از خود میدان اوّل تهرانپارس پیاده آمده است. تپّه را می رود بالا. می نشیند کنار قبرهای شهدا. مقبرة الشهداست. شیشه ی غبار آلود چشم ها را می شوید. عجب آلودگی ای دارد تهران! نقی مجبور می شود هر هفته ... . کت کتانش را تنش نکرده است همان که سمانه همیشه می گوید: «خیلی بهت می یاد» و محسن به شوخی می گوید: «می یاد و می ره!» دیروز توی "نقی نامه ی1" کتش خیس شد و بعد گِلی شد از خاک و آجر دیوار که افتاد رویش. داده است خشک شویی. مجبور شده موبایلش را بگذارد توی جیب شلوار. کیف پولش را هم. دو جیب شلوارش قلمبه شده است. بی خود موبایلش را برداشته است. از دیشب که به زنگ های تلفن خانه اعتنا نکرد نه تلفن خانه اش زنگ زده است و نه موبایلش زنگ می خورد. رگ قوم و خویشی شان می کشد. به نظر موبایل، نوه ی دختری تلفن ثابت باشد. شاید هم پسری. دستمال اشک را درآورده. از گوشه ی چشم. و تازه دارد غبار روبی شیشه ها شروع می شود. این هفته را خدا به خیر کند! خدا به خیر کند! خدا این هفته را به خیر کند! دل پر نقی را ... . عجب آلودگی ای دارد تهران! «چه می شد اگر تهران ِ جان نقی طاهران شود؟!» گفتم که خدا به خیر کند. وقتی اوّل ِ درد دل نقی اینطوری شروع شود باید خدا آخر ماجرا را به خیر کند. غبار روبی شیشه ی چشم ها بهانه است. آخر در عرض یک هفته چقدر غبار جمع می شود روی شیشه ی یک چشم. هنوز روزی چند بار هم با آب وضو شسته می شوند. چشم ها، نقی را گول می زنند. به بهانه ی غبار روبی می آیند آب تنی. وسط دریای شور اشک. و این هفته بساط آبتنی حسابی جور می شود. و خدا به خیر کند. یک سال قبل بود که نقی همین حال را داشت. همین جا. که اشک ها زیاد شد. هق هق هم آمد. شانه ها هم لرزید. گرفتگی که گلوی دل را بگیرد و ول نکند داد زدن دست خود آدم نیست. برای همین نقی یک سال قبل که آمده بود اینجا و حالی داشت داد زد و داد زد. و در این حال آدم فکر می کند اگر یقه ی پیراهن را چاک دهد ماجرا فیصله می یابد که نیافت. زد به کوه. چشم ها که پر از نمک ِ اشک است چه می داند سیم خاردار چیست. خورده بود به سیم های خاردار. جای زخم ها هنوز روی بدنش هست و یکی گوشه ی راست لبش. که حالا اشک ها به آنجا که می رسند تغییر مسیر می دهند. می افتند توی شیار جای زخم و می روند روی لبها. شور ِ شور. و خوش طعم. هق هق گلو هم می آید. شانه ها هم دارد می لرزد. من می ترسم. سمانه هم می ترسد. نشسته است. خانه پدرش. رفته است شهرستان. دیشب نقی تلفن را برنداشت (مراجعه شود به نقی نامه1). و حالا سمانه تشسته است به نماز. سلام را که می گوید دلش هرّی می ریزد پایین و نقی ... نقی ... نقی. یاد نقی توی قلبش است. دعا می کند. دست هایش رفته بالا زیر چادر سفید. صحنه ای که نقی خیلی دوست دارد. دارد نقی را دعا می کند. من هم می خواهم نقی را دعا کنم. من نقی را خیلی دوست دارم. خدایا! می خواهم نقی را دعا کنم. به نقی رحم کن. که سمانه دیگر تحمّل دیدن زخم های پر خون نقی را ندارد. دعای ناقص مرا هم که قبول نکنی قسم سمانه را چه طور می شود ردّ کرد. که تو را برای سلامتی نقی اش به نقی علیه السلام قسم داد. ردّ نمی کنی. و ردّ نکردی که از داد و گریبان چاک دادن نقی خبری نیست. افتاده است روی قبر. تکان هم نمی خورد. خواب است. خواب می بیند. حالا چشم هایی که وسط آب اشک آب تنی کرده اند قرار است که را توی خواب ببینند؟ غیر از کسی که سمانه خدا را به او قسم داد؟ امام علی النقی الهادی علیه السلام را؟
حدیث: امام هادی علیه السلام: خداوند متعال توصیف نشود، جز بدانچه خود وصف کرده است و چگونه توصیف میشود آن وجودی که حواس مخلوقات از درکش ناتوان است و اوهام و خیالات به آن نمیرسند و تصور و اندیشه ها به حقیقتش آگاه نمیگردند و در افق نگاه چشمها نگنجد! او با همه نزدیکی دور است و با همه دوری اش نزدیک. چگونگی را پدید آورد و خودش چگونه نیست. مکان را آفرید، ولی خود مکانی ندارد و از چگونگی و مکان داشتن جداست. یگانه است و بی همتا. با شکوه است و نامها و اسمائش همه مقدساند و پاک.
تحف العقول/ ص 482 و الکافی/ ج 1/ ص 138.
نقی توی خانه خودش نشسته است. تلفن کنارش روی میز خودش نشسته است. تلفن که اینقدر کنار آدم باشد اگر زنگ بیافتد توی دل و روده اش هنوز زنگ اوّل تمام نشده بلکه هنوز شروع نشده آدم گوشی را برمی دارد. زنگ اوّل تا ته رفت. زنگ دوّم شروع شد و تا ته رفت. زنگ سوّم شروع شد و می خواست تا ته برود. و تا ته رفت. چون هم زنگ سوّم دلش می خواست تا ته برود و هم دست نقی نمی خواست به سمت گوشی برود. زنگ چهارم شروع شد. دست نقی شروع نکرد که برود و گوشی را بردارد. دست راستش که نرفت. دست چپ امّا. امّا دست چپ شروع کرد. شروع کرد که برود و رفت بالا. سمت لاله گوش. برای خارش. خیلی به تلفن برخورد. زنگ پنجم را دیگر نزد.
نزد توی گوشش. چه کسی برای شستن ماشین تشت حمّام می آورد؟! تشت قرمز بزرگ حمّام بود. پر کرده بود که بریزد روی ماشین. نقی داشت رد می شد. و فقط داشت رد می شد. با آن کت کتانی که سمانه می گفت: «خیلی بهت می یاد.» و برادرش محسن به شوخی: «می یاد و می ره!» تشت پر قرمز را ریخت. نه برای اینکه ماشین را بشوید. برای اینکه نقی را بشوید. و شست. از موهای ریش نقی آب می چکید و از گوشه ها ی کتش که برادرش به شوخی می گفت: «می یاد و می ره.». و خشم بود که می آمد و نمی رفت. و هی می آمد و نمی رفت و هی می آمد و نمی رفت. آنقدر آمد و نرفت که ... . که باید سر مردک تشت به دست داد می کشید که کشید. خوب هم کشید. بله! کشید. داد کشید سر مردک خشم به دست نفسش. و باید می زد توی گوش مردک تشت به دست که زد. خوب هم زد. زد توی گوش مردک خشم به دست نفس و داد نزد سر مردک تشت قرمز به دست و نزد توی گوشش.
نزد. تلفن بعد از اینکه زنگ پنجم را نزد، ششم را هم نمی زد و هفتم را هم.
کوچه ی هفتم. آدرس همین بود. سر و ریشش خشک شده بود. کتش هم آب نمی چکاند ولی خیس بود هنوز. رفت توی کوچه. «های های های های! نیافته! داره می یافته. برو کنار! های آقا! دیوار! دیوار!» نقی هاج و واج شنیدن دیوار و آقا و های و نیافته بود که افتاد. دیوار افتاد. نقی چشم هایش را توی بیمارستان باز کرد. روی تخت. یک از پاها باند پیچی و سِرُم به دست.
سرش را به دست تکیه داده است. و آرنج دست را گذاشته است روی زانو. پا که تاه می شود زانو می آید بالا و آرنج که برود روی زانو می شود جک برای سری که صاحبش غمگین است. و صاحب سر نقی غمگین است. نه برای این دو بلا و نه برای هفت هشت بلای دیگر که به سرش آمده بود. غمگینی صاحب سر نقی به خاطر حرفی بود که زبانش گفته بود. نگفته بود. آمده بود که بگوید. سر بلای نهم دهم بود که گفت: «خدا! این چه روز بود؟! لعنت به این ...» مابقی را خورد. که خیلی تلخ بود. می خواست بگوید: «لعنت به این روز!» امّا خوردش. تلخی اش هنوز توی دهان ذهنش چرخ می زد.
حدیث: حسن بن مسعود میگوید: به محضر مولایم حضرت ابوالحسن الهادی علیه السلام رسیدم. در آن روز چند حادثه ناگوار و تلخ برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده و شانه ام در اثر تصادف با اسب سواری صدمه دیده و در یک نزاع غیر مترقبه لباسهایم پاره شده بود. به این خاطر، با ناراحتی تمام در حضور آن گرامی گفتم: عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد! امام هادی علیه السلام فرمود: ای حسن! این [چه سخنی است که میگویی] با اینکه تو با ما هستی، گناهت را به گردن بی گناهی میاندازی! [روزگار چه گناهی دارد!]»
حسن بن مسعود میگوید: با شنیدن سخن امام علیه السلام به خود آمدم و به اشتباهم پی بردم. گفتم: آقای من! اشتباه کردم و از خداوند طلب بخشش دارم. امام فرمود: ای حسن! روزها چه گناهی دارند که شما هر وقت به خاطر خطاها و اعمال نادرست خود مجازات میشوید، به ایام بدبین میشوید و به روز بد و بیراه میگویید!
حسن گفت: ای پسر رسول خدا!، برای همیشه توبه میکنم و دیگر عکس العمل رفتارهایم را به روزگار نسبت نمیدهم. امام در ادامه فرمود: ای حسن! به طور یقین خداوند متعال پاداش میدهد و عقاب میکند و در مقابل رفتارها در دنیا و آخرت مجازات میکند.
بحارالانوار، ج 56، ص 2.
نشسته بود. روبه روی کعبه. پاهایش دراز. افتاده روی هم. راست روی چپ. وسط مسجد الحرام. مریم رفته بود برایش آب زمزم بیاورد از فلاکس های سفیدی که گذاشته بودند جا به جای مسجد، آن هم دو نوع سرد و معمولی که التبه از نوع سردش می خواست بیاورد برای مهدی که خیلی آفتاب سایه انداخته بود روی صورت سفید مهدی. کدام سفیدی؟! بعد از یک هفته مدینه و سه روز مکّه، چه جای سفیدی می خواست بماند روی صورت سفید مهدی؟! خیلی هم مانده بود. صورت مهدی سفید ِ سفید، برق می زد اصلاً. به کوری چشم حسودها. بترکد چشم حسود! مریم آمد. آب را آورد. دو تا لیوان. توی سینی. مهدی نشسته بود. پاهایش دراز. افتاده روی هم. جای پاها را عوض کرده بود. چپ روی راست. و نگاهش به رو به رو. اگر چه گوش های کسی باور نکند و چشم ها همه تعجب بکوبند روی پیشانی و مغز همه بخندد ولی مهدی مکّه رفته بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و هی طواف کرده بود و ... که اینطور خسته شده بود و نشسته بود و پاها را دراز کرده بود و باید مریم می رفت برایش آب بیاورد از توی آشپزخانه ی خانه. نه خانه ی خدا که خانه ی خودش. صورت مهدی سفید ِ سفید بود. به کوری چشم حسودها. بترکد چشم هر چه حسود! الان ظهر بود. چند ساعت قبل صبح بود. رفیقش حسن زنگ زده بود. اسباب کشی داشت. امروز روز جمعه بود. روز استراحت مهدی. روز بیرون رفتن با مریم. مهدی به حسن گفت می یام. روز جمعه بود. روز استراحت نبود. روز بیرون رفتن با مریم نبود. روز اسباب کشی بود. روز تنها ماندن تا ظهر در خانه بود. اوّلی برای مهدی بود. دوّمی برای مریم بود. سر کمد سنگین سیاه حسن را گرفته بود و پلّه ها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و یک طرف ماشین لباسشویی را گرفته بود و پلّه ها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و یک ور یخچال را گرفته بود و پلّها را تا سه طبقه رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی گرفته بود و پلّه ها را رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی گرفته بود و پلّه ها را رفته بود بالا و آمده بود پایین و هی ... . هی رفته بود بالا و آمده بود پایین که حالا نشسته بود توی حال خانه اش و پاهایش را داراز کرده بود و مریم رفته بود برایش دو لیوان آب بیاورد. توی سینی. یک لیوان را مهدی خورد. یکی را مریم خورد. هر دو زمزم خورده بودند. مهدی پاهایش دراز بود. افتاده روی هم. توی مسجد الحرام. رو به روی کعبه. ده طواف هم بیشتر کرده بود. خسته شده بود دیگر.
حدیث: اسحاق بن عمار گوید: امام صادق (ع ) فرمود: هر کس گرد این خانه (کعبه ) یک طواف کند خـداى عـزوجـل بـرایـش شـش هزار حسنه نویسد و شش هزار گناه از او بزداید و شش هزار درجـه برایش بالا برد، و چون نزد ملتزم رسد. خدا هفت در از درهاى بـهـشـت بـرایـش گشاید، عرض کردم : قربانت ، این همه فضیلت براى طوافست ؟ فرمود: آرى : اکـنـون تـرا بـه بـهـتـر از طـواف خبر مى دهم ، روا ساختن حاجت مسلمان بهتر است از طوافى و طوافى و طوافى تا به ده طواف رسد.
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ بَابُ قَضَاءِ حَاجَةِ الْمُؤْمِنِ/ حدیث8
روزها سیاه و در به داغون و کارخانه بی قانون. هر گُله جا اعتصابی و هر گوشه اجتماعی. صاحب کارخانه جکّ دستش به زیر چانه و تنها و بی کس نشسته در خانه. نه بادی که ابرهای تیره را از آن جا ببرد و نه طوفانی که کارخانه را از جا ببرد. چاره ای نبود جز اینکه گِره گونی ثروت ِ باقی باز شود و سرور و خوشحالی کارگران ساز شود. کارخانه هم به فروش رفت و هر بدهکاری چیزکی ته جیبش را گرفت جز محمّد صالح. و او وجیزه ای نوشت به رهبر که توصیه ای بنگارید برای صاحب کارخانه ی بر باد رفته که جیبمان خالی است و زن و بچّه یمان پای بافتن قالی و آخر سر ته کاسه درآمدمان نوک زبانمان را هم تر نمی کند. و رهبر وجیزه ای نوشت سر به مُهر. نامه را به نزد کارخانه دار برد که هنوز دستش زیر چانه بود و تنها و بی کس نشسته در خانه بود. نامه را که خواند، جکّ دست را از زیر چانه بیرون دواند و از تمام جیب هایش قبضه ای پول فراهم شد و چشم های محمّد صالح از خوشحالی منوّر. «خوشحال شدی؟» این پرسش کارخانه دار بود که به گوش های محمّد صالح وارد شد و خوشحالی اش ظاهر شد: «بله بله بله» صاحب کارخانه ی نابده گفت: «تلوزیون که داری؟» و محمّد صالح: «بله. از این تلوزیونای معمولی.» و صاحب کارخانه انگشت سبّابه را به گوشه ی حال ِ خانه اش اشارت کرد و گفت: «این ال سی دی و سینما در خانه هم برا تو. خوشحال شدی؟». «بله بله» و عطایا ادامه دار و پرسش ها ادامه دار و جواب های مثبت بی خاتمه تا رسید به فرش زیر پای صاحب کارخانه. «حالا خوشحال هستی؟» «بله...فقط...فقط یه چیز دیگه هم می خوام... نامه ی رهبر رو.» نامه را یعنی همان وجیزه را به محمّد صالح داد. در آن روایتی نوشته بود:
حدیث: مـحـمـد بـن جـمـهـور گوید:نجاشى مردى دهقان و حاکم اهواز و شیراز بود، یکى از کارمندانش بامام صادق علیه السلام عرضکرد: در دفتر نجاشى خراجى بعهده من است و او مؤ من است و فرمانبردن از شما را عقیده دارد، اگر صلاح بدانیم برایم باو توصیه ئى بنویسید، امام صادق علیه السلام نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم برادرت را شاد کن تا خدا ترا شاد کند.» او نامه را گرفت و نزد نجاشى آمد، زمانیکه در مجلس عمومى نشسته بود، چون خلوت شد نامه را باو داد و گفت: این نامه امام صادق علیه السلام است ، نجاشى نامه را بوسید و روى دیده گـذاشـت و گـفت: حاجتت چیست؟ گفت: در دفتر شما خراجى بر من است، نجاشى گفت: چه مقدار است؟ گفت: ده هزار درهم، نجاشى دفتردارش را خواست و دستور داد از حساب خود او بـپـردازد و بدهی او را از دفتر خارج کند و بـراى سال آینده هم همان مقدار بنام نجاشى بنویسد، سپس باو گفت: آیا ترا شاد کردم؟ گفت : آرى قـربانت، آنگاه دستور داد باو مرکوب و کنیز و نوکرى دهند و نیز دستور داد یکدست لباس باو دادند، و در هر یک از آنها مى گفت: ترا شاد کردم؟ او مى گفت: آرى قربانت، و هر چه او مى گفت آرى، نجاشى مى افزود تا از عطا فراغت یافت، سپس گفت: فرش این اتاق را هم که رویش نشسته بودم هنگامیکه نامه مولایم را بمن دادى بردار و ببر و بعد از ایـن هم حوائجت را پیش من آر. مرد فرش را برداشت و خدمت امام صادق علیه السلام رفت و جریان را چـنـانـکـه واقـع شـده بـود گـزارش داد، حـضـرت از رفـتـار او مـسـرور می شد مرد گفت: مـثـل ایـنـکـه نـجـاشـى بـا ایـن رفـتـارش شما را هم شادمان کرد؟ فرمود: آرى بخدا، خدا و پیغمبرش را هم شاد کرد.
در پایتخت هستند. ریاض. دو سه تا پسر عمو که خانه هایشان را دو سه تا کوچه فاصله انداخته است. و دل هایشان را هیچی. هر هفته شب های جمعه جلسه ای دارند دور هم با زن و بچه. علی دل گرفته ی همسرش «مها» را برده است بیرون شهر. یک جای تفریحی. و حالا هوا تاریک شده است. آمده اند توی شهر. شارع العلیا. و کنارشان برج المملکة. عین یک طناب کلفت دار که بر عکسش کرده باشند. کار شرکت «الربی بکت» آمریکایی. به یک میلیارد دلار. علی می پیچد توی طریق العرویة. هنوز طناب دار معلوم است. دل مها دوباره می گیرد. مسیر بعدی طریق الملک فهد است و دل مها ... . چه فایده که آدم برود بیرون شهر. آخر سر که همیشه همین طناب کلفت دار است و همین خیابان ملک فهد و جلوتر قبرستان العود؟
عدل و زهراء هم بیرون زده اند. پیاده. دو سه کوچه بیشتر راه نیست تا خانه ی پسر عمو. مدیحة توی بغل عدل است و دست رشا توی دست زهراء. امشب شب جمعه است. و نوبت خانه ی رضا. بدرة همسر رضا همه چیز را آماده کرده و پلّه ها را تا پایین تی کشیده. دخترشان سهیلة دارد نقاشی هایش را آماده می کند تا نشان دختر عمویش رشا بدهد. و رشا که یکی از دست هایش توی دست مادرش زهراست با دست دیگرش دفتر نقّاشی اش را دارد. محکم. نه به محکمی دست دیگرش که دست مادر را گرفته است. ذهن کوچک مدیحة هم گول لوکسی خیابان های ریاض را نمی خورد. خیابان های لوکس ریاض برای امثال او ناامنند. همانگونه که خیابان ملک فهد هر چه هم که قشنگ باشد برای دل گرفته ی مها زشت است. علی و مها رسیدند. عدل و زهراء هم. رضا آمده است بیرون برای استقبال. همه رفتند بالا.
رضا خبر مهمّی می خواهد بدهد و چیز خوبی می خواهد نشان بدهد و همه منتظر. تلوزیون را روشن می کند. شبکه العالم. آهِ تعجب همراه با صد درجه خوشحالی که از دل همه کنده می شود. حکومت، العالم را فیلتر کرده و رضا با طرفة الحیلی العالم را گرفته. برای فهمیدن اوضاع قطیف و کشور بحرین. مدیحة داشت نقّاشی هایش را به رشا نشان می داد و العالم بحرین را به پسرعموها. و بعد از آن قطیف و شهادت یکی از شیعیان. و دل مها. و اشک پنهانی زهراء. و زبان علی که می گوید: «امام الحسین علیه السلام یقول: أَلا إِنَّ الدَّعِی بْنَ الدَّعِی قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ بَیْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ.» (1)
(1)امام حسین علیه السلام می فرمایند: آگاه باشید این فرومایه ( ابن زیاد ) فرزند فرومایه، مرا میان دو راهی شمشیر و خواری قرار داده است و هیهات که ما تن به خواری دهیم.»
حدیث: امام صادق (ع ) فرمود: برخى از فرشتگان آسمان به یک و دو و سه تن کـه فضل آل محمد را ذکر مى کنند سرکشى مى کنند و مى گویند: نمى بینید اینها را که با وجود کمى خود و بسیارى دشمنشان فضل آل مـحـمد صلى الله علیه و آله را مى ستایند، سپس دسته دیگر از فرشتگان گویند: این فـضـل خـداسـت کـه بـهـر کـه خـواهـد مـى دهـد و خـدا صـاحـب فضل بزرگست .
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب تذاکر الاخوان/ حدیث4
اگر همین حسّ تلخ، پنجه نمی انداخت به مچ پای زبانش ... . أما می انداخت. نشسته بود. روی قالی نه. مبل بود. قهوه ای و چرم. به فلان تومان. مهمانهای دیگر هم آمدند. یکی یکی و گاهی دو تا دو تا و بعضی وقتها سه تایی سه تایی. حتی چهار تا چهار تا. بعضی خانواده ها پنج نفره. خانواده شش نفره فقط یکی بود. هفت نفره نبود. هشت نفره هم. نه نفره هم. ده نفره هم. یازده نفره هم. دوازده نفره هم. علی تا خانواده دویست و بیست و دو نفری که نیامده بودند توی مجلس شمرده بود. حبّه قند پرید توی گلویش. توی گلوی پدر یکی از خانواده های سه نفره. و اشاره صاحب خانه که آب بیاورید. آب آوردند. دیر هم نیاوردند امّا پدر خانواده ی سه نفره خیلی زود می خواست برود و رفت. رفت آن دنیا. صورت سیاه و کبودش به همراه گردن و دو دست و دو پا و شکم و ما بقی أعضاء جسم دور دایره میزبانها افتاده و خلاصه بالکل مرده بضم میم. به فتح میمش را آن دنیا معلوم می کردند. نویسنده خبر نداشت از آن ور دنیا. زاویه دید، دانای کلّ به ضمّ کاف نبود. بلکه به فتح کاف بود. علی موهای جلوی سرش ریخته بود و موهای وسط سرش و حتی پشت سرش. بغلهای گوش را هم می داد بتراشند. کلّه ی یک دست خبلی خوب تر بود. صورت زن خانواده سه نفره تر بود. آب ریخته بودند که غشش خاتمه بیابد و یافته بود و مانده بود جیغ و داد که بد نبود یکی برود خشک کند تری صورتش را که همان غشش بهتر بود و دخترک خانواده ی سه نفره اشک می انداخت به درشتی دانه های سرخ انار ساوه. فقط سرخ نبودند. علی رسید به خانواده چهارصد نفره که نیامده بودند مهمانی. آمبولانس آمد. جمعش کرد و برد. چهار لقمه شام زهر مار شد. پدر خانواده ی سه نفره داشت یک حبّه قند نوش جان می کرد که افتاد و مرد. به همان ضم میم. و نه به فتح میم. اگر مرد بود آن همه گوشت غیبت نوشخوار نمیکرد لای دندان ها و لب و لوچه اش. چند دقیقه قبل تر از یک حبّه قند علی آمد که حرف بزند امّا حسّ تلخ، نمی گذاشت. الهی می مرد این حسّ تلخ که نمی گذاشت. که نمی گذاشت و نمی گذاشت حرف بزند علی. حرف خوب. حرف ناب. حرفی که سکوت بر آن صحیح باشد و فایده دار. یعنی کلام. خانواده های نیامده رسیده بودند به هفتصد وهفتاد و هفت. چه کسی دل و دماغ میوه خوردن داشت که خیار و موز و هلو و پرتقال چیده بودند توی ظرفی به بزرگی طقار؟!... همه. حتی علی. موز خورد. خیار خورد. و پرتقال و اگر نبود خجالت هلو هم می خورد. و چون خجالت نبود هلو هم خورد. دو تا. و خواست عدد موز را هم به دو برساند که فاز صحبت دوباره رفت توی غیبت. «تقصیر همان فلان شده ی فلان شده بود. داشت در مورد بدی های همان فلان شده ی فلان شده حرف می زد که قند پرید توی گلویش. خدا لعنت کند ...» این ها را میزبان گفت. علی باید یک کاری انجام می داد دیگر. اگر نمی کرد مسئله خیلی شور می شد. حس تلخش را، حس تلخ ریا را که پاپیچ زبانش می شد را گرفت زیر پایش و کف پا را چرخ داد مثل کسی که قصد دارد سیگار را ترک بگوید. اوّلی را با چشم بسته شروع کرد و دوّمی را باچشم یک سوم باز و سوّمی را با چشم یک دوّم باز و چهارمی را ... و پنجمی را ... و ششمی را ... . و خواند و خواند. و خواند حدیث و روایت و سخن ناب و حرفهای خوش ناز اهل بیت معصوممان را که بر آن ها سلام و سلام و سلام و سلام.
حدیث: امـام صـادق (ع ) فـرمـود: بـزیـارت یـکـدیـگـر رویـد زیـرا زیارت شما از یکدیگر زنده گـردانـیدن دلهاى شما و یاد نمودن احادیث ماست ، و احادیث ما شما را بهم متوجه مى سازد، پـس اگـر بـآنـهـا عـمـل کنید، هدایت و نجات یابید. و اگر آنها را ترک کنید گمراه و هلاک شوید، پس بآنها عمل کنید و من ضامن نجات شمایم .
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب تذاکر الإخوان/ حدیث2
«تو غلط کردی! مرده شور! رفتی اونجا هر ...ی که از دهنت در می اومده گفتی و لجن ریختی رو هیکل ما؟!»
- چی می گی محسن؟ کجا من چیزی گفتم؟
- ببند اون دهنتو! ...
مهدی مجبور بود گوشی را بگذارد. و گذاشت. چند جمله از بد و بیراه های محسن گذشته بود که تازه بوق بوق گوشی از گوشش رسید به هوش سرخ عصبانی اش. مهدی پای گوشی هاج و واج مانده بود. زانوی پاها آمده بود بالا. نزدیکی های سینه، و ساعد دست راست افتاده بود روی زانوها. مهدی رفته بود توی فکر و حواسش نبود به لبهایش که موهای بلند ساعدش را می خوردند. و حواسش نبود به منیژه که آمده بود از بیرون و چادر و مقنعه را درآورده بود و نشسته بود کنارش. «مهدی آقا! چی شده؟ من یه ربعه اومدم توی خونه شما سرتون رو بالا نیاوردین!» مهدی گفت: «چیزی نشده.» و بلند شد و خودش را با گاز و فندک و کتری سرگرم کرد.
«خانم! یه چای بردار بیار!» دستور محسن بود که زردی صورتش می رفت تا برود به سیاهی. همیشه عصبانیت زردش می کرد و ناراحتی سیاه. فکرش وسط نامردی مهدی دور می زد و چشم هایش میخکوب مانده بود روی گل سرخ قالی. گلی که اصلاً چشمهای محسن او را نمی دیدند. حتی سینی و چای خانم را هم ندیدند.
مهدی چایی اش را خورد. همراه منیژه که فضولی ذهنش دیگر نمی توانست سنگینی نشیمنگاه سکوت زبان را تحمل کند. «فضولی نیست ها! چون ناراحتی می پرسم. کی بود زنگ زده بود؟» مهدی ته استکان چای را هم سر کشید و گفت: «محسن». بلند شد و لباس هایش را پوشید و گفت: «من می رم بیرون». منیژه دست پاچه شده بود. «چرا؟ چی شده مگه؟ کجا می ری؟» پاهای مهدی رفتند توی کفش و زبان و لبها گفتند: «بیام تعریف می کنم برات.»
محسن چای سرد شده اش را هم نخورد. بلند شد و گفت: «من باید برم حرم.» حرم بود که اشک ها سیاهی صورت را هم بردند. مهدی هم آمده بود حرم. پشت سر محسن نشسته بود. اشک های محسن که تمام شد بلند شد و برگشت که برود. می خواست برود که مهدی افتاد وسط دایره های چشم. و محسن بود که افتاد وسط چشم های مهدی. محسن به چشم ها اعتنایی نکرد و رفت. و مهدی اعتنا کرد و افتاد دنبال محسن. خواهش و التماس و اینکه «چی شده مگه؟ من اصلاً خبر ندارم.» محسن آرام تر شده بود. ماجرا را گفت. مهدی قسم خورد که خبر ندارد. و «من کی پشت سر تو حرف زدم آخه؟! به خدا دروغه.» محسن موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت و گذاشت بیخ گوشش. «سلام! ... الان مهدی اینجاست. می گه دروغه. خودش بهش بگو.» مهدی سریع گوشی همراه را گرفت. مرتضی بود. سلام و احوال پرسی. مرتضی گفت: «من که تو رو نگفتم. مهدی احسانی رو می گم من.» گوشی را داد به محسن. حالا نوبت التماس و خواهش محسن بود. نگاه چشم ها چسبیده بودند به هم. محسن مهدی را بغل گرفت. و دست های مهدی رفتند دور گردن محسن. آینه های ریز و درشت سقف پر شده بودند از لبخندهایی که وسط چشم های موّاج محسن و مهدی برق می زدند.
حدیث: امـام بـاقـر و امـام صـادق عـلیـهما السلام فرمودند: هر مؤ منى که براى زیارت برادرش بیرون شود و حق او را بشناسد، در برابر هر گامى که بردارد، خدا یک حسنه باو مى دهد و یـک گـنـاه از او بـزدایـد و یـکدرجه او را بالا برد، و چون در خانه اش بکوبد، درهاى آسمان برایش گشوده شود (مقدمات آمدن رحمت آماده شود) و چون ملاقات و مصافحه و معانقه (یعنی دست به گردن هم کردن) کنند، خدا بآنها روى آورد، سپس بوجود آنها بر فرشتگان ببالد و فرماید: دو بنده ام را بـنـگرید که براى من یکدیگر را ملاقات کردند و دوستى نمودند، بر من سزاست که پس از این ایستگاه ایشان را بآتش عذاب نکنم ، و چون برگردد بشماره نفس کشیدن و گامها و کـلمـاتـش فـرشـتـه او را بـدرقـه کنند و تا فرداى آنشب او را از بلاء دنیا و آسیبهاى آخرت نـگـهـدارند، و اگر در آن میان بمیرد از حساب برکنار باشد، و اگر مؤ من زیارت شده هم حق زیارت کننده را چون او بشناسد، مانند پاداش او برایش باشد.
اصول کافی/ کتاب الإیمان و الکفر/ باب المعانقة/ حدیث1
مادر! سفره دلم خیلی وقت است جمع است. دیوار دوری کی کنار می رود تا سفره ی دل را پهن کنم وسط سینه. دلم برای مهمانی دو نفره یمان تنگ است.
مادر! می دانم دیواره ی سینه ات از دشنه ی دردهایم زخم است. برای درمانشان چیزی ندارم جز اشک های شور پنهانی ام.
مادر! اشک های شور تو، شور ِ مادرانه است و اشک های من، عجز و ناتوانی.
مادر! تمام عالم علم دارند به اینکه جبران ألم هایت محال است و اینجا فرض محال هم محال است.
«و ذلک یوم یجمع الله فیه الأوّلین و الآخرین لِنِقاش الحساب، و جزآء الأعمال، خضوعاً قیاما، قد ألجَمَهم العَرَقُ و رَجَفَت بهم الأرضُ، فأحسنهم حالاً مَن وَجَدَ لِقَدَمَیه موضعاً، و لنفسه مُتّسعاً.*» اشک ها لای موهای بلند و سفید ریشش گم می شدند. خطبه 101 نهج البلاغه را می خواند. چهل سال قبل خریده بود. به خط فیض الاسلام. و حالا روح پیرمرد 80 ساله را ترس از احوال قیامت قبضه کرده بود. نهج البلاغه را بست و اشک ها را پاک کرد. رفت توی حال. خانم چارقد سیاه گل گلی اش را سر کرده بود. با گیره ای که زیر گلو می زد. شکل یک پروانه. هدیه ی نوه اش هیوا. «حاج آقا! می رید ماست و خیار و پنیر بگیرید؟» حاج آقا هنوز توی عبارات نهج چرخ می زد.
- چی ؟ چی می خوای؟
- ماست، خیار، پنیر.
- آره می رم.
عبا و قبا را پوشید و عمامه را به سر گذاشت. ایستاد جلوی آینه. ریش سفیدش را به دست گرفت و پنهانی با انگشت سبّابه آب روی پلک پایین را برد. «من رفتم.»
ماست و پنیر را خریده بود و داشت می رفت میوه فروشی.
خانم حاج آقا ملاقه را دور دیگ آش چرخ داد و با گوشه چارقد سیاه گل گلی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد. پروانه ی گیره هنوز نشسته بود زیر گلویش.هیوا گیره را که می داد به مادربزرگ گفته بود: «مامانی! هدیه روز مادره» و بعد گفته بود: «برای اینکه خدا آقاجون رو شفا بده نذر کردم آش درست کنم». مادربزرگ گفته بود نذر تو با من. حاج آقا ناراحتی قلبی داشت. دکتر یک مشت قرص داده بود تا وقتی که نوبت عملش برسد.
حاج آقا رسیده بود میوه فروشی. پلّه ها را رفت بالا. کیسه ی ماست و پنیر را گرفته بود زیر عبا و با دست دیگرش نرده های کنار پلّه را گرفته بود. «سلام» و «علیک السلام». دست چروکیده اش را دراز کرد. میوه فروش که داشت وزنه های توی ترازو را برمی داشت سریع وزنه ها را گذاشت روی میز و با حاج آقا دست داد. هنوز دست هایشان توی دست هم بود که دست حاج آقا شُل شد و کیسه ماست و پنیر از دستش افتاد کف مغازه.
سرش روی دیگ بود و داشت شور می داد. احساس خفگی می کرد. گوشه های چارقدش را گرفت و تکان داد تا عرق زیر گلویش خشک شود. پروانه از زیر گلو باز شد و افتاد وسط دیگ آش.
حاج آقا وسط مغازه افتاده بود و مردم مغازه را دور کرده بودند. خانم حاج آقا احساس خفگی اش بیشتر شده بود. سوزن زده بود به چارقد و چادر سر کرده بود و دویده بود بیرون. چراغ گردان آمبولانس که دم میوه فروشی ایستاده بود رنگ صورتش را پراند. جمعیّت را کنار زد و رفت جلو. می گفتند تمام کرده. مثل پروانه ی هیوا که تمام شده بود. نذر هیوا قبول شده بود. حاج آقا شفا پیدا کرده بود. پاک ِ پاک رفته بود آن دنیا.
حدیث: ابوحمزه گوید: همکجاوه امام باقر علیه السلام بودم ، چون بار بزمین گذاشتیم ، حضرت اندکى راه رفـت ، سـپـس آمـد و دست مرا گرفت و گرم بفشرد، من عرض کردم : قربانت گردم ، من کـه در کـجـاوه هـمراه شما بودم ؟ فرمود: مگر نمیدانى که چون مؤ من گردشى کند و سپس بـبـرادرش دسـت دهد خدا توجه خود را بسوى آنها افکند و همواره بآنها رو آورد و بگناهان فرماید: از آنها فرو ریزید، ـ اى ابا حمزه ـ سپس گناهان مانند برگ درخت فرو ریزند و آنها خالى از گناه از یکدیگر جدا شوند.
اصول کافی/ کتاب الایمان و الکفر/ باب المصافحة/ حدیث6
*قیامت روزی است که خداوند تعالی، همه خلق اوّلین و آخرین را گرد می آورد برای رسیدن به حساب و کیفر دادن بکردارهایشان، و در آن روز همه در حال خضوع و فروتنی ایستاده، و عرق مانند لجام به گوشه دهنشان رسیده، و جنبش زمین آنان را میلرزاند، خوشحال ترین مردم آن روز کسی است که برای نهادن دو پایش جای آسایشی و برای خودش محلّ وسیع و مناسبی پیدا کند.