سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 >

برای نماز شب بیدار می‌شود. وضو می‌گیرد.  الله اکبر را می‌گوید. بقیّه‌ی نماز را می‌خواند. بقیّه‌ی نمازها را می‌خواند. نماز وتر هم تمام می‌شود. اذان را می‌گویند. نماز صبح را شروع می‌کند. نماز صبح را تمام می‌کند. سجده‌ی شکر می‌رود. تسبیحات می‌گوید. تعقیبات می‌خواند. دعای عهد را می‌خواند. زیارت عاشورا را می‌خواند. جامعه‌ی کبیره را شروع می‌کند. جامعه‌ی کبیره را تمام می‌کند. آفتاب زده است.
کار هر روزش همین است. روزهای تعطیل رسمی هم تعطیل نمی‌کند. جمعه‌ها ندبه هم اضافه می‌شود.
آفتاب زده است. و زنگ آیفون زده می‌شود. حمید جامعه‌ی کبیره‌اش تمام شده است. گوشی آیفون را برمی‌دارد. «بیا بیرون بینم!» حمید می‌رود بیرون. کسی که پشت در است یقیه‌ی حمید را می‌گیرد. حمید می‌گوید: «ول کن ببینم. چی می‌گی تو؟ چی می‌خوای اوّل صبحی. اشتباه گرفتی عمو. برو گم شو پی کارت. دیوونه‌ی روانی!» آن شخص می‌گوید: «مگه تو حمید نیستی؟ حمید یزدانی؟» حمید ابروهایش کمی توی هم می‌رود و می‌گوید: «چرا. حمید یزدانی هستم. فرمایش؟» شخص دوباره یقیه‌ی حمید را می‌گیرد. پالتو سیاه بلندی پوشیده است. با شال سیاهی که تا نزدیکی‌های آخر پالتو می‌آید. «می‌کشمت نامرد! خفت می‌کنم بی‌ناموس!...»
آسیه بیدار شده است. چادرش را سر کرده و آمده است بالا. هاج و و اج مانده است. داشت خواب می‌دید.
صورت حمید خونی شده است. آسیه فقط می‌تواند جیغ بزند و گریه کند. همسایه‌ها ریخته‌اند بیرون. بیشتر مردها با زیرپوش. و برای زن‌ها خوب است که چادر هست. دست‌های شخص پالتو سیاه را گرفته‌اند. آسیه دارد با گوشه‌ی چادرش خون‌های صورت حمید را پاک می‌کند. چادر نمازش است. حمید می‌گوید: «نکن! با این چادر نماز می‌خونی ها!»
آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب می‌دید.
رفته است پایین برای حمید دستمال بیاورد. شخص پالتو سیاه بازوهایش را از توی دست‌های مردم می‌کند و به سمت حمید می‌دود. حمید سریع می‌رود توی خانه‌اش و در را می‌بندد. پالتو سیاه از در می رود بالا. می‌پرد توی حیاط. فقط مشت و لگد است که نثار سر و دهن و پا و پهلوی حمید می‌شود. آسیه دستمال‌ها را آورده است. نمی‌تواند کاری کند. آسیه قبل از بیدار شدنش داشت خواب می‌دید.
همسایه‌ها از در و دیوار آمده‌اند بالا. پلیس هم سر می‌رسد. پالتویی را می‌گیرند و می‌برند. حمید را هم می‌برند. آسیه هم می‌رود.
آسیه تا به حال حمید را این‌طوری ندیده است. توی کلانتری هستند. حمید سرخ شده است. هر بد و بی‌راه و ناسزایی که هست آورده است روی زبانش. آسیه هر کار می‌کند نمی‌تواند آرامش کند. آخر سر درگوشی چیزی به حمید می‌گوید. حمید می‌نشیند. دیگر هیچ چیزی نمی‌گوید. پرونده تکمیل می‌شود. حمید از شخص پالتویی شکایت کرده است. شخص پالتویی هم از حمید شکایت کرده است. به قید وثیقه آزاد می‌شوند.
آمده‌اند خانه. آسیه بساط چای را براه می‌کند و برای حمید می‌ریزد و می‌آورد. مزّه‌ی تلخ دهان حمید را انگار آسیه بهتر فهمیده است. تلخی دهان حمید یکی برای این است که هنوز از صبح چای نخورده است. و یکی به خاطر تهمت‌های شخص پالتویی. و از این دو شدیدتر تلخی خواب آسیه. خوابی که آسیه توی کلانتری توی گوشش برایش تعریف کرد. همان وقت که آرام شد و نشست و بعدش هم هیچ چیز نگفت. آسیه خواب دیده بود کمر حمید مثل تخته‌سنگ شده است. می‌خواهد برود سجده ولی نمی‌تواند.

حدیث: ...ع
المان هلاک شدند مگر کسانی که اهل عبادت بودند، و اهل عبادت هلاک شدند مگر آن‌هایی که اهل عمل بودند، و اهل عمل هلاک شدند مگر کسانی که راست کردار بودند، و راست کرداران نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل اخلاص بودند، و اخلاص‌مندان هم هلاک گشتند مگر آنهایی که تقوا پیشه بودند، و تقوا پیشگان نیز هلاک شدند مگر کسانی که اهل یقین بودند، و به درستی که اهل یقین در خطر عظیمند.
مصباح الشریعة، منسوب به امام صادق علیه السلام، باب76.


  

آب جوش سرازیر شد روی سر و صورت هانیه. و قاتی آب جوش برنج‌ها. هانیه دستگیره‌ را گرفته بود دو طرف قابلمه‌ی آب جوش و گذاشته بود لبه‌ی ظرف‌شویی. و تازه یادش افتاده بود آب‌کش نگذاشته است ته ظرف‌شویی. یکی از دست‌ها قابلمه را رها کرده بود تا برود برای برداشتن آب‌کش. خم که شده بود دستگیره‌ی توی دست چپش سر خورده بود. دستگیره‌ی زردی که دختر عمویش نرگس برایش دوخته بود. کادو پیچیده بود و آورده بود توی مجلس و داده بود به هانیه. به عنوان هدیه‌ی مراسم عروسی. و هانیه باز کرده بود و قاه‌قاه مردم که رفته بود به هوا و گونه‌های هانیه که سرخ شده بود حتی سرخ‌تر از رنگ قرمز آرایش. نرگس دستگیره‌ها را از دست هانیه قاپیده بود و وسط مجلس تکان می‌داد و می‌گفت: «هانیه دلت نگیره/ دوختم دو تا دستگیره/ روزای خوشی تموم شد/ خنده و شوخی حروم شد/ بشور و بساب، خبردار/ قابلمه رو زود بردار» شعرهایش دیگر آهنگین شده بود و دست‌ها بیشتر کار می‌کردند و دست‌های مردم هم به کار افتاده بودند. صدای دست و شعر‌های من درآوردی نرگس و هنرنمایی‌ای که از دست‌های نرگس داشت به پاهایش کشیده می‌شد. و رنگ زرد نگرانی که انگار سرخی پررنگ آرایش هانیه را هم برده بود.
هاینه توی باغ عروسی‌اش نبود و نه توی باغ رقص و نرگس. نگاهش دوخته به در بود. لب‌هایش زیر لب گفتند: «نکنه الآن علی بیاد!»
نرگس دیگر گرم شده بود و صدای دست‌های مردم بیشتر. علی وارد شده بود. با همان عبا و قبا و عمامه. صدای نرگس ریخته بود توی گوش‌هایش. و چشم‌هایش افتاده بود به دوری که نرگس می‌داد. نگاهش را گرفته بود و انداخته بود روی صورت هانیه. به زردی نگرانی‌ای که سرخی لُپ‌هایش را گرفته بود و سفیدی اضطرابی که قرمزی لب‌هایش را. این دو را هم اگر آرایش یتیم کرده بود همان لرزش مردمک‌ها کافی بود تا به علی بفهماند هانیه بی‌تقصیر است. نرگس می‌خواند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» این بیت را همه با نرگس تکرار می‌کردند و نرگس ادامه می‌داد: «حاجیه خانوم هانیه/ همش پای قالی‌یه/ کارش همش زاریه/ حاج آقا جیبش خالیه» و همه با نرگس خواندند: «بشور و بساب خبردار/ قابلمه رو زود بردار» نرگس دلش به حال هانیه می‌سوخت که آن نمایش را از خودش درآورد. می‌خواست به او خوش بگذرد. عروسی‌اش خشک نباشد. علی وقتی پلک پایین هانیه را دیده بود که اشک‌ها را به بند کشیده‌اند تا یک وقت هرّی نریزند روی خوشی مجلس عروسی، چیزی به او نگفته بود. مادر هانیه را صدا زده بود و گفته بود: «این بساط رو جمع کنین!»  مادر نرگس، زن عموی هانیه سر رسیده بود و گفته بود: «چیه؟ چه خبره؟ چی شده؟»
-    حاج‌آقا به خاطر دخترت شاکی شدن.
مادر نرگس گفته بود: «مگه چه کار کرده دختر من؟»
علی داغ شده بود. عصبانیت گلوی فکرش را گرفته بود و خون هوش نمی‌رسید به سلول‌های فکرش. مادر نرگس قبل از اینکه علی حرفی بزند پیش‌دستی کرده بود  و گفته بود: «کاری که نکرده. حاج‌آقا حسّاسن دیگه.»
-    خُب می‌گفتین دعوت شدیم به مجلس ختم دیگه. چادر چاقچور سر می‌کردیم و رژ مشکی هم می‌کشیدیم. شما هم حاج‌‌آقا به حرمت عزا بهتر بود کلاه مشکی سر می‌ذاشتی نه سفید!
علی داغ‌ تر شده بود و صورتش سرخ‌تر، آن‌قدر که دیگر راحت می‌توانست بگوید: «شماها چه جور مسلمونی هستید؟! شماها چه می‌دونید اسلام چیه، پیغمبر کیه؟! شماها نه خدا رو قبول دارین، نه پیغمبرو ، نه امامو. خاک بر سر شما!»
-    بله من کافرم. همه بدونن من کافرم. من کافرم.
این‌ها حرف‌های مادر نرگس بود که با «من کافرم» آخری روسری‌اش را از سرش کشید و داشت یقه‌ی پیراهن قشنگ و زرق و برقی‌اش را پاره می‌کرد که علی از تالار زد بیرون. نمایش نرگس تمام شده بود و حالا نوبت مادرش بود که تا آخر مراسم دور بدهد  و بچرخد و برقصد برای‌ مردم.
علی شب دامادی‌ توی مجلس دامادی‌اش نبود. کنار عروسش هم نبود. کنار گمنامی شهدا بود. بغل اتوبان بسیج روی تپه‌ی مقبرة الشهدا. اشک و آه و ناله و هق هق فایده‌ای نداشت برای ترکاندن بغض راه گلو. مگر زنگ هانیه که گوشی‌اش را لرزاند. و گریه‌های عروس و داماد که برای هانیه قاتی شده بود با سیاهی آرایش زیر پلک‌ها و برای علی قاتی شده بود با سرخی زخم دل و درد اینکه چرا شب اوّل زندگی‌اش خدا خشنود نبود، نه از مجلس گناهی که به پا شده بود و نه از گرد و خاکی که خشم خودش بر پا کرده بود. بعدها خوانده بود نه خودش مثل رسول خدا صلی الله علیه و آله خلقتش بر ایمان است و نه مادر نرگس مثل ابوسفیان خلقتش بر کفر و هر دو ایمان و کفرشان ودیعه است و  ممکن است برقرار باشد و ممکن است برود. از کار شب عروسی‌اش پشیمان شده بود. با هانیه رفته بود خانه‌ی عمویش، برای عذر خواهی.
مراسم عروسی که تمام شده بود هانیه خودش را رسانده بود تپّه مقبرة‌الشهدا. کنار شهدای گمنام. دستش را برده بود و گرفته بود دست علی را. چشم‌های علی داشتند کار اصلی‌شان یعنی گریه کردن را انجام می‌دادند و نمی‌توانستند کار فرعی‌شان یعنی‌ دیدن را انجام دهند. برای همین ندیدند سرخی‌ پشت دست هانیه را که توی‌ تالار از چای داغ روی میز سوخته بود. اشک‌های شور علی که می‌ریخت روی سرخی دست هانیه، سوزَش تا نزدیکی‌های کتفش می‌آمد. هانیه چیزی نمی‌گفت. یک بار هم، حتی ناخودآگاه دستش را نشکید.


  

حال دل من/ مثل همیشه/ که رنجور و خمیده است/ غریب است/ و یک بار نگفته است:/ که قریب است/ کجا؟/ کی؟/ شنود دل بیمار من از سینه/ بگوید: که قریب است/ قریب است/ رخ مهتاب قریب است/ و نمایش دهد از دور/ که امشب شب سور است
آی شعبان!/ شعبان!/ دراین آخر عمرت/ و به این پیری مویت/ نظری کن به من خسته/ به این سینه/ به این پای نرفته/ به این دست شکسته/ به این دل/ که نشکسته
 عجب سنگ شده دایره‌ی سینه/ و چه تلخ شده است همره دیرینه


  

نکیر و منکر آمده‌اند سربختش. می‌گویند: بی‌جا کردی فلان مدرسه را برای بچّه‌های مردم ساختی؟ مرض داشتی؟ بله! مرض داشتی. مرض داشتی که ساختی. نمی‌داشتی که نمی‌ساختی. و حالا مرض داری که آمده‌ایم بسازیمت. می‌سازیمت. ها ها ها ها مــــــی‌سازیمت. می‌ســـــــــازیمت.
مدرسه را ساخته بود. داده بود نما هم زده بودند. رمان را کشیده بودند. بُرید. و به بغل‌دستی‌اش گفت: «عجب مدرسه‌ای ساخته‌ام ها!» و چیزی توی سینه‌اش قُمباد کرد. مرض، همین قمباد بود. و حالا همین قمباد شده است نکیر و منکر. بالای سرش ایستاده‌اند و دارند می‌سازندش.

حدیث: امام صادق علیه السلام: عالمی نزد عابدی رفت و به او گفت: نماز خواندنت چگونه است؟ عابد گفت: مانند منی را از نمازش می‌پرسند؟! در صورتیکه من از فلان زمان و فلان وقت عبادت خدا می‌کنم، عالم گفت: گریه کردنت چگونه است؟ گفت: چنان می‌گریم که اشک‌هایم روان می‌شود، عالم گفت: همانا اگر خنده کنی و ترسان باشی، بهتر است از اینکه گریه کنی و ببالی، هر که به خود ببالد چیزی از عملش بالا نرود (پذیرفته نشود).
اصول کافی، ج: 3، ص: 428، ح: 5 ترجمه: محمدباقر کمره‌ای


  

چشم چپش را بعد از آن‌که دانشمند شده بود از دست داده بود. مطالعه که می‌کرد گوشه‌ی جلد یکی از کتاب‌هایش رفته بود توی چشمش. بعد هم چرکی شده بود و آخر سر کور. عین دزدهای دریایی یک چشم‌‌بند سیاه می‌بست به چشم‌ چپش. خجالت هم نمی‌کشید. با این‌که چشم راستش فقط مخلوق‌ها را می‌دید. چشم چپش کور بود و چشم راستش فقط مخلوقات را می‌دید. ماژیک توی دستش بود و داشت توضیح می‌داد که یکی از دانشجوها پرسید: «یعنی ما مجبور خلق نشدیم؟!» دانشمند گفت: «مجبور؟! حالتان خوب است؟! ما آزاد آفریده شده‌ایم.» و شمیشیر را ... ببخشید... ماژیک را برد به سمت سکّان کشتی... ببخشید... تخته‌ی وایت‌برد.... هوای کلاس طوفانی شده بود انگار. کشتی ِ کلاس تکان می‌خورد و دانشمند تک چشم، کلاه مشکی پَر دار سر کرده بود و شمشیرش را به  یک دست داده بود و با دست دیگرش سکّان را می‌چرخاند و می‌تاخت. و این وسط همان دانشجوی لاغراندام روی نیمکتش ایستاد و داد زد: «من مخالفم.» دانشمند گفت: «نی‌قلیون کوچک! سر جایت بنشین!» همه خندیدند. حمیده خواهر نی‌قلیون ِ کوچک آمد به سمتش و آرامش کرد و نشاندش روی صندلی و توی گوشش گفت: «باشه بعد از کلاس حلّش می‌کنیم.» دزد دریایی فرمان داد: «هرمز مرادی! برو بالای بادبان! اصغر فرهادی! گروه توپ‌خانه را آماده کن! همه سر پست‌هایشان آماده باشند. جنگ مهمّی در پیش است. جنگ ناخدا با خدا!» (به نظر شلوغش کرده‌ام. دانشمند تک‌چشم این‌طوری‌ها هم نبود. فقط قائل به تفویض بود. خدا را قبول داشت و انسان را مختار تامّ می‌دانست. طوری که خدا در اراده‌ی انسان دخیل نیست. و خدا بعد از خلقت کاری به کار مخلوقات ندارد. و خدایی است جدای از موجودات و خدا کار خودش را می‌کند و مخلوقات کار خودشان را. این‌طور نظری داشت.)
جنگ تمام شده بود و ناخدا هم رفته بود و کلاس خلوت شده بود. حمیده دوید سمت برادرش. نی‌قلیون سرش را انداخته بود پایین. کمرش منحنی شده بود. دست برادرش را گرفت. و همین کافی بود تا گره گلو باز شود و باد ِ تلخی کام شانه‌ها را بلرزاند. «آخه این چرت و پرت‌ها چیه که استاد می‌گه؟! ما مختاریم یعنی چی؟! الآن من که گریه می‌کنم مگه به اراده‌ی خودمه؟ خدا می‌خواد که من دارم گریه می‌کنم. اصلاً انگار داره او گریه می‌کنه وقتی من دارم گریه می‌کنم. اصلاً کو مخلوقی؟ هر چی هست خداست.» نی‌قلیون خواهرش را نمی‌دید. کلاً سمت راست را نمی‌دید. حمیده هم نشسته بود سمت راستش. روی موزاییک‌های کلاس. همان اوائل دانشگاه چشم راستش کور شد. رفیق صمیمی‌اش «مَهد» اندیشه‌هایش را داشت روی کاغذ می‌نوشت. نی‌قلیون صورتش را کرده بود آن‌طرف و وقتی برمی‌گرداند چشم راستش فرو رفت توی نوک خودکار مهد. و حمیده باز برای نی‌قلیون کوچکش حرف زد و حرف زد و حرف زد. و حرف‌هایش توی گوش برادر نرفت که نرفت که نرفت. انگار گوش راستش هم کر شده بود.
نی‌قلیون عجب خدای لیسیده‌ی لخت و پیسی را می‌پرستید. و ناخدا چه‌قدر خدا را نمی‌دید. و چه‌قدر مخلوق‌ها را زیادی می‌دید. این وسط فقط حمیده دو چشمش بینا بود. هم خدا را می‌دید و هم مخلوقاتش را. هم خدا را و هم مظاهرش را. هم خدا را و هم نی‌قلیون و ناخدا را. مگر می‌شود خدا را از مظاهرش جدا کرد؟ مثل این است که انسان را از علومش جدا کنی؟
این دهمین بار بود که حمیده اعتراض‌نامه می‌نوشت و می‌برد و می‌داد به ریاست دانشگاه. انگار رییس دانشگاه جلسه‌ای با اساتید داشت. هنوز شروع نشده بود. نامه را گذاشت روی میز رییس. استاد تک‌چشم هم نشسته بود. گفت: «حال نی‌قلیون بهتر شد؟» حمیده گفت: «اگه یه استاد عاقل می‌داشتیم بهتر هم می‌شد.»

حدیث: امام صادق علیه السلام: الجمع بلا تفرقة زندقة، و التفرقة بدون الجمع تعطیل، و الجمع بینهما توحید.(جمع بدون تفرقه کفر و زندقه ست و تفرقه بدون جمع تعطیل است، و جمع بین آن‌دو توحید است.)
آملی، سید حیدر، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص 117انتشارات علمی و فرهنگی، 1368


  

دست‌هایش را وسط موهای بلند و فرش کرد. موهایی که تا سر شانه‌هایش می‌‌آمد و می‌رسید به موهای سیاه ریش. کمی از موهای ریشش را خدا از همان اوّل جوانی‌اش رنگ حنا زده بود. و این حنا باقی بود تا حالا که داشت خدا رنگ سفید می‌زد. یک قبضه از موهای سرش را گرفته بود و می‌کشید و نگاهش را می‌کشید به بلوکه‌های سیمانی جدول و جوی خالی از آب. رییس کارخانه بیرونش کرده بود و حالا نگاهش را دوخته بود به بلوکه‌ها و فکرش را به آینده و نگاه زن و بچّه و دست‌های خالی.
«بوق! بوق! آقا! آقا! خیابون عدالت رو می‌خوام. کدوم وری برم؟» عبّاس قبضه‌ی موی سرش را ول کرد و رفت به سمت ماشین. «سلام! همین خیابونو مستقیم می‌ری، چهارراه دوّم می‌پیچی راست...» مردی که پشت فرمان نشسته بود سرش را تکان داد و گفت: «یه ساعته دارم می‌چرخم. می‌تونی سوار شی راه رو نشون بدی؟ دستمزدت محفوظه.» عبّاس سوار شد. قبضه موی سرش را رها کرده بود، فکر آینده و زن و بچّه‌اش را امّا نه. خیابان عدالت را پیدا کردند. آقای مهندس فرمود: «باید بریم کوچه‌ی 19» و رفتند داخل کوچه‌ی نوزده. و مهندس نبود توی کوچه‌ی نوزده. عبّاس هم خیلی شاهکار کرده باشد کوچه 10 را پر کرده بود و رئیس قبلی‌اش توی کوچه‌ی سه و چهار لابد راه می‌رفت.
آقای مهندس دستمزد عبّاس را داد و گفت: «حوصله داری یا نه؟» و عبّاس که گفت: «چه‌طور؟» مهندس گفت: «چند تا آدرس دیگه هم بریم؟» عبّاس بقیه مسیرها را هم نشان داد و در این وسط فکر آینده و زن و بچّه‌اش را که ول نکرده بود آورد و گذاشت روی زبان و مهندس شنید و قول کار داد.
عبّاس سر کار جدیدش بود. توی شهر مهندس. و مهندس توی کوچه‌ی شماره یک بود. و توی همان کوچه شماره‌ی یک بود که تصادف کرد و مُرد. و تازه توی مجلس ختم مهندس بود که عبّاس فهمید آقای مهندس زرتشتی بوده است. مهندس زرتشتی عبّاس وسط کوچه‌ی یک بود که مرد و حالا توی جهنّم بود. وسط آتشی بود که او را نمی‌سوزاند. هی می‌ترساندش امّا نمی‌سوزاندش. مهندس، خالد در جهنّم بود و خالد در عذاب نبود. تازه صبح و شب برایش روزی می‌آوردند. عبّاس توی کوچه‌ی دهم بود و آدرس کوچه نوزدهم را خوب بلد بود. پس چرا نمی‌رفت کوچه‌ی نوزدهم؟ کوچه‌ی نوزدهم که خیلی کوچه خوبی بود. نام دیگر کوچه‌ی نوزدهم «میم» بود. و نام کوچه‌ی اوّلی «باء». و کوچه‌ی دهم «راء».
(عبّاس دارد با ریش سیاه و حنایی و سفیدش بازی می‌کند و هی چشم‌قرّه می‌رود به سمت من. یعنی این‌ها چیست که می‌نویسی؟ من کی توی کوچه‌ی دهم بوده‌ام. و مهندس که توی کوچه یکم کشته نشد. رفته بود جنس‌هایمان را بفروشد به طرف خارجی که همان‌جا حالش بد شد و آخر سر گفتند سکته زده است. امّا من هنوز می‌گویم مهندس توی کوچه یکم مرد. عبّاس نشسته است توی مجلس ختم و نمی‌تواند بلند شود و یک کشیده بخواباند توی گوشم. ساکت نشسته است و هی ریش بلندش را تاب می‌دهد دور انگشت سبّابه‌اش...
...مجلس تمام شده است. وای! مجلس تمام شده است. این عبّاس است. یقیه‌ام را گرفته است و نزدیک است که بکوبد وسط پیشانی‌ام. «دروغ می‌گی؟ حسابت رو می‌رسم.» می‌گویم: «عبّاس آقا! کوتاه بیا! نکن این‌کارا رو!» مثل این‌که جدّی است. زد. عجب دست سنگینی! و حالا دوّمی توی راه است که می‌گویم: «عبّاس آقا! به هم‌نامی‌مان رحم کن! مگر نمی‌بینی اسم من هم عبّاس است؟!» عبّاس دوّمی را هم می‌کوبد توی گوشم. و من عصبانی می‌شوم و رگبار شروع می‌شود: «فکر کردی به همین راحتی‌یه که برسی کوچه نوزدهم و یه قبضه پول از مهندس بگیری و بذاری توی جیبت و نگاه زن و بچّت رو برق باندازی و کیف کنی و بگی رفتم کوچه‌ی نوزده و مهندس هم آمد کوچه‌ی نوزده و نویسنده دروغ می‌گه که مهندس توی کوچه‌ی یکم مرد و .... فکر کردی دنیا کشکه. خیال کردی آخرت دوغه؟! و بنده‌ی نویسنده بوقم که همین‌طور بزنی توی گوشم؟! ها؟! که اگر نبود ایثار و فداکاری‌ام شکایتت را می‌بردم دم ایمیل مدیر پارسی‌بلاگ و آن‌وقت آن‌چنان پدری از تو در‌می‌آوردم که...» عبّاس ترسیده است. رفته است و نشسته است. حالا همان حرف‌های بالایش را نرم‌تر  می‌گوید و می‌خواهد جوابش را بدهم. قبضه‌ی موی سرش دوباره رفته است توی دستش. فکر آینده و دوزخ و بهشت و کوچه نوزدهم را هم داده است دست فکرش. عبّاس هنوز باید نُه حرف دیگر را طی کند یعنی: «حمن الرحیم» را. و حرف‌های «بسم الله الر» را آمده است. و اگر پایش برسد به کوچه‌ی نوزدهم دیگر از «علیها تسعة عشر» (بر آن آتش نوزده تن موکّلند. المدثر: 30) نمی‌ترسد. آن‌وقت در مقابل هر کدام سپری خواهد داشت. مهندس همان کوچه‌ی اوّلی را هم اگر رفته بود به برکت دست‌هایش بود که زیر بازوی عبّاس را گرفتند. جهنّمِ جان مهندس می‌تواند خوبی‌هایی هم داشته باشد. وسطش روزی هم بیاید. روزی کاری که برای عبّاس کرده بود. و نگاه زن و بچّه‌اش را که شاد کرده بود. این‌ها شده‌‌اند روزی صبح و شب مهندس وسط جهنّم سوزان جانش. جهنّمی که او را می‌ترساند ولی نمی‌سوزاندش. عبّاس بغلم کرده است. دو تا عبّاس رفته‌اند توی بغل هم.)

حدیث: امام باقر (ع ) فرمود:
در آنچه که خداوند با بنده خویش موسى علیه السلام مناجات کرد این بود: فرمود مرا بندگانى است که بهشت خویش بر آنان مباح می‌گردانم و آنان را در آن حـاکـم می‌سازم؟ موسی علیه السلام گفت: آن‌ها چه کسانی هستند که بهشت خویش را بر آنها مباح می‌گردانی و آنان را در آن حاکم می‌سازی؟ فـرمود: هر که مؤ منى را خوشحال سازد. آنگاه امام فرمود: مؤ منى در مـمـلکـت یـکى از جباران بود و آن جبار او را تکذیب مى نمود و حقیر مى شمرد، آن مؤ من از آن دیـار بـبـلاد شـرک گریخت و بر یکى از آنان وارد شدى وى از او پذیرائى نمود و او را جـاى داد و مـهربانى کرد و میزبانى نمود، پس چون مرگ آن مشرک فرا رسید خداوند بدو الهام کرد که بعزت و جلال خودم سوگند که اگر برایت در بهشت جایگاهی می‌بود تو را در آن ساکن می‌ساختم لکن بهشت بر کسی که در حالت شرک بمیرد حرام است. لکن ای آتش او را بترسان امّا مسوزان و آزارش مـرسـان، و در بـامـدادان و شـامـگـاه روزى او مـى رسـد، سائل پرسید که از بهشت ؟ فرمود: از هر کجا که خدا خواهد.
اصول کافى ج: 3 ص: 271 روایت3


  

علف‌های هرزی که دویده بودند روی گندم‌ها را باید می‌کند. داس نوک‌تیزی به دستش گرفته بود و یکی هم داده بود دست پسرش مهدی و یکی دست پسر دیگرش علی و یکی به رضا و به همسرش و دختر نامزد کرده‌اش و نامزد دخترش. به دوتای آخری نمی‌شد امیدی داشت. چشم‌هایشان به جای داس و علف و گندم‌ها، چشم و لب و موها را می‌پاییدند. موهای سیاه طوبی که لَخت بود و هی لاخی از آن از زیر روسری سر می‌خورد و می‌افتاد روی صورت. و چه نقّاشی قشنگی می‌شد موی لَخت سیاه کنار چشم‌های سبز، وسط بوم سیاه چشم‌های نامزدش قربان! و طوبی هی مو را می‌داد زیر روسری و گرهش را محکم می‌کرد و چشم‌های عاشق قربان هی لاخ مو را از زیر روسری می‌کشاند بیرون و می‌انداخت کنار چشم‌های سبز طوبی و نفس عشق را حبس می‌کرد توی گلوی چشم‌ها تا وقتی که باز طوبی بوم نقّاشی را به هم می‌زد و آن‌وقت نفس حبس شده را می‌داد بیرون و می‌شد: «آه!» نه آه دهان و گلو. بلکه آه چشم که نه شنیده می‌شد، نه دیده. بوم نقّاشی که می‌رود توی ذهن قربان می‌شود خود قربان. خود قربان می‌شود یک‌پارچه طوبی و لَختی مو و سبزی چشم. صیغه‌ی محرمیّتشان را خوانده‌اند. ملاّعبّاس روحانی روستا برایشان خواند. و طوبی نه رفت گل بچیند و نه رفت گلاب بیاورد و نه حتّی از بزرگ‌ترها اجازه گرفت. گفت: «بله!» و بعد از «انکحتُ»یه ملاّعبّاس بود که قربان یک دل سیر چشم‌های سبز طوبی را تماشا کرد. و آخر سر گفت: «آه!». چشم‌هایش گفت: «آه!» آخر سر که سر طوبی را چادر کشیدند و می‌خواستند ببرندش. ببرند تا شب عروسی. به رسم روستا که زمان عقد، دختر و پسر را تنها نمی‌گذاشتند. آه چشم‌های قربان زنده بود. تکان می‌خورد. آه، علم چشم‌های قربان بود به ندیدن طوبی. و علم او در خود قربان بود. بلکه علم او خود او بود و خود روح او و خود نفس او. قربان زنده بود. و از همین جا بود که علم او و آه او هم زنده بودند و همین زنده بودن بود که پدر درمی‌آورد. آتش حیّ می‌شد و می‌سوزاند  قربان را. قربان می‌توانست با آه چشم‌هایش حرف بزند از بس که زنده بود و آه او می‌توانست حرف بزند از بس که حیّ بود. من چه‌طور بگویم که علم آدم خود آدم است و علم و عالم یکی است و هر چه آدم در خواب می‌بیند خود آدم است و هر چه تخیّل می‌کند خود آدم است و هر چه عمل می‌کند خود آدم می‌شود و بهشت و جهنّم خود آدم می‌شود و خود آدم زنده است پس هر آنچه که خود اوست زنده است پس آه چشم‌های قربان و خواب و علم و تخیّل و بهشت و جهنّم زنده‌اند. بهشت حیّ و زنده است. می‌شود با او حرف زد. و در بهشت با درخت‌های بهشتی حرف خواهی زد و در و دیوار قصرها‌ی آنجا ساکت نخواهند بود. و حلقه‌ی باب بهشت را که بزنی «تَق تَق» نخواهد کرد. «تَق! تَق!» صدای در باغ بود. رضا رفت در را باز کند. قربان نَفَس چشم‌ها را حبس کرده بود یعنی هنوز دست‌های طوبی نرفته‌ بودند سراغ موها. محمّد‌علی بود. رضا آمد و پدر را صدا زد: «محمّدعلیه. کارتون داره.» و نقّاشی به هم خورد و «آه!». پدر رفت و حرکات لب‌ها و دست پدر که رفت به سمت پهلو و دست دیگر که نشست روی سر و آمد پایین روی صورت و به محاسن که رسید مشت شد. پدر نشست. تکیه داد به درگاهی در. دارد می‌لرزد. شانه‌های پدر دارد می‌لزرد. طوبی داس را فرو می‌کند توی گل زمین و می‌گوید: «بابا. بابا داره گریه می‌کنه.» و این دوّمی را داد می‌زند. دندانه‌های داس دست مادر را می‌برد و خون. همه دویده‌اند سمت پدر. محمّدعلی بیرون باغ نشسته است و دارد دو دستی توی سرش می‌زند. وسط هق‌هق‌های پدر «ملاّعباس» می‌لزرد. هی می‌گوید: «ملاّعبّاس». ملاّعبّاس مرده است. رفته است. رفته است بهشتی که با اعمالش ساخته است. اعمالی که خودش را با آن‌ها ساخته است. اعمالی که زنده‌اند. ملاّعبّاس در بهشت را خواهد زد. و در بهشت «تق تق» نخواهد کرد. درب زنده تق تق چرا بگوید. ملاّعبّاس ایستاده است دم در بهشت. نمی‌رود تو. در هم باز شده است. فقط ایستاده است و حلقه‌ی درب زنده را می‌کوبد. از حرف زدن در خوشش آمده است. و اصلاً چرا برود بهشت. همین حرف خوشی که از زبان حلقه و صفحه‌ی طلایی در درمی‌رود بسش است.

حدیث:
رسول خدا صلی الله علیه و آله: حلقه در بهشت از یاقوت سرخ است که بر روی صفحه های طلا قرار داده شده است. چون حلقه را بر روی صفحه بکوبند، طنین می اندازد و میگوید: یا علی (علیه السلام)
الأمالی للشیخ الصدوق المجلس (86، الحدیث 13)، بحار الأنوار ج3، ص326


  
رسید در خانه. دسته‌کلیدش را درآورد که ببرد تو قفل. جایی که وقتی می‌رفت تویش عجیب جفت و جور می‌شد. خیلی عاشق هم می‌شدند کلید و قفل. کلیدش دندانه نداشت. چشم‌هایش گرد شد و لب‌هایش به علامت تعجّب برعکس خندیدند. کلید دوّمی هم دندانه نداشت. و سوّمی. از خواب بیدار شد. خیالش راحت شد که خواب بوده است. (نویسنده: رامین بی‌خود خیالش راحت شد. توی خواب واقعاً کلید‌هایش بی‌دندانه شده بودند و این را در خواب فهمید و خیلی ناراحت بود، خیلی بیشتر از وقتی که بیدار بود تعجّب کرده بود. یعنی اگر رامینی که خواب نبود می‌آمد دم در و دسته‌کلیدش را در می‌آورد و تویش دندانه نمی‌دید آن‌قدر تعجّب نمی‌کرد که در خواب کرد. پس چه‌طور می‌شد خوابی که این‌قدر واقعی بود واقعی نباشد. رامین بی‌خود خیالش راحت شده بود. کلیدهایش توی خواب واقعا بی‌دندانه شده بودند. خواب دست انداخته بود وسط روح رامین و رامین را داشت توضیح می‌داد. رامین را برای رامین. خواب توضیح رامین بود. بلکه خود رامین.)
پریسا چایی آورد و گفت: «چه‌قدر چشم باد کرده بهت می‌یاد!» رامین هنوز چشم و دست و صورت را نشسته قند را انداخت توی دهان و چای را هورت کشید بالا. رامین خودش را تو سینی مسی‌شان می‌دید. دیروز روز خرید پریسا بود. یعنی روز آرزوهایی که پریسا آن‌ها را توی خواب هم نمی‌دید. وسط کلّی خرت و پرت و کوچک و بزرگی که برای خانه‌اش و خودش خریده بود یک دست کامل ظرف‌های مسی بود که این سینی بیشتر از همه چشم رامین را گرفته بود. برای همین پریسا همین اوّل صبحی سینی نو مامانی‌اش را دم دست گذاشته بود و با آن چایی آورده بود. رامین خودش را تو سینی مسی می‌دید. خود خواب‌‌آلود چشم‌پربادش را. رامین اصلاً خودش را نمی‌دید. نه در سینی، نه در چایی که می‌خورد، نه در در، نه در میز برّاق کارش، نه در بغل استیل چای‌سازش، نه در شیشه‌ی بانک وقتی یک هفته قبل رفت تویش، نه در روی شیشه‌‌ی میزی که رویش فیش واریز گذاشته بود و داشت امضا می‌زد، نه در صفرهای زیادی که ردیف شده بودند جلوی عدد 6 و نه در چشم‌های زلال علی یتیم محلّه. علی هنوز سنّی نداشت. ده سالش هم کامل نشده بود. علی چه می‌دانست زمین بغل خانه‌یشان به چه درد می‌خورد. علی که نمی‌فهیمد وکالت یعنی چه و ولایت به چه معناست. علی فقط امضا زد. و رامین که همه‌ی این چیزها را می‌دانست هم امضا زد. و ته ِ این امضاها شد خرت و پرت و آرزوهای باد آورده‌ی پریسا و سینی مسی که رامین خودش را در آن نمی‌دید. رامین دیشب کلید بی‌دندانه دیده بود. سینی مسی نو و تمیزشان را ندیده بود. که اگر سینی نوشان را در خواب دیده بود دیگر سینی نوشان را در بیداری نمی‌دید. اگر به جای کلید بی‌دندانه، دندانه‌ها و انحنا‌های دور سینی مسی‌شان را دیده بود قضیه خیلی فرق می‌کرد. رامین شلوارش را پوشید. دست کرد تو جیب شلوارش تا ببیند کلیدهایش هست. بود. همه‌یشان هم دندانه داشتند. هیچ کدام بی‌دندانه نبود. امّا این عدالت رامین بود که دندانه نداشت، صاف. هیچ قفلی را نمی‌توانست باز کند. همین یک هفته‌ی قبل بود که دندانه‌هایشان پریدند. حول و هوش همان امضاها. توی خواب خودش ایستاده بود دم در. خود واقعی‌اش. خودی که در خودش بود. خودی که صورتش را خیال خودش دم در خانه‌اش ایجاد کرده بود و دسته‌کلید بی‌دندانه را داده بود دست صورت خودش تا خودش را حالی کند از ظلم به یتیمی که تمام دندانه‌های عدالتش را پرانده بود. خواب رامین توضیح خود رامین بود. بلکه خود فعل رامین بود که شده بود دسته‌کلید بی‌دندانه‌ی توی دست‌هایش. که هر چیز مادّی‌ای یک حقیقتی دارد. و حالا حقیقت مال حرامی که رامین داده بود پای ظروف مسی و خرت و پرت و کوچک و بزرگ آرزوهای زنش شده بود.... حقیقت مال حرام شده بود قیافه‌ی انکر مثالی‌اش که آن را توی سینی مسی‌اش نمی‌دید. همان‌طور که آن را توی هیچ شیشه و میز و در و حتی آینه‌ی شیکی که انتخاب پریسا بود هم نمی‌دید. نمی‌دانم آماده شده‌ای که بگویم رامین چهره‌ی انسان‌نمای خوکی‌اش را نمی‌دید، یا نه؟ رامین چهره‌ی انسان‌نمای خوکی‌اش را نمی‌دید. داشت موهایش را شانه می‌زد و چشم‌هایش را می‌دید و به حرف پریسا فکر می‌کرد که چه‌قدر چشم‌های پربادت بهت می‌یاد! رامین مثل هر روز رفت سر کار.

حدیث: براء بن عازب گفت: معاذ بن جبل در خانه ابو ایّوب انصاری نزدیک رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم نشسته بود و گفت: ای رسول خدا ما را از قول خدای تعالی: یوم ینفخ فی الصور فتأتون أفواجا...الآیات خبر دهید. رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت:
ای معاذ از امر بزرگ پرسیدی. سپس اشک از چشمان جاری کرد و گفت: «ده صنف از امّت من گوناگون محشور می‌شوند که خدای تعالی آنها را از مسلمانان جدا و صورتشان را دگرگون گردانید: بعضی به صورت بوزینگان‌اند، و بعضی به صورت خوکان، و بعضی نگونسار پایشان به بالا و رویشان به زیر، به رو به زمین کشیده می‌شوند، و بعضی کوراند و در تردد، و بعضی کرّ و لال لایعقل، و بعضی زبانشان را می‌جایند که چرک از دهانشان می‌ریزد و اهل محشر از آن کراهت دارند، و بعضی از مرداد بد بوتر، و بعضی جبّه‌هایی از قطران پوشیده که به پوستشان چسبیده است.
امّا بوزینگان سخن‌چین‌اند، و خوکان حرام خوار، و سرنگون رباخوار، و کوران جورکننده در حکم، و کر و گنگ ریاکار، و جاینده زبان دانشمندان و داورانی که کردارشان خلاف گفتارشان است، دست و پا بردیگان همسایه آزاراند، آویختگان بر شاخه‌های آتش سعایت کننده مردم نزد سلطان‌اند، بدبوتر از مردار متمتّع به شهوات و لذات و مانع حق خدای تعالی در اموالشان است، و جبّه‌ای از قطران پوشیده اهل فخر و کبراند.»

مجمع البیان، ج10، ص423 ـ 424/ اتحاد عاقل به معقول درس‌های علامه حسن زاده آملی، ص 423 -425.


  

یک خمپاره بیاید و برود توی پهلوی آدم و عمل نکرده باشد و آدم هنوز زنده باشد.... عجب سخت است! دکتر را می‌گویند بیاید. می‌آید. زود می‌آید. و سوزنش را زود می‌فرستد تو رگ علی. و موادّ سرنگ زود می‌روند وسط خون و زود ممزوج می‌شوندبا سرخی خون. گلبول‌های خون، موادّ سرنگ را می‌خوردند. موادّی که جمادند. موادّی که حیات ندارند. هی خوردند و هی خوردند و هی خوردند و آن‌قدر خوردند که زبان خشک علی از الله اکبر گفتن افتاد و علی خوابش برد. آمبولانس تازه مجروح برده است. و حالا چه کار باید کرد جز اینکه علی را با پهلوی کبود ِ خمپاره خورده ببرند تو خیمه. یعنی درمانگاه. یعنی خیمه‌ای که مثلاً درمانگاه است. یعنی گاه ِ درمان آدم را می‌برند تویش. و علی را بردند. علی را با پهلوی کبود ِ خمپاره خورده‌اش بردند تو خیمه.
«آدم این‌قدر بی‌توفیق! خمپاره راست بیاد تو پهلوت و عمل نکنه و شهید نشی؟! علی‌جون! جداً توفیق رو قی کردیا! تو این‌جور مواقع آدم دوست داره قورباغه بخوره ولی زنده نمونه.» علی می‌خندد و می‌گوید: «تو یکی ساکت شو! ترکش و گلوله همه جای بدنتو سوراخ کرده و هنوز آدم شهید شدن نشدی. فقط مونده ترکش بخوره به.» مهدی یک قاشق از لوبیای کنسرو را خورد و گفت: «خبر نداری مگه؟ دیروز اون‌جا هم ترکش خورد.» «دروغ‌گو! برا خنده می‌گی دیگه؟» «خنده چیه؟! فکر کردی اومدم عیادت تو؟ من اینجا بستری‌ام. الان حسابی باندپیچی شدست.» خنده لب و دهان و چاله‌های ریز روی گونه‌ها و حتّی چشم‌های علی را ول نمی‌کنند. مهدی می‌گوید: «بسّه دیگه! کنسرو لوبیا رو گذاشتم رو طاقچه، بالای دستته، بردار بخور، بازش کردم برات.» علی کنسرو را برمی‌دارد و چند قاشق می‌خورد و قاشق سوّمی است که بالا می‌آورد و می‌خواهد بگذارد توی دهان که یک قورباغه.... یک قورباغه تو قاشق نشسته است. خیره به علی. و علی خیره به او. و: «ها! وای! آ!». قاشق می‌افتد یک طرف و کنسرو یک طرف و علی نفس نفس می‌زند و نمی‌داند بگرید یا بخندد. ولی مهدی خوب می‌داند که باید بخندد. افتاده است روی زمین و شکمش را دست دارد و همان‌طور می‌گوید: «گفتم که آدم بهتره قورباغه بخوره ولی خمپاره....» بقیه را خنده نمی‌گذارد بگوید. علی حالش بهتر شده است  و حالا می‌داند که باید بخندد و کمی هم می‌خندد و می‌داند که دیگر لوبیا نخواهد خورد، هیچ جور محصولی از گیاه لوبیا. گیاه لوبیا. گیاه لوبیا؟ (استاد ِ نویسنده: لوبیا تا وقتی گیاه است که به ساقه‌اش چسبیده و از ریشه‌هایش آب قورت می‌دهد و غذا لقمه لقمه از خاک می‌گیرد و می‌ریزد توی حلق برگ و بارش. تا وقتی که رشدی دارد و کار گیاهی می‌کند گیاه است. نه حالا که از ساقه جدا شده است و افتاده است توی دیگ‌ و کلّی جوشیده است و تازه شده است همنشین قورباغه. حالا میّت است. حیات ندارد. گیاه نیست.) علی به فکر این است که دیگر باید خودش را به کنسرو ماهی ببندد. و دیگر معلوم است که ماهی ِ توی کنسرو هم حیوان نیست که وقتی صید شد و نفَسَش قطع شد، نفس حیوانی‌اش هم پریده است و دیگر حیوان نیست و حیات ندارد. و علی نه وقتی که خونش موادّ سرنگ را می‌خورد چیز حیات‌دار خورده بود و نه وقتی که لوبیا می‌خورد گیاه حیات‌دار نوش جان می‌کرد و نه وقتی که ماهی بخورد حیوان حیات‌دار خورده است. حالا دیگر موادّ توی سرنگ شده‌اند گوشت و پوستش. دو قاشق لوبیا هم عین تنش خواهند شد. همین‌طور ماهی‌ها را وقتی بخورد.
علی را آورده‌اند بیمارستان و خمپاره را درآورده‌اند. چند ساعتی می‌شود که به هوش آمده است. زن و بچّه‌اش هنوز خبر ندارند. تنها روی تخت دراز کشیده است و چشم‌هایش را داده است به سقف. و سقف معرفت دارد خودش را داده است به چشم‌ها. و علی زبان ِ سر و چشم دلش را داده است به «فاطمه» سلام الله علیها. همه‌اش می‌گوید: «فاطمه» سلام الله علیها. و باز فاطمه و باز فاطمه و آن‌قدر می‌گوید فاطمه که پهلوی باندپیچی‌اش هم می‌گوید فاطمه. و حالا دستش. و پاها. و تخت و دیوار و .... علی دارد می‌خورد. دارد حیات می‌خورد. دارد نام فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها را که عین حیات است می‌خورد. و این حیات محض را می‌دهد به روح. و این کلمه‌ی طیّبه‌ی روح علی است که دارد بالا می‌رود. و این عمل صالح ذکر فاطمه است که کلمه‌ی طیّبه‌ی علی را بالا می‌برد. فاطمه‌ای که خودش همه‌ی مخلوقات است، فاطمه‌ای که یازده قرآن ناطق در او نازل شده است. باید هم ذکر فاطمه سلام الله علیها این‌چنین باشد.
خون از زیر پانسمان زده است بیرون. چشم‌های علی خستگی بار زده‌اند. چشم‌های علی دارند بسته می‌شوند. بسته می‌شوند. علی شهید می‌شود.

حدیث: امام صادق علیه السلام:
بدرستیکه صورت انسانیت بزرگترین حجت خداوند است بر جمیع آفریدگان، و اوست کتابی که خداوند به دست خودش نوشته است، و اوست هیکلی که خداوند از روی حکمتش بنا کرده است، و اوست مجموع صورت همه عوالم الهی و اوست مختصر از علوم موجود در لوح محفوظ، و اوست شاهد و ناظر بر هر غائب، و اوست حجت خدا بر هر منکر، و اوست راه مستقیم به سوی هر امر خیر، و اوست صراط و پلی که بین بهشت و دوزخ کشیده می شود.
تفسیر صافی، ص55، طبع اسلامیه


  

دراز کشیده بود. بالشت قرمز همیشگی‌اش را گذاشته بود زیر سرش. ارثیه‌ی مادربزرگش. بزرگترها که اموال و چیزهای بدردبخور را تقسیم کرده بودند به بچّه‌ها گفته بودند: «برید تو خونه‌ی نه‌نه‌جون هر چی می‌خواین بردارید!» تقی که آن‌وقت 9 سالش می‌شد بالشت قرمز مادربزرگ را برداشته بود. و هر کسی چیزی. مهرداد پسرخاله‌اش چراغ نفتی را برداشت و محمّد سینی میوه‌خوری و سارا جعبه‌ی نخ و سوزن. نازنین دختر‌عموی تقی گل سر نه‌نه‌جون را پیدا کرده بود و داشت جلوی آینه می‌زد به سرش که شیدا از دستش قاپید و گذاشت توی کیفش. گل سر مادربزرگ بین فامیل معروف بود به زیبایی. می‌گفتند نه‌نه‌جون از مادربزرگش گرفته است. نازنین 5 ساله نشست گوشه‌ای و زانوهایش را گرفت توی بغلش. زورش نمی‌رسید به شیدای 14 ساله. تقی بالشت قرمزش را کمی جابه‌جا کرد و پهلوی چپ را با راست عوض کرد. کم‌کم داشت خوابش می‌برد. دیگر خوابش برده بود. نازنین چادر رنگی گل‌گلی‌اش را انداخت روی تقی. نازنین نازنین بود. همان نازنین 5 ساله که نشسته بود گوشه‌ای و زانوهایش را گرفته بود توی بغلش. تقی چادر مادربزرگ را از سر چوب‌لباسی خانه‌ی کاه‌گلی نه‌نه‌جون برداشته بود و انداخته بود روی نازنین و گفته بود: «تو این چادرو بردار! نه‌نه‌جون همه‌ی نمازاشو تو این چادر می‌خوند.» نازنین سرش را بالا آورده بود و دانه‌های ریز چشم‌های درشتش را با چادر پاک کرد و چادر را تاه زد و گذاشت توی کیفش که روی دوشش بود همراه با عشق به تقی که تاه زد و گذاشت توی قلبش که تو سینه‌اش بود. و این عشق را نگه داشته بود تا 20 سالگی و وقتی تقی با پدر و مادرش آمده بودند خواستگاری‌اش آن‌قدر قلب، سرخی عشق را پمپاژ کرده بود و دوانده بود روی گونه‌ها و حیا را ریخته بود روی صورتش که همان جلسه‌ی اوّل همه فهمیده بودند نازنین به این ازدواج راضی است. نازنین راضی بود. نازنین از تقی راضی بود و داشت تقی را نگاه می‌کرد که خوابیده بود و بالشت قرمز مادربزرگ زیر سرش بود و چادر گل‌گلی‌اش روی تنش. خوب یادش بود خوابی را که نه‌نه‌جون برایشان تعریف کرد. همه را از اتاق بیرون کرده بود جز نازنین و تقی را. بعد از آن نه هیچ کس توانست تقی را به حرف بکشاند و بفهمد خواب مادربزرگ چه بود و نه چهار پنج سالگی نازنین باعث شد خواب نه‌نه‌جون از زیر زبانش دربرود. به آن‌دو گفته بود: «خواب دیدم توی همین خونه‌این. ولی نه اینجور. فرق داشت. نازنین داشت می‌خندید و می‌رفت تو حال که یه چاله زیر پاش سبز شد. افتاد تو چاله. تقی دستش رو گرفت و آوردش بیرون. بعد ندیدم چی شد. از خواب پریدم.» بعد انگشت چروکیده‌ی سبّابه‌اش را به طرف تقی تکان داد و گفت: «هوای نازنینو داشته باشی ها!» نه‌نه‌جون از کجا دیده بود که چند ماه بعد نازنین می‌افتد تو چاله‌ی غم از دست دادن گل سر مادربزرگ و تقی با چادر گل‌گلی از تو چاله درش می‌‌آورد؟ نه‌نه‌جون این چیزها را از کجا دیده بود؟ مادربزرگ جز جسمی که تو کفنش پیچیدند و گذاشتندش توی قبر و خاک ریختند رویش چیز دیگری هم داشت؟ غیر از آن چشم های پیر لرزان که نازنین هر دویشان را وقتی دیگر بسته شده بودند و باز نمی‌شدند بوسید، چشم دیگری هم داشت؟ چشم دیگری که با آن‌ها آینده‌ی تقی و نازنین را دیده بود. تقی هنوز خواب بود. و مادربزرگ هم خواب بود که خواب دید. چشم سرش بسته بود. عین همان وقت که داشتند آخرین بلوکه‌ی لحدش را می‌گذاشتند و پلک پایین چشم‌های تقی نمی‌توانست موج اشک‌ها را بند کند و حلقش نمی‌توانست هق هق گلو را بخورد. همان‌وقت که پاهای کوچک نازنین دیگر نمی‌توانست سنگینی غم روحش را تحمّل کند و سست شدند و زانوها افتادند روی خاک‌های روی هم ِ دور قبر. امّا مادربزرگ آن جسمی نبود که داشت می‌رفت زیر لحد. و نازنین هم فقط همان نازنینی نبود که دانه‌های اشکش سرازیر می‌شدند روی گونه‌هایش و تقی هم فقط همان تقی نبود که خواب بود و بالشت قرمز نه‌نه‌جون زیر سرش بود و چادر گل‌گلی‌اش روی تنش. نازنین نازنینی بود برای خودش و تقی تقوایی داشت در بیداری‌اش و این‌ها را نمی‌شد توی جسم دید. این‌ها را می‌شد در مثال تقی دید، در مثال نازنین دید. و تقی و نازنین و نه‌نه‌جون و مهرداد و چراغ نفتی و بالشت قرمز و چادر گل‌گلی مادربزرگ و ... را باید در مثال نویسنده است که در جسمش فقط دو تا چشم است و لب و دهان و پا و دست و خبری نیست از مادربزرگ و این همه بچّه و نوه. چیزهایی هست که در جسم نیست و باید آن‌ها را در مثال دید، همان‌طور که چیزهایی هست که در مثال نیست و باید آن‌ها را در عقل دید. تقی بیدار شد. نازنین چای دم کرد و ریخت و آورد و قضیه‌ی خواب مادربزرگ را به یاد تقی انداخت و تقی سری تکان داد و لب‌هایش شروع کردند به تکان خوردن: «بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین. الرحمان الرحیم. مالک یوم الدین. ایّاک نعبد و ایّاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لاالضالین.» فاتحه‌ی تقی کجا می‌رفت؟

حدیث: امام صادق (ع) فرمودند:
«ان الله خلق المُلک علی مثال ملکوته و اسَّس ملکوته علی مثال جبروته لیستدل بمُلکه علی ملکوته و بملکوته علی جبروته؛ خداوند متعال عالم طبیعت را بر مثال ملکوتش خلق کرد و ملکوتش را بر مثال جبروتش؛ تا استدلال کند - یا استدلال شود - با مُلکش بر ملکوتش و با ملکوتش بر جبروتش».
انسان و قرآن، علامه حسن زاده آملی، ص 226


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152687
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ