سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 >

روغن‌ها را گذاشته بود روی هم، از قدش هم زده بود بالا. روغن‌های روی هم را تماشا کرد؛ انباری به مساحت سه در سه متر. در را بست و قفل را به در زد. قفل گنده‌ای بود. ایرج دستی به صورتش کشید و رفت مغازه‌اش. صبح چند نفر آمده بودند پی روغن. نمی‌‌گفتند هم معلوم بود برای هیئت می‌خواهند. سر و صورتشان داد می‌زد از دور و بر آشپزی ِ امام  حسین علیه السلام می‌آیند. ریش خط نگرفته و مویی که دست و آب مرتبش کرده. بوی ارباب می‌داد قد و قیافه‌یشان. ایرج گفت: «روغن ندارم.» و نگفت: «قفل ِ گُنده هست. به در انبار زده‌ام. انبار... انبار که تا نزدیک سفقش روغن رفته است بالا.» و این "روغن ندارم" را به چند سیاه‌پوش دیگر هم گفت و این را آن قدر گفته بود تا قیمت روغن از سقف انبار هم بالا زده بود. و حالا وقتش رسیده بود. نه و ده محرم مانده بود و هیئت‌ها منتظر و دیگ‌ها آماده و.... دیگ شکم ایرج هم آماده. نصف روز نگشیده جنسهایش تمام شد. دخلش را که می‌شمرد سوراخ‌های دماغش گشادتر شده بودند، از بس حرص داشتنتد ریه‌ها برای اکسیژن. و از بس حرص داشتند جیب‌ها برای پول. ایرج چه ذوقی کرده بود برای ورق‌های کاغذ دهی و پنجی. برای کاغذهای خالی به اضافه‌ی یک اعتبار ده‌ تایی و پنج تایی. و این اضافه چیزی به آدم اضافه نمی‌کرد. اعتباری بود که اعتبار نمی‌آورد. جیب‌های ایرج قلمبه شده بودند. قلمبه‌ها را خالی کرد توی بانک. از بانک تا دم در ماشین و توی ماشین تا خانه به رَقَم روی فیش بانکی فکر می‌کرد. و به این که روغن عجب چیز خوبی است. و این که قحطی آنقدر هم که می‌گویند بد نیست و این که آشپرخانه‌ی مردم روغن نداشته باشد برای دیگ برنج فایده هم دارد. و این که چه محرّم پر سودی.... رسید خانه. بچه‌ها داشتند حیوان‌های مورد علاقه‌یشان را می‌شمردند. آرمین اسب دوست داشت. مادر رو به ایرج لبخندی زد و گفت: «آرمین هم عین تو اسب دوست داره.» ایرج اسب دوست داشت. اسب دوست داشت؟ ایرج فکر کرد ببیند هنوز اسب دوست دارد یا نه. دوست نداشت. و دوباره فکر کرد ببیند چی دوست دارد...کف... کفت... کفتر...نه نه نه... کفتر نه. کبوتر هم نه. کفتار. ایرج کفتار دوست داشت. وحشتش گرفت. سریع کلید سبز کنترل را زد و به خانمش گفت بیاید بنشیند کنارش، چیزی بگوید و چیزی بشنود تا حواسش پرت شود. خانمش آمد و نشست. داشتند حرف می‌زدند. و تلوزیون روشن شده بود. مستند داشت کفتار نشان می‌داد.

حدیث: امیر المومنین امام علی وصی علیه السلام: حبس مال به طمع گران شدن، پستی آورد.
غرر الحکم

  
استاد ریختن خورشت ِ ته ِ بشقاب‌ها بود. سریع و فرز. آب خورشت به اندازه و گوشت به قاعده. سفره‌ها جمع شد و قاشق و بشقاب‌ها رفتند توی دیگ‌های بزرگ تا بروند آشپرخانه؛ برای شستشو. مانده بود برنج و خورشت اضافه که برایش یک جماعتی قابلمه به دست صف کشیده بودند. و این جماعت قابلمه بدست چه خوش‌مزّه بود و چه خوب می‌شد اگر همه، همه جا جماعت قابلمه به دست بودند سر سفره‌ی حسین علیه‌ السلام. غلامحسین هنوز سر دیگ خورشت بود. نشسته بود روی جعبه‌ای. عرق از زیر موهای جوگندمی‌اش آمده بودند روی ابروها. قابلمه‌ی بزرگی از خانه‌ آورده بود. خورشت ریخت و رویش را داد برنج بریزند. قابلمه‌های به صف کشیده یکی یکی پر شدند و تمام. نه برنجی مانده بود و نه خورشتی، در همین احوال بود که مهدی پسر یتیم مرحوم حسینی‌نژاد، قابلمه به دست آمد و چهره‌ی محتاجش را انداخت توی چشم‌های اوس تقی. اوس تقی نگاهی انداخت به قابلمه‌ی بزرگ غلامحسین و نیم نگاهی به نگاهش. یعنی کاری کن! یعنی دو سه کفگیر از برنج‌هایت را بریز توی قابلمه‌ی نیازش. یعنی این یکی فقط برای برکت نیامده. "برکت" پرده‌ی نیازش شده، دستگیری‌اش کن! اوس تقی به غلامحسین با یک نیم نگاه این همه حرف زد. و غلامحسین همه‌ی این‌ها را فهمید. فهمید و نفهمید. قابلمه را برداشت و رفت خانه. سفره پهن شد و غذا آماده و بسم الله الرحمن الرحیم. قاشقِ دوم سوم ِدختر شش ساله‌اش بود که چهره‌اش به سیاهی رفت. و اشاره کرد به گلویش و ایستاد و مشت گره شده‌ی غلامحسین خورد به پشت دختر و گرهِ گلو باز شد و لقمه پرید بیرون. نیم نگاه اوس تقی دوباره به نگاه ذهن غلامحسین افتاد و این بار تمام حرف‌های اوس تقی را که فهمیده بود فهمید. یک قاشق برنج هم توی خانه‌اش نگذاشت. قابلمه را تمام و کمال برد دم در خانه‌ی مهدی پسر یتیم. مهدی حسینی نژاد لبخند زد. و این لبخند گره خورد به خنده‌های لب‌های غلامحسین. با هم، هم فامیل شده بودند، غلامحسین هم حسینی‌نژاد شده بود.
 
حدیث: رسول ا لله صلی الله علیه و آله: هر کس چیزی از مسلمانان را به دست گیرد و در کار آن ها مانند کار خود دلسوزی نکند بوی بهشت بدو نخواهد رسید.

  

روی تخت خوابیده بود. نشست. هستی را داد به نَفَس عمیق و از بینی کشاند توی ریه تا نیستی را قاتی دی اکسید کربن کند و با بازدمش بدهد بیرون. دکترها گفته بودند دو سه روز بیشتر فرصت نداری. و حالا ده روز گذشته بود و خبری از اجل نبود. (صاحب قلم حُرّ ِ قبل از عاشورا را می‌ماند. می‌خواهد قلم را ببرد کوفه‌ی داستان. و قلم حسینی‌مشرب شده. نمی‌خواهد برود.) دکترش آمد سر تخت و پرونده‌اش را نگاهی کرد و گفت: «خیلی خوبه، روحیت عالیه! حرف نداره! ادامه بده!» حُسنا آه داد دست نَفَس. و "آه" داد دست نَفس (به سکون حرف دوّم). چیزی نگفت. نگفت کپن عمرم تمام شده. و نگفت: این‌ها کپن.... (وقتی نگفت، من ِ قلم از کجا بدانم چه گفت؟! و گیرم بدانم، چه بگویم وقتی همه‌ی حرف‌ها توی همین آه خوابیده است که الآه اسم من اسماء الله. کوفه را رها کن. می‌‌خواهم بگویم: رقیّه‌ی سه ساله هم آه می‌گفت وقتی کف پاهایش تیزی خارها را می‌دیدند. خیلی‌های دیگر هم آه می‌گفتند. عمّه‌اش زینب تَه ِ ندبه‌هایش آه می‌چسباند: وا محمّداه وا علیّاه.... کربلا یکپارچه آه بود. یکپارچه اسم خدا بود.) بلند شدن برای حسنا سخت بود. امّا بلند شد. روی صندلی کنار پنجره نشست. توی خیابان دسته‌ی عزاداری راه انداخته بودند. پنجره را باز کرد. صدای طبل و سنج نشست روی سبکی روحش. صدای خوش محرّم. صدایی که از آلات موسیقی می‌آمد. امّا موسیقی حلال. نوایی که حلال‌ترش را نمی‌شد پیدا کرد. اصلا همین صدای تق و توق حسین حسین می‌گفت. حسین حسین می‌گفت که کلید انداخت به زندان چشم‌های حسنا و اسیرهای اشک را آزاد کرد روی گونه‌ها. روی زردی و لاغری صورت. روی صورتی که کپن عمرش چند روز بود تمام شده بود. (بله! آلات موسیقی. آلات موسیقی. این را قلم می‌گوید  می‌زند زیر گریه. شانه‌هایش دارند تکان می‌لرزند. می‌گوید: "موسیقی که گفتی یاد دف افتادم. یاد کوفه. یاد رقص و ساز و آواز. یاد شام. یاد خرابه. یاد رقیّه. من نمی‌خواهم کوفه بیایم. مرا نبر کوفه‌ی داستانت! من می‌خواهم برگردم. برایم نامه نوشتند، خواستم بروم. حالا که مرا نمی‌خواهند بروم برای چه؟! مادرت به عزایت بنشیند!" قلم! قلم! چه می‌گویی؟ حالت خوب است؟ من مامورم که تو را به کوفه ببرم. تو هم نمی‌خواهی بیایی. خوب معلوم است آخر کار می‌شود کرب و بلا. می‌شود رقیه، فاطمه‌ی صغری. می‌رسیم توی اتاق بیمارستان و دسته‌ی عزا و حسنایی که دارد برای حضرت رقیّه سلام الله علیها گریه می‌کند. و این گریه کار این چند روزه آخرش شده است. حسنی چند روز است که کپن عمرش تمام شده است. حسنی دارد با کپن حسین علیه السلام زندگی می‌کند. با عشق به رقیّه سلام الله علیها. حسنا تازه دارد می‌فهمد زندگی یعنی چه. حالا فهمیده که زندگی یعنی اشک. زندگی‌ای که ورق‌های عمر به آدم می‌دهد زندگی نیست. کیفی ندارد. زندگی یعنی حسین علیه السلام. و حسین یعنی عشق. یعنی ذکر یعنی یاد یعنی ارباب. ارباب....
(ارباب! من صاحب قلم... حُرّ.. حر را می‌مانم. حرّ ِ تو عاشورا نشده پشیمان شده است. خجالت کشیده است از روی رقیه سلام الله علیها. بع بغل دستی‌اش گفته است امروز اسبت را آب داده‌ای؟ و او گفته است آری. به اسبش هی زده است تا برود به او آب بدهد. بله رفته است به اسبش آب بدهد. رفته است به اسبش آب بدهد؟ آن طرف که آب نیست حُر؟ کجا می‌روی؟ آن جا را که خودت آب به رویش بسته‌ای! حُرّ ِ تو از بیمارستان و تخت و حسنا به اسبش هی زده است و آمده است به دسته‌ی عزاداری و رقیّه و تو. آمده است که آب شرم بریزد از پیشانی. آمده است که آب دهد به اسبش. آب بدهد به خودش. آب بنوشد از روح تو. آمده است که زندگی کند. زنده باشد.  دوست دارد به تو زنده باشد حسین علیه السلام!

حدیث: امام صادق علیه السلام: مردم بیش از آن که با عمر خود زندگی کنند، با احسان و نیکوکاری خویش می‌زیند و بیش از آن که به سبب فرا رسیدنه اجل خود بمیرند بر اثر گناهان خویش درمی‌گذرند.
میزان الحکمه، ج1، آنچه اجل معلق را دور می‌کند


  

 

آرش شیشه‌ی آب را از توی یخچال برداشت و گفت: «این مدّاح امشب که صداش عین بزغاله می‌مونست!» و بعد صیغه‌ی اول از امر مخاطب باع را صرف کرد: بِع، با تکرار عین. پدرش نشسته بود روی مبل و داشت جوراب‌هایش را درمی‌آورد. گفت: «غیبت نکن!» آرش قُلُپ آخر را با احتیاط قورت داد و رفت توی اتاق پیش خواهرش تا سیر از مداح جدید بگویند و بخندند. از مداح شروع شد و از روش سینه زدن دوستش میثم رد شد و کشید به مهرداد که پاهایش مشکل داشتند. آرش ادایش را درمی‌‌آورد و می‌گفت: «راه نمی‌رود. بلکه قِر می‌دهد!» صدای ریسه‌ی مریم خواهر آرش تا اتاق دیگر می‌رفت. یعنی تا پس‌زمینه‌ی گوش‌های پدر که زمینه‌ی اصلی‌‌اش صوت زیارت عاشورایش بود.

شب بعد مدّاح را عوض کرده بودند. مدّاح خوش صدایی بود. خوش هم خواند. مریم نشسته بود کنار مادرش. چادرش را کشیده بود روی صورتش تا سیر گریه کند. امّا نکرد. چشم‌ها کار نکرد. گوش‌ها چیز گریه‌آوری را به چشم‌ها مخابره نمی‌کردند. صدای هق هق مادرش بلند شد و صدای جیغ و داد یکی دو نفر دیگر. یکی هم به حالت غشوه افتاده بود و دو سه نفر دورش جمع شده بودند. گوش مریم خیلی سیر بود. حرف‌های دیشب آرش را هنوز هضم نکرده بود. داغ روضه را نمی‌فهمید. روضه را پس می‌زد. قی می‌کرد. قی یعنی استفراغ یعنی طلب فراغ و راحتی. یعنی ولمان کن حال داری! یعنی بعد از غذای دیشب یک چرت می‌چسبد.

پدر خیلی صاف گریه می‌کرد. معلوم است وقتی حلقوم گوش تر و تمیز باشد گل‌های خوش روضه همان طور تر و تمیز می‌روند توی فهم. و از آنجا مشت مشت آب می‌ریزند روی گونه‌ها. روی هرم جگر. روی داغ داغدیده‌ی سینه....

حدیث: امام علی وصی علیه السلام: چه بسا خوردنی که انسان را از خوردنی‌ها باز می‌دارد.

غرر الحکم 


  
رازهایش تمامی نداشتند، رازهای چشم‌ها، رازهای رسوای چشم‌ها، چشم‌های رسواتر از رازها. و این خودش می‌شد یک شعر، شعری که از وسط چشم‌ها شروع می‌شد و بند ِ آب برده‌ی پلک‌ها را ردّ می‌کرد و وسط جنگل ریش گم می‌شد: شعر شفّاف اشک‌ها. مشک‌ها را کرده بودند سر چوب‌هایی و دور حوض می‌چرخاندند. صادق با تمام رازهای رسوای چشم‌هایش نشسته بود روی سکّوی یکی از حجره‌های دور صحن، مشک‌ها را می‌دید، و نقش‌های دور حوض را، و دخترکان دست‌ بسته و زین العابدین علیه السلام ِ پابسته و زینب علیها السلامی که چادر خاکی به سر داشت. چند سال می‌شد که این طور گریه نکرده بود. محرّم هر سال را می‌رفت شهرشان، هیئت همیشگی، همه می‌شناختندش. محرّم پارسال که تمام شده بود خدمت حضرت معصومه سلام الله علیها گلایه کرده بود از خودش به حضرت معصومه سلام الله علیها و شکایت کرده بود از چشم‌های روحش به حضرت معصومه سلام الله علیها و واسطه‌ی شکایت چشم‌های سرش شد که از او شکایت می‌کردند. بین گلایه و شکایت‌ها از حضرت علیها السلام خواسته بود «صادق را، محرّم سال بعد محرم کن!» و حالا شده بود محرّم سال بعد. اشک‌ها تازیانه‌های بی‌رنگی شده بودند که می‌خوردند روی کمر گونه‌ها. اشک، این بود. اشک خطّ ِ داغ از چشم تا چانه بود. نه خنکی آب‌های که هر سال از چشم‌ها بیرون می‌ریختند و طراوت گونه‌ها را تا سال بعد تضمین می‌کردند! که البتّه آن هم خوب بود. کیف و لذت داشت. بهشت و جنّت بود. امّا محرّم امسال جور دیگری بود. تیغ افتاده بود به جگر صادق. غروب شده بود و دیگر دسته‌ای یا گروه تعزیه ‌خوانی نبود تا دور حوض بچرخد امّا گریه دست بردار نبود و اشک‌ها طواف کعبه‌ی مردمک را رها نمی‌کردند. این یک سال را حضرت معصومه سلام الله علیها دست صادق را گرفته بود و کشانده بود بالا. صادق یک سال مراقب بود. صبح و ظهر و شب کشیک نفسش را می‌داد، و بوی سیب به دم و بازدم نَفَسش می‌داد. شب‌ها محاسبه داشت، روزها مراقبه داشت. چشم‌های روح صادق یک سال یقین خورده بودند که حالا چشمان سرش اخلاص داغ می ریخت روی گونه‌ها. صادق وضویش را گرفت. نمازش....

حدیث: امام علی علیه السلام: اخلاص، میوه‌ی یقین است.
غرر الحکم

  
فرقش را باز کرد؛ فرق موهای جوگندمی اش را. مثل همیشه گوشه ی ابرویش رفت زیر موها. دفترچه اش را کرد توی جیب کتش و خودکارش را زد به جیب پیراهن سفید راه راهش.  و نگاهش نزدیک بود بسته شود. خُب معلوم است وقتی نگاه کنی به پیراهنت برای زدن خودکار به جیب، چشم ها انگار که بسته می شود. راه راه ِ پیراهنش افتاد توی ذهنش. خیلی راه راه شده بود. برای همین بود که شعری توی ذهنش افتاد یعنی دفترچه اش را باز درآورد و خودکارش را از جیبش کند و بعد از آن که هفت بار "راه راه" را توی شعرش راه انداخت، نوشت:
...
در میان این جهان راه راه
این هزار راه
           راه
            راه
کو؟
    کجاست راه؟
پایینش هم نوشت آبان 79، دفترچه اش را بست و گذاشت توی جیب. و خودکار را زد به .... و شانه را دوباره زد به موها و دوباره جوگندمی موهایش را سِیر کرد و دوباره نگاهش را نیمه بسته کرد؛ راه راه پیراهنش را می دید. و آن قدر دید که آخر سر با "قیصر!" ِ همسر به خودش آمد و چشم های نیمه بسته باز شد و خداحافظی و از خانه بیرون آمد.
قیصر با این دل گرفته چه کار می توانست بکند جز این که از چشم تا چانه راه راه ِ اشک  راه بیاندازد. و بعد از آن که دستش دنده را عوض کند برود روی گونه و راه بی رنگ اشک را خراب کند و باز هی راه شفاف اشک و اشک و اشک. و وقتی اشک ها وصل شوند به هق هق گلو باید ماشین را کنار زد و ترمز دستی را کشید و بید شانه ها را داد دست باد و سیر گریه کرد. و وسط همین گریه ها دست رفت دنبال دفترچه و خودکار آمد که ببوسد سبّابه و شصت را و قیصر نوشت:
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه می گفتند؟

گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت

گفتیم: باید سوخت،
امّا نه با دنیا
              که دنیا را!

گفتیم: باید ساخت،
امّا نه با دنیا
              که دنیا را!
قیصر دنده ی ماشین را جا زد و به این فکر می کرد که باید دنیای ِ وصل به عقبایش را بسازد. باید دنیا را که جدای از عقبی نیست ساخت. و ساخت ِ آخرت با ساخت همین دنیا، با همین فعل و راه رفتن و گفتن و دنده عوض کردن و شعر گفتن و شنیدن و راه شفّاف ساختن است. قیصر دنیای سوختنی را چه می سوزاند، چه نمی سوزاند سوختنی بود. از دست می رفت. ماندنی نبود. برای همین آتش گرفت زیر تک تک ورق های دنیایش و آتش را تماشا کرد و وسط همین تماشا و آتش بود که دنیایش را ساخت. که ساختن دنیایش به سوختنش بود.

حدیث: حضرت عیسی فرمود: من دنیا را به صورت پیرزنی دیدم که دندان هایش ریخته و زینت هایی به خود آویخته بود. از او سؤال شد؟ چند شوهر اختیار کردی؟ گفت: قابل شمارش نیست. گفتند: شوهرانت مردند یا طلاقت دادند؟ گفت: تمام آنها را کشتم. گفتند: وای بر بقیه شوهرانت که از شوهران گذشته عبرت نمی گیرند و از تو پروا ندارند.
ورام بن ابی فراس، مجموعه ورام، ج 1، ص 69، مکتبة الفقیه، قم.


  
نمازش را تمام کرد. وسط قنوت که رسیده بود احساس کرده بود دارد میرود بالا. و رفته بود. پاشنه ی پاها هوا بود و سینه‌ی پا روی زمین. ذکر قنوت را تکرار کرده بود تا پاها از زمین کنده شده بود و رفته بود بالا. ذوق، زده بود پس گردنش. خیلی ذوق زده شده بود. نمی‌دانست اشک‌ها را از چانه و لب و لوچه‌اش جمع و جور کند یا شادی‌اش را به لب و لوچه‌اش نکشاند. انتخابش شد انجام اوّلی، و نفی دوّمی. لب‌هایش رو به بالا منحنی شد. کیف می‌کرد از این نمازی که خوانده بود. چند بار هم به این کیف کردنش نهیب زد. امّا نشد که برود. آمد و باد انداخت به غبغب دماغ‌هایش. دوباره نهیب را فرستاد امّا به سوراخ‌های دماغ نرسید. نمی‌توانست کاری بکند. یا نمی‌خواست کاری بکند. می خواست یک کاری بکند ولی نمی‌خواست که آن کار را بتواند که بکند. صدای در شد. همسرش داشت می‌زد به در اتاق. بلند شد و در را باز کرد. نوع نگاهش عوض شده بود. یک جوری به همسرش نگاه می‌کرد. انگار کسی از بالای یک برج داشته باشد به بوته‌ی توی باغچه‌ای نگاه کند. به همان ریزی.
سوزن....سوزن! جناب سوزن! با شما هستم. شما که توی دست همسر مهرداد هستید. می شود لطف کنید یک کاری برای من بکنید؟ می¬گوید: اُهُم. پس گوشت را بیاور جلو! دارم توی گوشش پچ پچ می‌کنم. او هم پچ پچ می‌کند.
همسرش آمد داخل. مهرداد روی سجاده‌اش نشست و شروع کرد به گرداندن تسبیح. همسرش هم نشست. لابد داشت حرف های خیلی مهمی می‌زد که حواسش به سوزن نبود؛ سوزن افتاد روی سجاده. حرف های مهم همسر تمام شد و از اتاق بیرون رفت. مهرداد آماده شد برای نماز دوّم. مقدمات و شروع نماز و رکوع. و امّا سجده. سجده که کرد دادَش به سین سبحان الله چسبید. سوزن افتاده بود پایین‌تر از مهر؛ دقیقاً با دو سه انگشت فاصله. یعنی جایی که بتواند باد غبغب دماغ مهرداد را نشانه برود. مهرداد دوید روبه‌روی آینه. صحنه‌ی دلخراش ِ مضحکی شده بود.
بیمارستان و دکتر و عمل جرّاحی و تمام. مهرداد دیگر بادی نداشت. سوزن را چسبانده بود روی یک تابلوی کوچک و گذاشته بود روی میزش؛ برای یادآوری دایمی. الله اکبر را گفت. رکعت دوّم شده بود. به قنوت که رسید احساس کرد دارد می رود بالا. و رفته بود. پاشنه‌ی پا هوا بود و سینه¬ی پا روی زمین و همین طور ذکر قنوت را گفت تا از زمین کنده شد. این بار نمی خواست اشتباه کند. با خودش گفت تازه شده است مثل یک پشه. و خیلی هنر کند مگس خوبی خواهد شد. یاد سوزن که افتاد همین را هم فکر نکرد. مگس کُلّی اجر و قرب داشت نزد خدا. معصیت خدا را به دست و پایش نکشانده بود. به این فکر کرد که مگس هم نیست. پشه هم نیست و چیز قابل ذکری نیست. اصلاً چیزی نیست که نیست بشود و چیزی نیست که نیست باشد. مهرداد داشت با این حرکات مگس‌گونه و پشه‌ای و با همه‌ی نیستی‌اش خدای هادی و رحمان و رحیمی که همه چیز بود را عبادت می کرد.

حدیث: امام موسی بن جعفر علیه السلام به یکی از فرزندانشان فرمود:
پسرجانم! همواره کوشش کن، مبادا خودت را در عبادت و طاعت خدای عزّ و جل بی تقصیر دانی، زیرا خدا چنانکه شایسته است، پرستش نشود.
اصول کافی، ج3، ص116، ح1

  

هی فکرش می‌آمد که اندوخته‌هایش را بریزد توی یک کتاب و بدهد چاپ‌خانه چاپ کند و پولش را بریزد توی جیب لاغرش تا چاق شود یک کم. داشت دیگر از سوء تغذیه می‌مرد بیچاره! معده‌ی یک جیب چه‌قدر می‌تواند استخوان‌های آهنی پول خرد و پاره‌های صد تومانی و دویست تومانی را هضم کند آخر؟! کتاب‌هایش را گذاشت توی کیسه‌ی کتاب‌هایش و انداخت توی دسته‌ی موتورسیکلتش. اسمش را گذاشته بود اسب آبی؛ از این یاماهای قدیمی. هندل اوّل فایده‌ای نداشت. دوّمی هم افاقه‌ای نکرد. سوّمی را که می‌خواست بزند آرام گفت: «اسب آبی! می‌دونی ساعت چنده؟! ده دقیقه‌ی دیگه باید کلاس باشم ها!» با هندل سوّمی روشن شد. وقتی جیب لاغرش با آن همه ضعف و سستی مزاج، مغز مهدی را این قدر فشار می‌داد پس خدا به خیر می کرد روزگار صاحبان جیب‌های چاق و قبراق را! خیالش دست برد توی حلقوم حافظه و معانی گرسنگی و تشنگی و فقر و هلاکت و فلاکت را کشاند بیرون و ریخت توی قوّه‌ی متصرّفه تا دست دیگرش برود و از شکم و دل و روده‌ی یکی دیگر از قوای روح، راه  و چاره ای پیدا کند. هر چه دستش را شلم شولوا داد چیزی به دستش نیامد مگر اصطلاح "خود فروشی عملی مدرن". اصطلاح بدی هم نبود. اگر چه تتابع اضافات مخالف فصاحت و بلاغت بود ولی یکی از آرایه‌های ادبی هم محسوب می‌شد.
هنوز دستش از ته دل و روده‌ی قواهای مختلف روح، لزج بود و فکرش درگیر تحلیل چاره‌ی نوشکفته‌اش بود که اسب آبی، پِت پِتش به هوا رفت و اکزوزش به صدا آمد و کندزنان و شل‌کن سفت‌کنان ایستاد. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و چرخ و زین اسبش را زنجیر کرد و برای یک تاکسی دست تکان داد. برگشت و نگاهی به موتور انداخت و گفت: «اسب بی معرفت! صد رحمت به همان اسب‌های زمینی. اسب آبی به چه درد می‌خورد!»
کتابش آماده شده بود و داده بود انتشاراتی. خوششان آمده بود. قرار داد بسته شد. پولش را ریخته بودند حسابش. پول قلمبه‌ای بود. آن قدر قلمبه بود که دیگر جیبش حالا حالاها عین جوجه اردک‌های گرسنه دهانش را نیم متر باز نمی‌کرد. اسب آبی‌اش را هم درست کرده بود. سوار شد و کنار یک عابربانک ایستاد. کارت را که داشت می‌داد به دهان دستگاه، چشمش افتاد به آستین عبایش. سرش را پایین‌تر برد و نگاهی به یقه‌ی قبایش انداخت و کمی آمد سمت چپ دستگاه و خودش را توی شیشه‌ی ورودی بانک دید. خودش را یعنی حاج آقای ایزدپناه را دید. با عبا و قبا و عمامه. او برای پول درس نخوانده بود. روایات معصومین علیهم السلام را یاد نگرفته بود تا کسب درآمد کند. پول قلمبه اش را از داخل بانک گرفت و کرد توی جیبش. ملاحضه‌ی روز عید غدیر را هم نکرد. فکر این را نکرد شاید جیب لاغرش خواسته باشد روز عید را روزه بگیرد و یا روزه هم که نباشد یک جیب ضعف کرده‌ی گرسنه چه کار می‌تواند با حجم حجیم پول‌ها بکند جز این که معده اش پس بزند و استفراغ کند و دهان و لب و لوچه‌ی جیبش را کثیف و پولی‌مالی کند!
پولش را تمام و کمال داد یک موسسه‌ی خیریه و آمد بیرون. رییس کت و شلوار پوشیده‌ی موسسه تا دم در مهدی را همراهی کرد. مهدی خداحافظی کرد و گفت: «اسب آبی ما هم که آماده است!» رییس وسط خنده‌هایش تعجّب هم کرده بود و وقتی هندل چهارم مهدی هم کارگر نشد تعجبش بیشتر شد و حتی بیشتر از آن وقتی که مهدی رو کرد به رییس و گفت: «ببخشید! زحمت می‌شه ولی با یه دست هل روشن می‌شه!» رییس با آن کت و شلوارش موتور یاماهای حاج آقا را هل می‌داد و حاج آقا نیمبر پرید روی زین و توی دنده زد، و اسب آبی، قِرقِرش را بعد از چند بار پیشکن و پسکن از حلقومش انداخت بیرون. موتور روشن شده بود و رییس داشت خاک روی کت و شلوارش را می‌تکاند و مهدی، لبخندی پُر، روی لبش بود، وقتی رفت.

حدیث: امام صادق علیه السلام:
کسی که حدیث ما را برای سود دنیا خواهد در آخرت بهره‌ای ندارد و هر که آن را برای خیر آخرت جوید خداوند خیر دنیا و آخرت به او عطا فرماید.
اصول کافی، ج1، ص58، ح2


  
«خان اومد گاومون رو برد!» این را همسرش با گریه گفت. دخترش هم تا خواست سینی چای را بیاورد اشک هایش به چانه رسیده بودند. تلخی و شوری اشک ها را می شد توی چای فهمید. گاو را برای جهیزیّه ی دخترش بزدگ کرده بود. قرار عروسی را هم گذاشته بودند. چایی اش را کشید بالا و از خانه بیرون زد. سراغ خان را گرفت. وسط مزرعه بود. رسید به خان. سلام و احوال پرسی. و کم کم زمینه برای پس گرفتن گاو. و آخر سر: «خسرو خان! التماست می کنم! تو رو به حسین علیه السلام قسمت می دم! به پات می یا فتم.» خان گفت: «شرط داره. باید چهار دست و پا بشی و مثل گاو "ماو" کنی.» شوری و تلخی چای هنوز توی دهانش بود، اشک های رسیده به چانه ی دخترش توی چشم هایش داشت موج می زد. دو زانو نشست روی زمین. کف دست هایش را گذاشت روی خاک. "ماو" کرد. پسر خان لب جوی آب نشسته بود. داشت از دور تماشا می کرد. علفی که دور سبّابه ی دستش تاب می داد را کند و انداخت توی جوب. بلند شد و رفت توی خانه؛ اتاقی که مال خودش بود. پلّه ها ی کاه گلی را رفت بالا. نشست و تکیه زد به متکّا و سرش را خم کرد به عقب. طوری که موها با کاه و گل دیوار مماس شده بودند. از پدرش بدش می آمد. و از خودش. پسر همان پدر بود. پوست و گوشت و استخوانش را از پدری داشت که ظلمش، خِر ِ شادی اش را گرفته بود. چشمش افتاد به مکعّب کاه گلش. مکعّب کاه گلی نوبر باید باشد واقعاً. و پدر نوبری می خواهد که هدیه اش به فرزندش مکعّب کاگلی باشد. حالش گرفته شده بود. حالش گرفته شده بود از پدر و از ظلم پدر و ظالم زاده ای که خودش باشد و از مکعّب مسخره ی کاه گلی. مکعّب را برداشت و از پلّه ها رفت بالا و رسید پشت بام و هدیه ی پدر را انداخت روی گنبد خانه. قِل خورد و نیمه های گنبد ایستاد. نقی نشست کناره ی بام. کمرش را تکیه داد به گنبد. سرش را گذاشت روی کاه گل گنبد. دیگر نمی شد جلوی اشک ها را گرفت. تند تند می دویدند و از کنار گوش می رفتند زیر یقیه. پاهایش سست شده بود. و کمرش قدرت نداشت بلند شود. حتّی حوصله ی تماشای اوضاع رقّت بار مکعّب را هم نداشت. مگر این که ابرها دست به کار شوند و باران ببارد تا نقی برگردد و هدیه ی مکعّب پدرش را نگاه کند و کیف کند از این که دارد زیر باران گِل می شود و تکّه تکّه می شود و می ریزد پایین. تکّه های گل ریخت پایین و ریخت پایین و ریخت پایین. باران کَلّ مکعّب را شسته بود جز.... و این جز که آمد چشم های خسته ی نقی گرد شد. تعجّب ریخته بود توی سر نقی از آن قطعه ی طلایی که از لای مکعّب زده بود بیرون. باران کُلّ مکعّب را شست و برد  و آخر سر قطعه ی طلای نابی مانده بود که چشم های نقی را گرد کرده بود.
نقی از بام آمد پایین. دوید سمت آغل های عریض و طویل پدرش. خان گوشه ای زیر سقف ایستاده بود. دو نفر داشتند گاو را به جلیل می دادند. زانوهای شلوارش گلی شده بودند. گل کف دست هایش را هم نشسته بود. سر طنابی که دور گردن گاو بود را دادند به دست های گلی جلیل. خان داد زد: «جلیل گاوه! گاوت رو بگیر!» و خنده هایش را فرستاد سمت سقف. خان کثافت ِ ظلم بود. خباثت ِ ستم بود. و از این همه نجاست که باران داشت می زدود طلای ناب نقی بیرون زد و داد زد: «گاو خودتی خسروگاوه!» خان خنده هایش را خورد. و تمام حرف هایش را. سکوت تنها مهری بود که می توانست به دهانش بزند. شانه های خسته و افتاده ی جلیل جان پیدا کرده بودند. آمده بودند بالا. حالا جلیل می توانست همان طور که گاوش را می برد بیرون لبخند بریزد روی لب هایش و مرهم بگذارد روی زخم ِ تحقیرش.

حدیث: علی بن یقطین گوید: به موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردم: من از نفرینی که امام صادق علیه السلام به یقطین (یعنی پدر علی بن یقطین) و فرزندانش کرده نگران و ترسانم، فرمود:
ای ابوالحسن! آنگونه که تو فکر می کنی نیست، همانا مؤمن در صلب کافر مانند سنگریزه در میان خشت است، باران می آید و خشت را می شوید و به سنگریزه هیچ گونه آسیبی نمی رساند.
اصول کافی، ج3، ص22، ح2

  
از صبح که کلید دستگاه را زده بود، چیزی ته ذهنش جرقّه زده بود. و حالا که نزدیکی‌های وقت ناهار رسیده بود جرقّه شده بود شعله و مغز افتاده بود وسط آتش زردی که هی شعله‌ورتر می‌شد. همه‌ی کارگرها ایستادند توی صف ناهار. یکی یکی سینی‌های استیل را تحویل می‌گرفتند. نوبت تقی رسید. غذایش را گرفت. توی مربّع تو رفته‌ی سینی استیل برنج بود و توی مربع کوچکترش خورشت و دو تای‌ کوچکتر دیگر ماست و سالاد. آرش پشت سر تقی بود. آتش ِ توی مغز تقی را نمی‌دید. داشت یک ساعت قبل را توی ذهنش ترسیم می‌کرد. وقتی همان‌‌طور که کفش‌ها را می‌داد زیر چرخ‌های دستگاه به تقی گفت: «عمّم بود که یه هفته قبل مرده بود!» و تقی گفته بود: «آره. خُب؟»
-وارث نداره. اومدن سراغ من. یه خونه داره تو خیابون پاسداران. باورت می‌شه؟!
-واقعاً؟!
-دیگه تا دو سه هفته‌ی دیگه رفیقت آرش رو نمی‌تونی پیدا کنی.
همراه با یک صوت ممتد دستش را مثل یک هواپیما برده بود بالا و این یعنی یک تصویر بدون شرح از پروازش به آن ور آب. تقی صورتش باز شده بود و گفته بود: «الحمد لله» و آرش خندیده بود و گفته بود: «الحمد للعمّة!» و همین یک کلمه صورت باز تقی را بسته بود و شعله‌ی توی مغزش بیشتر گُر گرفته بود و رگبار حرف‌ها از زبانش بیرون رفته بود: «تا دیروز دستمزدت رو کفش کفش و کوک کوک می‌شمردی ولی زبونت به الحمدلله باز بود! حالا خدات شده عمّه‌ی میّتت؟! امان از استغنا!» آرش این استغنا را نفهمیده بود. سینی غذایش را گذاشت روی میز و روبه‌روی تقی نشست. خوردن ناهار شروع شد. آتش، مغز تقی را نمی‌سوزاند. بچّه‌ی خوبی بود؛ فقط روشن می‌کرد؛ اهل سوزندگی نبود. آتشی که بچّه‌ی بدی بود و می‌سوزاند جای دیگری نشسته بود. قاشق تقی فقط به سمت برنج‌ها می‌رفت. و کمی خورشت. دوست نداشت برود سمت سالاد و ماست. تفی تا دیروز این‌طوری نبود. از همان صبح که کلید دستگاه را زده بود مغزش روشن شده بود؛ فکر‌هایی به ذهنش خطور می‌کرد. بعد از حرف آرش هم .... تقی‌می‌خواست سالاد بردارد ولی نمی‌توانست دلش نمی‌رفت که خیار و گوجه بریزد روی برنجش یا بدهد لای دندان‌هایش. دلش نمی‌آمد ماست را هم بین برنج بخورد. تقی دوست نداشت چند جور غذا بخورد. بک حالتی داشت. نمی‌دانست چرا. و نمی‌دانست چرا آرش این‌قدر دلش سالاد و ماست وسط غذایش می‌خواهد. غذایش نصفه نشده سالاد و ماستش را تمام کرده بود. تقی برایش پُر کرد. آرش وسط سالاد و ماست و برنج و خورشت به فکر استغنا بود. فکر تقی از استغنا گذشته بود و حالا فهمیده بوئد چند جور غذا هم جوری استغنا است در مقابل خداوند. یک جور ِ خواستن ِ بی‌نیازی است. انگار خیلی‌جورواجور غذا خوردن کِبر را می‌انداخت به دماغش. فکر که به این‌جا رسید خورشت‌های مانده‌اش را هم ریخت برای آرش. خودش چند تکّه گوشت خورده بود. بس بود دیگر! حالا باید فکری برای گوشت سرخ قلبش می‌کرد که وسط آتشی که بد می‌سوزاند گیر افتاده بود و هی همان وسط تُلُمپ تلمپ صدا می‌کرد و هی می‌سوخت.
آرش غذایش را تمام کرده بوئد. آرنج دست‌هایش را گذاشت روی میز و سرش را کمی آورد جلو و به تقی گفت: «تقی! استغنا یعنی چی؟»

حدیث:‌امام صادق علیه السلام فرمودند:‌
رسول خدا صلّی الله علیه و آله یک شب پنج‌شنبه برای‌ افطار در مسجد قُبا بود و فرمود: آیا آشامیدنی هست؟ اوس بن خولی انصاری قدحی از شیر چربی گرفته که با عسل آمیخته بود خدمتش آورد. چون به دهان گذاشت و چشید کنارش زد و فرمود: (این) دو نوشابه‌ای (است) که با یکی از آن‌ها از دیگری بی‌نیازی حاصل می‌شود، من این را نمی‌‌آشامم و تحریم نمی‌کنم، ولی برای خدا تواضع می‌کنم زیرا هر که برای خدا تواضع کند خدایش بلند گرداند و هر که تکبّر کند خدایش پست کند، و هر که در زندگی‌ اقتصاد ورزد خدا روزی‌اش بخشد،‌و هر که اسراف کند خدا محرومش سازد،‌و هر که بسیار بیاد مرگ باشد خدا او را دوست دارد.
اصول کافی، باب تواضع، حدیث3

  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :74
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152744
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ