در پایتخت هستند. ریاض. دو سه تا پسر عمو که خانه هایشان را دو سه تا کوچه فاصله انداخته است. و دل هایشان را هیچی. هر هفته شب های جمعه جلسه ای دارند دور هم با زن و بچه. علی دل گرفته ی همسرش «مها» را برده است بیرون شهر. یک جای تفریحی. و حالا هوا تاریک شده است. آمده اند توی شهر. شارع العلیا. و کنارشان برج المملکة. عین یک طناب کلفت دار که بر عکسش کرده باشند. کار شرکت «الربی بکت» آمریکایی. به یک میلیارد دلار. علی می پیچد توی طریق العرویة. هنوز طناب دار معلوم است. دل مها دوباره می گیرد. مسیر بعدی طریق الملک فهد است و دل مها ... . چه فایده که آدم برود بیرون شهر. آخر سر که همیشه همین طناب کلفت دار است و همین خیابان ملک فهد و جلوتر قبرستان العود؟
عدل و زهراء هم بیرون زده اند. پیاده. دو سه کوچه بیشتر راه نیست تا خانه ی پسر عمو. مدیحة توی بغل عدل است و دست رشا توی دست زهراء. امشب شب جمعه است. و نوبت خانه ی رضا. بدرة همسر رضا همه چیز را آماده کرده و پلّه ها را تا پایین تی کشیده. دخترشان سهیلة دارد نقاشی هایش را آماده می کند تا نشان دختر عمویش رشا بدهد. و رشا که یکی از دست هایش توی دست مادرش زهراست با دست دیگرش دفتر نقّاشی اش را دارد. محکم. نه به محکمی دست دیگرش که دست مادر را گرفته است. ذهن کوچک مدیحة هم گول لوکسی خیابان های ریاض را نمی خورد. خیابان های لوکس ریاض برای امثال او ناامنند. همانگونه که خیابان ملک فهد هر چه هم که قشنگ باشد برای دل گرفته ی مها زشت است. علی و مها رسیدند. عدل و زهراء هم. رضا آمده است بیرون برای استقبال. همه رفتند بالا.
رضا خبر مهمّی می خواهد بدهد و چیز خوبی می خواهد نشان بدهد و همه منتظر. تلوزیون را روشن می کند. شبکه العالم. آهِ تعجب همراه با صد درجه خوشحالی که از دل همه کنده می شود. حکومت، العالم را فیلتر کرده و رضا با طرفة الحیلی العالم را گرفته. برای فهمیدن اوضاع قطیف و کشور بحرین. مدیحة داشت نقّاشی هایش را به رشا نشان می داد و العالم بحرین را به پسرعموها. و بعد از آن قطیف و شهادت یکی از شیعیان. و دل مها. و اشک پنهانی زهراء. و زبان علی که می گوید: «امام الحسین علیه السلام یقول: أَلا إِنَّ الدَّعِی بْنَ الدَّعِی قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ بَیْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ.» (1)
(1)امام حسین علیه السلام می فرمایند: آگاه باشید این فرومایه ( ابن زیاد ) فرزند فرومایه، مرا میان دو راهی شمشیر و خواری قرار داده است و هیهات که ما تن به خواری دهیم.»
حدیث: امام صادق (ع ) فرمود: برخى از فرشتگان آسمان به یک و دو و سه تن کـه فضل آل محمد را ذکر مى کنند سرکشى مى کنند و مى گویند: نمى بینید اینها را که با وجود کمى خود و بسیارى دشمنشان فضل آل مـحـمد صلى الله علیه و آله را مى ستایند، سپس دسته دیگر از فرشتگان گویند: این فـضـل خـداسـت کـه بـهـر کـه خـواهـد مـى دهـد و خـدا صـاحـب فضل بزرگست .
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب تذاکر الاخوان/ حدیث4
اگر همین حسّ تلخ، پنجه نمی انداخت به مچ پای زبانش ... . أما می انداخت. نشسته بود. روی قالی نه. مبل بود. قهوه ای و چرم. به فلان تومان. مهمانهای دیگر هم آمدند. یکی یکی و گاهی دو تا دو تا و بعضی وقتها سه تایی سه تایی. حتی چهار تا چهار تا. بعضی خانواده ها پنج نفره. خانواده شش نفره فقط یکی بود. هفت نفره نبود. هشت نفره هم. نه نفره هم. ده نفره هم. یازده نفره هم. دوازده نفره هم. علی تا خانواده دویست و بیست و دو نفری که نیامده بودند توی مجلس شمرده بود. حبّه قند پرید توی گلویش. توی گلوی پدر یکی از خانواده های سه نفره. و اشاره صاحب خانه که آب بیاورید. آب آوردند. دیر هم نیاوردند امّا پدر خانواده ی سه نفره خیلی زود می خواست برود و رفت. رفت آن دنیا. صورت سیاه و کبودش به همراه گردن و دو دست و دو پا و شکم و ما بقی أعضاء جسم دور دایره میزبانها افتاده و خلاصه بالکل مرده بضم میم. به فتح میمش را آن دنیا معلوم می کردند. نویسنده خبر نداشت از آن ور دنیا. زاویه دید، دانای کلّ به ضمّ کاف نبود. بلکه به فتح کاف بود. علی موهای جلوی سرش ریخته بود و موهای وسط سرش و حتی پشت سرش. بغلهای گوش را هم می داد بتراشند. کلّه ی یک دست خبلی خوب تر بود. صورت زن خانواده سه نفره تر بود. آب ریخته بودند که غشش خاتمه بیابد و یافته بود و مانده بود جیغ و داد که بد نبود یکی برود خشک کند تری صورتش را که همان غشش بهتر بود و دخترک خانواده ی سه نفره اشک می انداخت به درشتی دانه های سرخ انار ساوه. فقط سرخ نبودند. علی رسید به خانواده چهارصد نفره که نیامده بودند مهمانی. آمبولانس آمد. جمعش کرد و برد. چهار لقمه شام زهر مار شد. پدر خانواده ی سه نفره داشت یک حبّه قند نوش جان می کرد که افتاد و مرد. به همان ضم میم. و نه به فتح میم. اگر مرد بود آن همه گوشت غیبت نوشخوار نمیکرد لای دندان ها و لب و لوچه اش. چند دقیقه قبل تر از یک حبّه قند علی آمد که حرف بزند امّا حسّ تلخ، نمی گذاشت. الهی می مرد این حسّ تلخ که نمی گذاشت. که نمی گذاشت و نمی گذاشت حرف بزند علی. حرف خوب. حرف ناب. حرفی که سکوت بر آن صحیح باشد و فایده دار. یعنی کلام. خانواده های نیامده رسیده بودند به هفتصد وهفتاد و هفت. چه کسی دل و دماغ میوه خوردن داشت که خیار و موز و هلو و پرتقال چیده بودند توی ظرفی به بزرگی طقار؟!... همه. حتی علی. موز خورد. خیار خورد. و پرتقال و اگر نبود خجالت هلو هم می خورد. و چون خجالت نبود هلو هم خورد. دو تا. و خواست عدد موز را هم به دو برساند که فاز صحبت دوباره رفت توی غیبت. «تقصیر همان فلان شده ی فلان شده بود. داشت در مورد بدی های همان فلان شده ی فلان شده حرف می زد که قند پرید توی گلویش. خدا لعنت کند ...» این ها را میزبان گفت. علی باید یک کاری انجام می داد دیگر. اگر نمی کرد مسئله خیلی شور می شد. حس تلخش را، حس تلخ ریا را که پاپیچ زبانش می شد را گرفت زیر پایش و کف پا را چرخ داد مثل کسی که قصد دارد سیگار را ترک بگوید. اوّلی را با چشم بسته شروع کرد و دوّمی را باچشم یک سوم باز و سوّمی را با چشم یک دوّم باز و چهارمی را ... و پنجمی را ... و ششمی را ... . و خواند و خواند. و خواند حدیث و روایت و سخن ناب و حرفهای خوش ناز اهل بیت معصوممان را که بر آن ها سلام و سلام و سلام و سلام.
حدیث: امـام صـادق (ع ) فـرمـود: بـزیـارت یـکـدیـگـر رویـد زیـرا زیارت شما از یکدیگر زنده گـردانـیدن دلهاى شما و یاد نمودن احادیث ماست ، و احادیث ما شما را بهم متوجه مى سازد، پـس اگـر بـآنـهـا عـمـل کنید، هدایت و نجات یابید. و اگر آنها را ترک کنید گمراه و هلاک شوید، پس بآنها عمل کنید و من ضامن نجات شمایم .
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب تذاکر الإخوان/ حدیث2
«تو غلط کردی! مرده شور! رفتی اونجا هر ...ی که از دهنت در می اومده گفتی و لجن ریختی رو هیکل ما؟!»
- چی می گی محسن؟ کجا من چیزی گفتم؟
- ببند اون دهنتو! ...
مهدی مجبور بود گوشی را بگذارد. و گذاشت. چند جمله از بد و بیراه های محسن گذشته بود که تازه بوق بوق گوشی از گوشش رسید به هوش سرخ عصبانی اش. مهدی پای گوشی هاج و واج مانده بود. زانوی پاها آمده بود بالا. نزدیکی های سینه، و ساعد دست راست افتاده بود روی زانوها. مهدی رفته بود توی فکر و حواسش نبود به لبهایش که موهای بلند ساعدش را می خوردند. و حواسش نبود به منیژه که آمده بود از بیرون و چادر و مقنعه را درآورده بود و نشسته بود کنارش. «مهدی آقا! چی شده؟ من یه ربعه اومدم توی خونه شما سرتون رو بالا نیاوردین!» مهدی گفت: «چیزی نشده.» و بلند شد و خودش را با گاز و فندک و کتری سرگرم کرد.
«خانم! یه چای بردار بیار!» دستور محسن بود که زردی صورتش می رفت تا برود به سیاهی. همیشه عصبانیت زردش می کرد و ناراحتی سیاه. فکرش وسط نامردی مهدی دور می زد و چشم هایش میخکوب مانده بود روی گل سرخ قالی. گلی که اصلاً چشمهای محسن او را نمی دیدند. حتی سینی و چای خانم را هم ندیدند.
مهدی چایی اش را خورد. همراه منیژه که فضولی ذهنش دیگر نمی توانست سنگینی نشیمنگاه سکوت زبان را تحمل کند. «فضولی نیست ها! چون ناراحتی می پرسم. کی بود زنگ زده بود؟» مهدی ته استکان چای را هم سر کشید و گفت: «محسن». بلند شد و لباس هایش را پوشید و گفت: «من می رم بیرون». منیژه دست پاچه شده بود. «چرا؟ چی شده مگه؟ کجا می ری؟» پاهای مهدی رفتند توی کفش و زبان و لبها گفتند: «بیام تعریف می کنم برات.»
محسن چای سرد شده اش را هم نخورد. بلند شد و گفت: «من باید برم حرم.» حرم بود که اشک ها سیاهی صورت را هم بردند. مهدی هم آمده بود حرم. پشت سر محسن نشسته بود. اشک های محسن که تمام شد بلند شد و برگشت که برود. می خواست برود که مهدی افتاد وسط دایره های چشم. و محسن بود که افتاد وسط چشم های مهدی. محسن به چشم ها اعتنایی نکرد و رفت. و مهدی اعتنا کرد و افتاد دنبال محسن. خواهش و التماس و اینکه «چی شده مگه؟ من اصلاً خبر ندارم.» محسن آرام تر شده بود. ماجرا را گفت. مهدی قسم خورد که خبر ندارد. و «من کی پشت سر تو حرف زدم آخه؟! به خدا دروغه.» محسن موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت و گذاشت بیخ گوشش. «سلام! ... الان مهدی اینجاست. می گه دروغه. خودش بهش بگو.» مهدی سریع گوشی همراه را گرفت. مرتضی بود. سلام و احوال پرسی. مرتضی گفت: «من که تو رو نگفتم. مهدی احسانی رو می گم من.» گوشی را داد به محسن. حالا نوبت التماس و خواهش محسن بود. نگاه چشم ها چسبیده بودند به هم. محسن مهدی را بغل گرفت. و دست های مهدی رفتند دور گردن محسن. آینه های ریز و درشت سقف پر شده بودند از لبخندهایی که وسط چشم های موّاج محسن و مهدی برق می زدند.
حدیث: امـام بـاقـر و امـام صـادق عـلیـهما السلام فرمودند: هر مؤ منى که براى زیارت برادرش بیرون شود و حق او را بشناسد، در برابر هر گامى که بردارد، خدا یک حسنه باو مى دهد و یـک گـنـاه از او بـزدایـد و یـکدرجه او را بالا برد، و چون در خانه اش بکوبد، درهاى آسمان برایش گشوده شود (مقدمات آمدن رحمت آماده شود) و چون ملاقات و مصافحه و معانقه (یعنی دست به گردن هم کردن) کنند، خدا بآنها روى آورد، سپس بوجود آنها بر فرشتگان ببالد و فرماید: دو بنده ام را بـنـگرید که براى من یکدیگر را ملاقات کردند و دوستى نمودند، بر من سزاست که پس از این ایستگاه ایشان را بآتش عذاب نکنم ، و چون برگردد بشماره نفس کشیدن و گامها و کـلمـاتـش فـرشـتـه او را بـدرقـه کنند و تا فرداى آنشب او را از بلاء دنیا و آسیبهاى آخرت نـگـهـدارند، و اگر در آن میان بمیرد از حساب برکنار باشد، و اگر مؤ من زیارت شده هم حق زیارت کننده را چون او بشناسد، مانند پاداش او برایش باشد.
اصول کافی/ کتاب الإیمان و الکفر/ باب المعانقة/ حدیث1
مادر! سفره دلم خیلی وقت است جمع است. دیوار دوری کی کنار می رود تا سفره ی دل را پهن کنم وسط سینه. دلم برای مهمانی دو نفره یمان تنگ است.
مادر! می دانم دیواره ی سینه ات از دشنه ی دردهایم زخم است. برای درمانشان چیزی ندارم جز اشک های شور پنهانی ام.
مادر! اشک های شور تو، شور ِ مادرانه است و اشک های من، عجز و ناتوانی.
مادر! تمام عالم علم دارند به اینکه جبران ألم هایت محال است و اینجا فرض محال هم محال است.
«و ذلک یوم یجمع الله فیه الأوّلین و الآخرین لِنِقاش الحساب، و جزآء الأعمال، خضوعاً قیاما، قد ألجَمَهم العَرَقُ و رَجَفَت بهم الأرضُ، فأحسنهم حالاً مَن وَجَدَ لِقَدَمَیه موضعاً، و لنفسه مُتّسعاً.*» اشک ها لای موهای بلند و سفید ریشش گم می شدند. خطبه 101 نهج البلاغه را می خواند. چهل سال قبل خریده بود. به خط فیض الاسلام. و حالا روح پیرمرد 80 ساله را ترس از احوال قیامت قبضه کرده بود. نهج البلاغه را بست و اشک ها را پاک کرد. رفت توی حال. خانم چارقد سیاه گل گلی اش را سر کرده بود. با گیره ای که زیر گلو می زد. شکل یک پروانه. هدیه ی نوه اش هیوا. «حاج آقا! می رید ماست و خیار و پنیر بگیرید؟» حاج آقا هنوز توی عبارات نهج چرخ می زد.
- چی ؟ چی می خوای؟
- ماست، خیار، پنیر.
- آره می رم.
عبا و قبا را پوشید و عمامه را به سر گذاشت. ایستاد جلوی آینه. ریش سفیدش را به دست گرفت و پنهانی با انگشت سبّابه آب روی پلک پایین را برد. «من رفتم.»
ماست و پنیر را خریده بود و داشت می رفت میوه فروشی.
خانم حاج آقا ملاقه را دور دیگ آش چرخ داد و با گوشه چارقد سیاه گل گلی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد. پروانه ی گیره هنوز نشسته بود زیر گلویش.هیوا گیره را که می داد به مادربزرگ گفته بود: «مامانی! هدیه روز مادره» و بعد گفته بود: «برای اینکه خدا آقاجون رو شفا بده نذر کردم آش درست کنم». مادربزرگ گفته بود نذر تو با من. حاج آقا ناراحتی قلبی داشت. دکتر یک مشت قرص داده بود تا وقتی که نوبت عملش برسد.
حاج آقا رسیده بود میوه فروشی. پلّه ها را رفت بالا. کیسه ی ماست و پنیر را گرفته بود زیر عبا و با دست دیگرش نرده های کنار پلّه را گرفته بود. «سلام» و «علیک السلام». دست چروکیده اش را دراز کرد. میوه فروش که داشت وزنه های توی ترازو را برمی داشت سریع وزنه ها را گذاشت روی میز و با حاج آقا دست داد. هنوز دست هایشان توی دست هم بود که دست حاج آقا شُل شد و کیسه ماست و پنیر از دستش افتاد کف مغازه.
سرش روی دیگ بود و داشت شور می داد. احساس خفگی می کرد. گوشه های چارقدش را گرفت و تکان داد تا عرق زیر گلویش خشک شود. پروانه از زیر گلو باز شد و افتاد وسط دیگ آش.
حاج آقا وسط مغازه افتاده بود و مردم مغازه را دور کرده بودند. خانم حاج آقا احساس خفگی اش بیشتر شده بود. سوزن زده بود به چارقد و چادر سر کرده بود و دویده بود بیرون. چراغ گردان آمبولانس که دم میوه فروشی ایستاده بود رنگ صورتش را پراند. جمعیّت را کنار زد و رفت جلو. می گفتند تمام کرده. مثل پروانه ی هیوا که تمام شده بود. نذر هیوا قبول شده بود. حاج آقا شفا پیدا کرده بود. پاک ِ پاک رفته بود آن دنیا.
حدیث: ابوحمزه گوید: همکجاوه امام باقر علیه السلام بودم ، چون بار بزمین گذاشتیم ، حضرت اندکى راه رفـت ، سـپـس آمـد و دست مرا گرفت و گرم بفشرد، من عرض کردم : قربانت گردم ، من کـه در کـجـاوه هـمراه شما بودم ؟ فرمود: مگر نمیدانى که چون مؤ من گردشى کند و سپس بـبـرادرش دسـت دهد خدا توجه خود را بسوى آنها افکند و همواره بآنها رو آورد و بگناهان فرماید: از آنها فرو ریزید، ـ اى ابا حمزه ـ سپس گناهان مانند برگ درخت فرو ریزند و آنها خالى از گناه از یکدیگر جدا شوند.
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب المصافحة/ حدیث6
*قیامت روزی است که خداوند تعالی، همه خلق اوّلین و آخرین را گرد می آورد برای رسیدن به حساب و کیفر دادن بکردارهایشان، و در آن روز همه در حال خضوع و فروتنی ایستاده، و عرق مانند لجام به گوشه دهنشان رسیده، و جنبش زمین آنان را میلرزاند، خوشحال ترین مردم آن روز کسی است که برای نهادن دو پایش جای آسایشی و برای خودش محلّ وسیع و مناسبی پیدا کند.
مادر! تار و پود قالی مهر عالم را سر انگشتان محبّت تو تنیده اند و نقاشی عاطفه ی آدمیان را لطف بی کران تو.
مادر! شب های نوزادی ام بیداری لحظه به لحظه ی شب هایت را یادشان نیست امّا خوب می دانم سرخی ای که بی خوابی هر روز صبح می کشید توی صورت چشم هایت و دست نوازشی که هر روز می کشیدی روی صورت و چشم هایم.
مادر! قدرت تقدیر از تو را نه من دارم و نه هیچ فرزند دیگری مگر فرستاده خدا صلی الله علیه و آله که بگوید: «بهشت زیر پای مادران است.»
مادر! تقدیری که قادر متعال روی ورق سرنوشتت نقش کرد سوختن و ساختن بود و چه تقدیر خوشی است این عشق مادرانه بر فرزند.
مادر! عشق تو به من یکی از مظاهر عشق خدا بر ماست. ای مظهر عشق خدایی! عاشقت هستم.
مادر! شقایق عمرت را در طوفان های درد من تباه کردی و حالا ای شقایق بی گلبرگ! ای شاخه ی درخت بی برگ سایه ام کن. سایه ام کن که سایه تو هنوز خنک و دوست داشتنی است.
مادر! من چه نامردم که نام مقدّس تو را اینگونه بی مقدّمه به زبان می رانم. برای راندن نام تو بر زبان مقدّمه ای لازم است به طول تلخی ها و دردهای سخت زندگی ات.
مادر! می شود برای شفای نامهربانی روحم اشک های مهربانی ات را جمع کنی برایم تا بنوشم ؟
مادر! شوری اشک های تو به از شیرینی لب های جفاکاران.
مادر! هر چه من به نامردی به تو جفا کردم تو با مهربانی به من نگاه کردی.
مادر! آه ِ تو را ملائک چند خریدارند؟ حیف که ندارم این همه مال.
حوزه علمیه اصفهان. توی حجره نشسته بودند. اعضای هر حجره نام حجره یشان را خودشان انتخاب می کردند. اوّل سال. مهدی و محمّد و هاشم علاّمه طباطبایی را انتخاب کرده بودند. و حالا بالای سردر حجره یشان «علامه طباطبایی» نشسته بود. به خط نسخ. دایی رضا داشت از راهرو رد می شد و مهدی کتری و قوری به دست می رفت چای بسازد. بعد از بحث و خراشیده شدن گلو از حرف می چسبید. «سلام مهدی آقا!» این را دایی رضا گفت با مدّ طولانی الف سلام. و دستی که دراز شد و دست آزاد مهدی را گرفت. دست دادن کار همیشگی اش بود. «علیک السلام.» این را مهدی گفت. و کتری که افتاد وسط چشم های درشت دایی رضا زبانش گفت: «حتماً خدمتتون می رسیم. برای بساط چای.». آتش گاز، کتری را به قل قل انداخته بود و مهدی سرش رفته بود توی گوشی همراهش. کتاب «فص حکمة فاطمیة فی کلمة فاطمیة» را می خواند. ریخته بود توی همراه و هر جا می رسید می خواند. «به به! به به! همینطوری مهمون دعوت می کنی!؟» مهدی که به خودش آمده بود گفت: «اوه! اصلا یادم رفته بود!»
-بله دیگه. در اینکه عاشق شدی شکّی نیست. امّا سوال انیجاست که ...
دایی رضا آب جوش را ریخت توی قوری چای. بخار می آمد بالا وسط حرف های دایی رضا. اخم هایش رفته بود توی هم از داغی بخار. قوری را که گذاشت کنار گاز تا دم بکشد ادامه حرفش را زد: «...رابطه بین عاشقی و حواس پرتی چیست؟ ها استاد؟ استاد مهدی! با شما هستم.»
رسیده بودند دم حجره. حجره علاّمه طباطبایی. چای و کتری به دست. رفتند داخل. دایی رضا سلام کرد و با هاشم و محمد هم دست داد. و دور هم و بساط چای و سوال هاشم که دایی رضا! این دست دادنت چه فلسفه ای داره؟
_ چای بریز تا اوّل مهدی فلسفه ی ارتباط بین عاشقی و حواس پرتی رو بگه.
دایی رضا چیزی نگفت. بساط چای جمع شد و آمد بیرون. توی حیاط رفیق سه سال قبل رضا نشسته بود. گشته بود دنبال رضا و پیدایش نکرده بود. نشسته بود لب حوض. دایی رضا دوید به سمتش و دو آغوش و شوقی که لب های رفیق را خندان کرده بود و برای دایی رضا کار از لبخند گذشته بود و رسیده به چشم و اشک. دایی رضا آرامتر شد. هنوز دستش توی دست رفیق بود که پاهایش شل شد. خم شد و افتاد روی زمین. کنار حوض. از صدای رفیق ِ رضا اوّل مهدی بود که دوید بیرون و بعد بقیه. خبر به اورژانس و معاینه. کار دایی رضا تمام شده بود. سابقه هم داشت. ناراحتی قلبی. طلبه ها دور تا دور دایی رضا را گرفته بودند. مهدی رفت و برای آخرین بار با دایی رضا دست داد. بردند دایی رضا را.
حد یث: امام باقر علیه السلام فـرمـودند: چـون دو مـؤ مـن بـهـم بـرخـورنـد و به هم دیگر دست بدهند، خـداى عزوجل دستش را میان دست آنها در آورد و به آنکه رفیقش را بیشتر دوست دارد، رو آورد. و چون خـداى عـزوجـل بـهـر دو نـفر متوجه شود گناهان آنها مانند برگ درخت بریزد.
اصول کافی/ باب المصافحة/ حدیث3
«رفیق هم رفیق قدیم. دست که می داد با آدم.» با یکی از دست ها کناره ی عبای سیاهش را گرفته بود و با یکی کتاب هایش را به بغل زده بود و با دست ذهن همین جمله را نگه داشته بود. رسید خانه.با یکی از دست ها کلید را چرخاند و دیگری کتاب ها را داشت هنوز و سومی جمله را. پاها از نعلین درآمدند و رفت داخل. «سلام» و خانم: «سلام». دست داد با همسر. گرم ِ گرم. و دست سوم هنوز گرفته بود جمله ی «رفیق هم رفیق قدیم.» را.
حدیث: امـام باقر (ع ) فرمود: چون دو مؤ من بهم برخورند و با هم دست بدهند، خدا دستش را میان دست آنها گذارد و با آنکه رفیقش را بیشتر دوست دارد مصاحفه کند.
اصول کافی/ باب المصافحة/ حدیث2
مادر! اگر مهر و یاد تو نمی بود در دلهایمان، می مردیم در دیار غربت نبودنت.
مادر! آب چشمم طغیان می کند اگر هر از چند گاهی ماه رویت نیافتد وسط برکه چشم. ماه هاست ماه رویت نیافده توی برکه و نتیجه اش گونه های تر.
مادر! «مادر» حروف حلقی ندارد ولی نه که از حلق بلکه ازحلقوم ِ پاک ِ روح باید ادایش کرد: مادر!
مادر! خوشا به حالم که مهر تو میهمان روحم شده است و چه میزبانی ِ خوبی است میزبانی روح برای میهمانی مهر تو.
مادر! برای درمان دردهای دل دارویی بهتر از دُرِّ مردمک های مهر تو نیافتم.
مادر! لبخندت خنده می فرستت به لبهایم و حرف هایت سکون می دهد به تلاطم درهایم و اشک هایت ... نه...طاقت اشک هایت را ندارم.
مادر! اگر مهر مادرانه ات مالامال نمی کرد محیط عالم را، میوه ی نارسیده کودکی مان را چه کسی محافظت می کرد از این همه نامهربانی مردم زمانه؟
مادر! گونه هایم دلتنگ سرخی لب هایت شده اند و ناصافی ابروها منتظر انگشت شصتت و دانه های اشک منتظر انگشت سبّابه ات و روح منتظر محبّت روحانیت.
مادر! راست گفته اند که هیچ کس برای آدم مادر نمی شود.