا دستش را گذاشته بود روی زنگ. یک سره. و بعد کف دست چپش را گذاشت روی دیوار و پاها عقب و دست دیگر را زد به کمر و سر را انداخت پایین. چشمها موزاییک های کف پیاده رو را شمردند. 5 تا، تا پای سیمانی تیر برق و ده دوازده تا هم به طول. همه هم قرمز و همه شیار دار که شستنشان سخت می شد. مگر اینکه باران می آمد. و آمد. قطره قطره شروع شد. و سراسیمه زیاد شد. و سراسیمه علی بود که نمی دانست با چه سرعتی خودش را برساند زیر آلاچیق وسط پارک.  باران آمد. و آمد. و هی آمد. و رفیق نیامد. و این رفیق بود که هی نیامد. باران که بند آمد علی زد بیرون از آلاچیق و خسته شده بود و می خواست برود دیگر شهر خودشان و خاک بر سر این شهر رفیق و خاک بر سر خانه رفیق و می خواست بگوید: «خاک بر سر خود رفیق.» که رفاقت دم دهان ذهنش را گرفت. محکم. و چند تا پس کلّه ای زد به پس سر فکرش. و دو بار بین شصت و سبّابه اش را گاز گرفت. یکی به رو. یکی به پشت.  و بعد هم خیس شدن پاچه ها بود و خیس شدن تا زانو از موتوری که رد شد و خیسی تا کمر از عبور ماشین و خیس شدن تا یقیه پیراهن وقتی پایش به هم بند شد و افتاد توی جوی آب. علی از وسط جوی آب که بلند می شد و وقتی دربست گرفت و وقتی وارد ترمینال شد تا زمانی که نشست روی صندلی اتوبوس به این فکر می کرد که چه مرضی از امراض جسمی یا روحی داشته بود که خانه خوش خودش را ول کرده بود و آمده بود به دیدار رفیق. لباس هایش هنوز تر بود. تری که می رفت نم بشود. خودش را کشاند سمت پنجره  تا کت و شلوار بغل دستی روزنامه خوانش نمی نشود و چشم ها را فرستاد روی نوشته های روزنامه. حدیث روز گوشه صفحه را خواند. تا اواخرش. و کلمه آخری را که فرستاد به ذهن روزنامه ورق خورد. و ذهن علی ورق خورد به چند ساعت قبل. به شیارهای قرمز موزاییک که لابد الان تمیز بودند و به پای سیمانی تیر و به باران و خستگی و خیسی و خاک به سرهایی که گفته بود. و دوباره برگشت به حدیث و همین حدیث بود که بند پلک ها را آب داد و سیل آب رفت تا زیر چانه. علی رویش را کرد به پنجره تا بغل دستی اش بویی نبرد. حالا دو تا علی بودند یکی روی صندلی و یکی مات و مبهم توی شیشه. سیل دو برابر شده بود.


حدیث: اما صادق علیه السلام فرمودند: رسـولخـدا صلی الله علیه و آله فـرمـودند: هـر کـس بـرادرش را در مـنـزلش زیـارت کـنـد، خـداى عـزوجل باو فرماید: تو مهمان و زائر منى و پذیرائیت بر من است ، من بخاطر دوستى تو نسبت باو بهشت را برایت واجب ساختم .

 


  

جیم بود. داشت موهای کم پشتش را راست و ریست می کرد. کلید آیفون را زدم و گفتم بیا بالا. در را باز گذاشتم و رفتم سراغ آب و کتری و گاز و یک سر قاشق چای خشک و قوری ای که از بازار افغانی های مقیم ملبورن خریده بودم. صدای نفس نفسش را پلّه ها ریخته بود توی دم و بازدمش و همان وسط نفس نفس، «رفاقت» سلام و احوال پرسی ریخت توی دهان و حلقوم و گلویش. گفتم: «چرا دیر اومدی اینقدر؟» گفت: «اینجا امروز روز مادره. یه شنبه ی دوم ماه می رو می گن روز مادر. گل میخک بردم برای مادرم.»
_عجب! شما روز مادرم دارید!؟
_روز مادر داریم. ولنتاین داریم.
نگفتم این دوّمی را ما بهتر از شما بلدیم. کتری کوچکم چند دقیقه ای قل قل می انداخت وسط آب ها. آب جوش آمده را ریختم توی قوری افغانی و گذاشتم دم بکشد. جیم تلوزیون را زده بود. شبکه خبر خودشان را.روز مادر استرالیا را نشان می داد. دست هر کسی یک گل میخکی.گفتم: «جیم! قضیه ی این گل میخک چیه؟»
_رسمه گل میخک می دن
_لابد ولادت حضرت مریم هم هست دیگه
_نه
دیدم از کلّه کم پشت جیم چیزی بلند نمی شود. دست به دامان لپ تاپم شدم و «روز مادر» را نوشتم توی گوگل و انگشت رفت تا برود روی اینتر که ذهن رفت روی قوری ای که لابد تا حالا قل قلش به هوا رفته بود. رفتم به آشپزخانه و بعد هم چرخاندن پیچ گاز و دستگیره به دسته قوری و یک مشت قند که رفت وسط چایی های جوشیده. با خودم گفتم: «جیم که نمی داند فرق چای دم کشیده و جوشیده را!» دو استکان چای توی سینی روی دست هایم رفت روی میز، رو به روی جناب جیم.
_این چیه دیگه! چای آوردی برای من؟!
_اِ... مگه چای خوردی تا به حال؟!
جوابی نداد. لپ تاپ را برداشتم و اینتر را زدم. آنّا جارویس (Anna Jarvis ) اولین کسی بود که روز مادر را جشن گرفت. در سالگرد وفات مادرش. یک شنبه ی دوم ماه می. بعد هم گروه تشکیل داد و تبلیغ و هدیه به مادر هم شد گل میخکی که مادر آنّا خیلی دوست داشت.
سرم را که بالا آوردم چای سرد شده خودم را دیدم و استکان خالی جیم را و جیم را که گفت: «چای خوش مزّه ای بود.» در دلم خندیدم و چای خودم را هورت کشیدم بالا. همانطور که روز مادر استرالیایی ها را نگاه می کردم تعجب می کردم از اینکه چطور این ها روز ولادت مریم مقدس را ول کرده اند و سالگرد وفات مادر آنّا را کرده اند روز مادر! و با این فکرها نمی شد جلو دل را گرفت. و نشد که بگیرم. و رفت ایران. و رفت روز مادر، ولادت بهترین زن دو عالم. و دیگر دل نمی خندید. و حالا چشم هم داشت بازی در می آورد. و کاری ساخته نبود از ماهیچه های زیر پلک پایینی. برای همین زود استکان ها را جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه. و برای همین چشم ها یک دل سیر گریه کردند.

 

این مطلب برگردان داستانی یکی از خاطرات حجت الالسلام و المسلمین مهدی احمدی است. اصل مطلب در وبلاگ شخصی ایشان موجود است. به این آدرس: http://zakhire.parsiblog.com/


  

ریش بلندش را باید شانه می زد و زد. با برس قرمزی که همیشه توی کیفش بود از ترس اینکه نکند رفیقش بردارد و بکشد به موهایش و حافظه رفیق بریزد روی زمین همراه با کلّی دانه های سفید شوره. کاپشنش را پوشید. دست راستش را برد توی جیب سمت چپ که توی آستر داخلی کاپشن بود عین کت ها و کیف پولش را درآورد و دید چند هزار تومن باقیمانده از شهریه ماه قبل را. چاره ای نبود. رفیق بود دیگر. و دل هم دل. تنگ شده بود. باید می رفت قم. برای دیدن رفیق. کیف را کرد توی جیب و دسته کیف را توی دست و پا را توی کفش و راه افتاد. پا را گذاشت کف واگن مترو و پای فکر را کف چرمی کیف سبکش. داشت حساب و کتاب می کرد: «سه هزار هم که ماشین گیرم بیاد با سه تومن هم از اون ور می شه 6 تومن. اینم هزار برای کرایه تو شهر. هفت تومن.» توی کیف 5 تومان بود و توی سینه احسان دلی که جداً به دریا زده بود. مترو رسید ترمینال جنوب و احسان رفت پایین و ماشین برای قم گیر آمد دو هزار و پانصد.میدان هفتاد و دو تن چشم های خواب احسان باز شد و دو هزار و پانصد رفت لای انگشتان راننده و احسان رفت حرم را زیارت کرد و بعد خانه رفیق را. کلام و صحبت و احوال پرسی و خواب و صبح و صبحانه و خنده و شوخی و دل احسان که باز شده بود و قلب رفیق که شاد شده بود و ناهار و بعد ازظهر و برس که رفت لای شانه و دسته کیف که توی دست و پا که رفت توی کفش. میدان هفتاد و دو تن. دو هزار و پانصد رفته بود توی جیب راننده و هزار کرایه توی شهر، مانده بود هزار و پانصد. و راننده هایی که احسان از هر کدام می پرسید:  «چند؟»  یا سه انگشتشان می آمد بالا یا تمام انگشتان یک دست. یک ساعت بعد هوا داشت می رفت توی آغوش غروب و پاهای احسان گفته بودند بنشینیم مُردیم از خستگی و نشسته بودند کنار هم دو پای خسته و دراز احسان، روی بلوکه های کنار خیابان و داشتند پوزه های دو کفش با هم اختلاط می کردند و می گفتند: «این چه صاحب است که گیر ما آمده!» احسان را می گفتند. «که فقط بلد است دل صاب مرده اش را بزند به دریا و فکر قد کوتاه جیبش را نمی کند و ما را اینطوری می اندازد توی هچل.» بحثشان در همین چیزها بود و هنوز نرسیده بود به تورّم که ماشینی کمی دورتر از احسان ایستاد و با صدای بلند پرسید: «تهران همین وره؟» احسان بلند شد و نزدیک شد و گفت: «چی؟ کجا؟»
_ تهران
_ آره
_ تو هم می ری تهران؟
_ آره
_ بیا بالا
توی ماشین چشم های احسان خوابید و دلش بیدار شد و دید توی خواب دریای نوری را که پریده بود وسطش.

حدیث: امـام صـادق (ع ) مـیـفرمود: هر کس برادرش را در ناحیه شهر (از راه دور) براى رضاى خدا دیدن کند، او زائر خداست و بر خدا سزاوار است که زائر خود را گرامى دارد.
اصول کافی/ باب زیارت الاخوان/ ح5


  

گریه بر زهرا علیها السلام فرق دارد. خیلی فرق دارد با گریه بر پسرش حسین علیه السلام. و این هر دو فرق می کند با گریه بر حسن علیه السلام. برای حسین علیه السلام دل آتش می گیرد و گاهی داد، حنجره را زخمی می کند از درد. امّا اشک بر حسن علیه السلام ساکت است. آرام و ساکت راه همیشگی گونه را می گیرد و می رود تا سر چانه. و گریه بر فاطمه سلام الله علیها نفس را می گیرد. دم را که فرو خوردی دیگر بازدم نمی آید بالا. آخر آدم وقتی لای در و دیوار می ماند نفسش بالا نمی آید. می خواهم خیلی بی ادب تر از این شوم و بدون مقدمه و منبر و روضه بگویم اگر در اوج مصیبت حسین علیه السلام هم نفس بند نمی آید چون حلقوم بریده گیر ندارد. نفس راحت می آید و می رود اگر چه سینه سنگین است و نمی گزارند بعد از ذبح آدم خوب دست و پا بزند. و از همه این ها سخت تر گریه بر علی علیه السلام است. اشک بر علی علیه السلام استخوان در گلو و خار در چشم است. چشم را می سوزاند. برای همین است که من هنوز نتوانسته ام بر مصائب علی علیه السلام گریه کنم. چون اشک هایم خنک است. خط نمی اندازد روی گونه. داغ نیست. خار ندارد. خیلی سرد است. گریه بر علی علیه السلام اینطوری نمی شود.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :81
کل بازدید : 154958
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ